بعد از کمی راه رفتن تصمیم گرفتیم قدمی هم در پارک بزنیم
سر یه دوراهی در پارک رو به یک سمت مکث کرد و سکوت ...
بهش گفتم چیه اگه دوست داری از این سمت بریم خوب بریم
بدون اینکه منظر جوابش بشم رفتم چند قدمی که جلو رفتیم
شروع کرد به گفتن ...
دوستم زن رنج کشیده ای هست
یه زن 36 ساله با 2 فرزند 20 ساله و 10 ساله
شوهرش سالها اعتیاد داشته
والان 6 سالی هست که ترک کرده...
برام گفت این خونه رو میبینی که دریچه اش بازه(خونه ای پشت پارک)
من وقتی بچه اولم حدود 8 ساله بود 8 ماه با شوهرم قهر کردم
به نیت طلاق اومدم خونه مامانم که روبرو همین پارک بود
روزها میومدم تو این پارک و قدم میزدم و فکر میکردم و گاهی گریه و صحبت با خدا...
در این خونه دریچه ای که بازه آشپزخونه هست
زنی رو میدیدم که مشغول کاره
خونه ای که توش یه تلوزیون داشته باشم
صدای تلوزیونم از خونه بره بیرون .بچه ام از مدرسه بیاد بشینه کارتون ببینه
گفت آخه ما تو یه اتاق اجاره ای که بخشی از خونه مردم بود اونم تو پایین شهر زندگی میکردیم به جز اون اتاق بقیه چیزها رو با ساکنین دیگه مشترک بودیم
و وقتی قهر بودم تو اون 8 ماه که خونه مامانم بودم گاهی داداشام بچه ام رو میزدن
طوری که بعد 8 ماه گفتم زندگی با همون مرد معتاد بهتر از زندگی تو این خونه هست!!!
و یه روز از خونه زدم بیرون و اول رفتم حرم آستونه
دعا کردم گفتم خدایا من دارم میرم که زندگی کنم و دست خالی برم نگردون و...
رفتم خونه خواهر شوهرم .چون خودمون خونه و زندگیی نداشتیم که من بخوام برگردم خونه خودم
گفت رفتم خواهرشوهرم با روی باز ازم استقبال کرد و زنگ زد شوهرمم اومد و از دیدنم خوشحال شد
و رفتیم خونه پدر شوهرم...
به لطف خدا روز سوم شوهرم رفت سرکار ...یه جا کارگری میکرد
خودمم تصادفی کرده بودم که 2 میلیون تومن پول دیه بهم داده بودن
و بعد چند روز با همون پول یه سویت زیرزمین اجاره کردیم
گفت اون سوییت برام مثل یک قصر بود و چقدر خوشحال بودم که تونستیم یه جا رو مستقل واسه خودمون اجاره کنیم اما به جز یه گاز و یخچال سه شعله و یه کمد هیچ اسباب دیگه ای نداشتیم .حتی فرش که من با خودم میگفتم حالا رو چی بشینیم
و صاحبخونه گفته خانوم قصه نخور چادرت رو پهن کن بشین !!!
همون ماه شوهرم به لطف خدا یه فرش و یه تلوزیون گرفت و کم کم اسبابمون رو تکمیل کردیم
تا روزی که یک موتور خرید
میگفت خوشحالیم از خرید موتور وصف نشدنی بود طوری که روزی چند بار بهش سر میزدم مبادا بزدنش
و سال بعد که یه پیکان 46 خریدن 800 هزار تومن
میگفت اون روز با تمام وجودم احساس ثروتمند بودن میکردم
اینکه ما هم ماشین خریدیم
و چقدرررررررر زمانی که سوار همون پیکان قراضه میشده شاد و خوشحال بوده
خلاصه که خدا حسابی هواشونو داشته طوری که سال به سال تونستن جای بهتری رو اجاره کنن و اسباب و اثاثیه بهتری بخرن و صاحب یه بچه دیگه هم شدن و وقتی اون بچه 3 ساله میشه شوهرش با کمک کلاس های ان*ای کاملا ترک میکنه و پاک میشه
تا الان که به لطف خدا یه خونه مسکن مهر دارن که وقتی میگفت خونه مسکن مهر داریم واسه خدا بوس فرستاد دوستم و گفت خداروشکر که پولی بوده که بتونیم اقساطش رو بدیم
الان شوهرش یه کارگاه واسه خودش داره با 2 تا منشی
خیلی خوشحال بود شوهرش تو مقامی هست که منشی داره!!
یه پراید مدل بالا دارن
و این دوستم پس از سالها یه لا قبا بودن(یعنی همیشه فقط یه دست لباس داشت یه کفش یه مانتو و ..) امسال با تشویق من کلی واسه خودش بوت و پالتو و شال و .. خرید و چقدرررررررررر شاد و خوشحال و قدرشناس و شاکر خداوند بود و هست
خیلی براش خوشحالم
دوست خیلی خوبیه برای من
چون باعث میشه با دید زیباتری به داشته هام نگاه کنم
بوسسسسسس برای خدای مهربون
مرداب تبسم
خانمی در مشاوره تلفنی میگفت: با دوست شوهرم رفت و آمد
خانوادگی داشتیم، مورد اعتماد شوهرم بود و من هم روی همین
اساس ایشان را به خاطر قیافه مذهبی اش و دوستی با شوهرم
قابل اعتماد می دانستم. روزی زنگ منزل به صدا در آمد.
دوست شوهرم بود. بعد از سلام و تعارف های متداول به ایشان گفتم
که شوهرم منزل نیست و سفر چند روزه ای رفته اند. ایشان خداحافظی کرد و رفت.
باور کردنی!!! نبود فردای آن روز ایشان باز آمدند درب منزل. اما با یک جعبه
شیرینی و چند شاخه گل.با گرمی به ایشان سلام و تعارف کردم.
لبخندی زد و گفت: ببینم تعارف نمی کنید بیاییم داخل؟
با تعجب گفتم دا...داخل؟!
ولی دیروز خدمت تون گفتم که شوهرم مسافرت هستند.
خندید و گفت: راستش می دونم، ولی چه کنم؟ دیگه نتونستم
این دلم را راضی کنم که نیایم. دیروز لبخند و خنده هایت کار دست دلم داده
و اسیرم کرده.
بعد گفت با اجازه؛ دیدم داره میاد داخل. خواستم در را ببندم که در را هل داد
که بیاید مجبور شدم جیغ و داد کنم که همسایه ها یکی یکی آمدند و ایشان فرار کرد.
بعد از اون روز به شوهرم داستان را گفتم
نزدیک بود خون به پا شود ولی الان کلا رابطه مان را با او قطع کرده ایم.
اما یک سؤال همیشه برای من باقی ماند، این که چگونه یک مرد
مثل شوهرم این قدر خام باید باشد و بدون آزمایش و امتحان،
غریبه ای را دوست خود می گیرد و او را به حریم خصوصی خود می آورد؟
***
سؤال: اشکال کار کجا بود؟
غیرت شوهر؟
دوست گزینی ناموفق؟
حیا و عفت این زن؟
رعایت نکردن مرز و حریم محرم نامحرمی در روابط قبلی خانوادگی؟
شهوتی بودن مردان و عاطفی بودن زنان؟
ترکیب برخی موارد بالا؟
دستورات دین مانند احکام شرعی محرم نامحرم به نفع ماست یا خداوند؟
خانمهایی که در خیابان یا ادارات آرایش میکنند و جلوهنمایی،
نقش یخچال فریز را در سردکردن روابط عاطفی همسران دارند.[
(شمبم یار)