خلاصه سالها گذشت تا اینکه پسره دانشگاه قبول شد و بعد چن وقت بگوش دختره رسید که پسره عاشق یه دختر تو دانشگاه شده و باهاش رابطه داره و وقتی دختره این موضوع رو شنید دیگه ناامید شد ازاینکه پسره هم دوسش داره ولی بازم هروقت دختر اسمی از پسره میشد دلش میلرزید دختره از روی اینکه نمیدونم چی رفت با سه نفر دوس شد و این دختر محرم اصرارش دختر عمش بود دختره از روی سادگی فکر میکرد که اگه بگه با این همه ادم رابطه دارم این همه دوس پسر دارم جذاب میشه هربار پیش دختر عمش میگفت بافلانی رابطه دارم
چن وقت گذشت عصر بود دختره بون هیچ منظوری به پسرعمش اس داد و یکوچولو باهم جرو بحث کردن و تموم شد شب بود دورو بر ساعت یک دختره دید صدای پیام گوشیش در اومد رفت برداره دید شماره پسر عمشه یخورده که حرف زدن سر حرف باز شد و پسر عمه شروع کرد به گفتنه حرفاش تموم این مت که دختره فک میکرد فقط اون به پسره علاقه داره نگو پسره هم عاشق دختره بود و نمیتونسته بگه خلاصه همه چی دس شده بود عشقی که تو دل مخفی شده بود و این دوتا بهم گفتن تااینکه پسره پیش خواهرش موضوع رو میگه همون دختر عمه که محرم اصرار دختره بوده دخترعمه برمیگرده همه چیرو بدون هیچ اطلاعی میگه و همه چی رو بهم میریزه ختره همون شب برمیداره قرص میخوره و حالش بهم میخوره ولی کسی از دردش خبر نداره
و این شد عاقبت این دوتا عاشق که بعد این همه مدت تازه داشتن بهم میرسیدن
من از طرف اون دختره به دخترعمه میگم خیلی بی معرفتی
بسلامتی همه اونایی که عشقشون تو سینه مخفیه و ابدی
این روزها معجزات متعددی پشت سرهم داره برام اتفاق میفته
و دلم نیومد شما رو از شنیدنش بی بهره کنم، میگم شاید دل یک نفر اینجا بلرزه
حالا که اینهمه بی احترامی به عزیز دردونه خدا شده ، چرا من باید اینجا بیکار بشینم
دلم میخواست خیلی براش کار کنم . اما دستم کوتاهه . از طرفی هم میگم اونکسی که به جان جانان توهین کرده ، اصلا شناخت دقیقی ازش نداشته وگرنه اگر از رفتار و زندگی حضرت محمد چیزی میدونست ، بجای توهین هر روز هزار تا صلوات تقدیمش میکرد
تولد حضرت محمد (صلی علی علیه وآله) بود ، دلم از این همه بی عدالتی درد گرفته بود
پیش خدا خیلی ناله و شکایت کردم و شب که شد نشستم و جلوی خواهرام با حضرت محمد حرف زدم
یه خواهرم سرش تو گوشی بود و میگفت وای عصبیم کردی . یکیش هم میخندید و گاهی تائید میکرد
یه چیزی ازش خواستم و گفتم : ای حضرت محمد ، مگه تو پیامبر خدا نیستی ؟؟؟ مگه امشب تولدت نیست ؟؟؟ مگه نه امشب هر چی بخوای از خدا میگیری آخه تولد عزیزشه مگه میشه بهش نه بگه . خلاصه خیلی حرف زدم جوری که خالی شدم و در اخر گفتم اگر عدالت رو اجرا نکنی من شک میکنم ( غلط کردم)
خودتون میدونین هنوز یک ماه از تولدش نگذشته و اون اتفاقی که منتظرش بودم به طرز عجیبی رخ داد چند برابر اون چیزی که میخواستم . با شنیدن اون خبر و حتی تا الان تا فکرش میکنم اشک تو چشمام جمع میشه
اما دیروز و اون تصادف ، راننده از من فرار کرد خیلی دنبالش رفتم اما نشد .رفتم کلانتری گفتن نمیشه
سر پیچ به یه ماشین مشکوک شدم ، پژو 405 دلفینی زیاده اما چرا دلم گفت این همونه که زد و رفت
منتظر موندم تا ازم رد شه و شماره پلاکش بردارم . اما پیچ خورد خیلی دنبالش دویدم
چون نمیتونستم ماشین و برگردونم طرف اسکله
از هر کس کمک خواستم ، کمکم نکرد
همش میگفتم یا حضرت محمد یا حضرت محمد
دوباره رفتم کلانتری اما باز هیچ کاری نکرد
اما شماره پلاکش رو برداشته بودم . چون رسیده بود به بن بست و راه فرار نداشت
رفتم خونه وقتی داستان رو تعریف کردم . خواهرم از طریق یکی از همکاراش موضوع رو پیگیری کرد
و فردا پیداش کردیم ، صبح باهام تماس گرفتند . گفتن ماشین تازه فروخته شد و هنوز تعویض پلاک نشده
صاحب ماشین آدرس خریدار رو داد و ما رفتیم
میگفت : دیروز خانومم ماشین دستش بوده ، هر چی خواستیم مسالمت آمیز حل کنیم زیر بار نرفت
پدرش میگفت : پسرم ناشیِ ، چند بار زده و در رفته و میگفت حتما زده
خانواده آبرو داری بودن اما پسرشون ، امان امان
عجیب تر اینکه ما چند ماه پیش قالی هامون رو دادیم قالیشویی و وقتی پس گرفتیم خونمون پر از ساس شد
و این پسر راننده وانت اون قالیشویی بود و پدرش صاحب قالیشویی
ما میتونستیم اونموقع شکایت کنیم و 700 پول سم پاشی خونمون رو ازشون بگیریم اما گذشت کردیم
و این معجزه بود که باز به وسیله این اتفاق ما بتونیم مقصر رو پیدا کنیم.
کسی که راننده وانت هست معلومه چجوری رانندگی میکنه
چون زیر بار نرفتن ، میتونستم شکایت کنم و ماشین ببرن کارشناسی و دنباله دار بشه
اما باز از خیر شکایت گذشتم . هر چند پشتم پر بود و میتونستم ده برابر پولشو بگیرم
حتی ماشینشون بیمه هم نداشت .
تا امروز عصر پسر عمه پسره زنگ زد و بعد از کلی عذرخواهی
گفت : هر چی ماشین خسارت دیده پرداخت میکنم . چون به گوشی همکار خواهرم زنگ زده ، گوشی داده خواهرم و خواهرم گفته خسارت نمیخوایم
اما من گفتم : چرا نخوام ، چراغ ماشینم خورد شده ، گلگیرش ساییده شده ، کاپوت جلوییش خراش برداشته
باید برم باهاش تعمیرگاه هر چی خسارت زده پولش رو میگیرم نصفش میدم قدمگاه حضرت ابوالفضل (علیه السلام)
پسره گفته اگه خسارت خواستین این شمارمه زنگ بزنین من در خدمتم
حالا نمیدونم زنگ بزنم یا نه ؟؟؟؟ خانوادم هم گفتن با خودته
اما بابام که میگفت هیچ کاری نمیکنی
وقتی بهش گفتم حالا شیر دخترت رو شناختی . از صد تا مرد مرد ترم ، چون خدا رو دارم ، چون حضرت محمد رو دارم . من به کسی نیاز ندارم وقتی فقط خدا شریک زندگیمه و پشتوانه هام هم معصومین و حضرت محمده
اللهم صل علی محمد و آل محمد
دوستان عزیزم امشب هر کس این پست رو خوند ، صد تا صلوات تقدیم حضرت محمد کنه
هر کس پست پایین رو مشاهده نکرده . باید بگم که جدید می باشد
بعد از کمی راه رفتن تصمیم گرفتیم قدمی هم در پارک بزنیم
سر یه دوراهی در پارک رو به یک سمت مکث کرد و سکوت ...
بهش گفتم چیه اگه دوست داری از این سمت بریم خوب بریم
بدون اینکه منظر جوابش بشم رفتم چند قدمی که جلو رفتیم
شروع کرد به گفتن ...
دوستم زن رنج کشیده ای هست
یه زن 36 ساله با 2 فرزند 20 ساله و 10 ساله
شوهرش سالها اعتیاد داشته
والان 6 سالی هست که ترک کرده...
برام گفت این خونه رو میبینی که دریچه اش بازه(خونه ای پشت پارک)
من وقتی بچه اولم حدود 8 ساله بود 8 ماه با شوهرم قهر کردم
به نیت طلاق اومدم خونه مامانم که روبرو همین پارک بود
روزها میومدم تو این پارک و قدم میزدم و فکر میکردم و گاهی گریه و صحبت با خدا...
در این خونه دریچه ای که بازه آشپزخونه هست
زنی رو میدیدم که مشغول کاره
خونه ای که توش یه تلوزیون داشته باشم
صدای تلوزیونم از خونه بره بیرون .بچه ام از مدرسه بیاد بشینه کارتون ببینه
گفت آخه ما تو یه اتاق اجاره ای که بخشی از خونه مردم بود اونم تو پایین شهر زندگی میکردیم به جز اون اتاق بقیه چیزها رو با ساکنین دیگه مشترک بودیم
و وقتی قهر بودم تو اون 8 ماه که خونه مامانم بودم گاهی داداشام بچه ام رو میزدن
طوری که بعد 8 ماه گفتم زندگی با همون مرد معتاد بهتر از زندگی تو این خونه هست!!!
و یه روز از خونه زدم بیرون و اول رفتم حرم آستونه
دعا کردم گفتم خدایا من دارم میرم که زندگی کنم و دست خالی برم نگردون و...
رفتم خونه خواهر شوهرم .چون خودمون خونه و زندگیی نداشتیم که من بخوام برگردم خونه خودم
گفت رفتم خواهرشوهرم با روی باز ازم استقبال کرد و زنگ زد شوهرمم اومد و از دیدنم خوشحال شد
و رفتیم خونه پدر شوهرم...
به لطف خدا روز سوم شوهرم رفت سرکار ...یه جا کارگری میکرد
خودمم تصادفی کرده بودم که 2 میلیون تومن پول دیه بهم داده بودن
و بعد چند روز با همون پول یه سویت زیرزمین اجاره کردیم
گفت اون سوییت برام مثل یک قصر بود و چقدر خوشحال بودم که تونستیم یه جا رو مستقل واسه خودمون اجاره کنیم اما به جز یه گاز و یخچال سه شعله و یه کمد هیچ اسباب دیگه ای نداشتیم .حتی فرش که من با خودم میگفتم حالا رو چی بشینیم
و صاحبخونه گفته خانوم قصه نخور چادرت رو پهن کن بشین !!!
همون ماه شوهرم به لطف خدا یه فرش و یه تلوزیون گرفت و کم کم اسبابمون رو تکمیل کردیم
تا روزی که یک موتور خرید
میگفت خوشحالیم از خرید موتور وصف نشدنی بود طوری که روزی چند بار بهش سر میزدم مبادا بزدنش
و سال بعد که یه پیکان 46 خریدن 800 هزار تومن
میگفت اون روز با تمام وجودم احساس ثروتمند بودن میکردم
اینکه ما هم ماشین خریدیم
و چقدرررررررر زمانی که سوار همون پیکان قراضه میشده شاد و خوشحال بوده
خلاصه که خدا حسابی هواشونو داشته طوری که سال به سال تونستن جای بهتری رو اجاره کنن و اسباب و اثاثیه بهتری بخرن و صاحب یه بچه دیگه هم شدن و وقتی اون بچه 3 ساله میشه شوهرش با کمک کلاس های ان*ای کاملا ترک میکنه و پاک میشه
تا الان که به لطف خدا یه خونه مسکن مهر دارن که وقتی میگفت خونه مسکن مهر داریم واسه خدا بوس فرستاد دوستم و گفت خداروشکر که پولی بوده که بتونیم اقساطش رو بدیم
الان شوهرش یه کارگاه واسه خودش داره با 2 تا منشی
خیلی خوشحال بود شوهرش تو مقامی هست که منشی داره!!
یه پراید مدل بالا دارن
و این دوستم پس از سالها یه لا قبا بودن(یعنی همیشه فقط یه دست لباس داشت یه کفش یه مانتو و ..) امسال با تشویق من کلی واسه خودش بوت و پالتو و شال و .. خرید و چقدرررررررررر شاد و خوشحال و قدرشناس و شاکر خداوند بود و هست
خیلی براش خوشحالم
دوست خیلی خوبیه برای من
چون باعث میشه با دید زیباتری به داشته هام نگاه کنم
بوسسسسسس برای خدای مهربون
دو روز قبل حدود ده صبح سردرد شدید از خواب بیدارم کرد.گاهی سردرد میگیرم.یک سال گذشته تقریبا هفته ای یکبار.گاهی چند ساعت طول میکشد،گاهی هم یکی دو روز.معمولا مسکنی مثل استامینوفن میخورم یا داروهای ضد میگرن.اما آنروز درد هر ساعت بدتر میشد.بطوریکه از حدود ظهر استفراغ هم اضافه شد.در خانه تنها بودم.عصر فشار خونم را کنترل کردم و متوجه شدم در حال افزایش است.دوز داروی فشار خون را اضافه کردم.پسر و عروسم هر دو سر جلسه امتحان بودند.سر شب که پسرم برگشت متوجه شدم فشارم شده هیجده و نیم.گفتم بهتر است برویم درمانگاه.
به اورژانس یکی از بیمارستانهای خصوصی مراجعه کردیم.بعد از طی مراحل وپرداخت فیش،دکتر معاینه کرد و گفت ممکن است مویرگی در مغز پاره شده باشد یا لخته ایجاد شده باشد و فورا باید اسکن مغز بگیرید.چند جایی تلفن زد و گفت متاسفانه دستگاه ما کار نمیکند و بهتر است به بیمارستان الف یا ب. یا ج. مراجعه کنید.بخودم گفتم رضایت تو باید از درون بجوشد.شادیت را به دیگران گره نزن
در حالیکه احساس میکردم از درد در حال کور شدنم،به دکتر گفتم لا اقل فشار خونم را کنترل کنید و کاری برای سردرد و حالت تهوعم انجام دهید.اما حرف مرد یکی بود.گفت متخصص مغز و اعصاب ندارند،تخت خالی ندارند ،دستگاه اسکن هم خراب است.
گفتیم میرویم مرکز سی تی اسکن که بیمارستان مجهزی هم هست.بعد از ساعتی به اتفاقات آنجا مراجعه کردیم.باز گرفتن قبض و مراحل ادری .آقای دکتر که مشغول روزنامه خواندن بود فرمودند تا وقتی بستری نشویدهیچ کاری انجام نمیدهم.چون مساله اورژانسی بود،دفتر چه. بیمه ام مهر پزشک خانواده نداشت.بهر حال رضایت دادیم و پسرم رفت دنبال مراحل اداری بستری شدن.در این مدت هم من یکسره عق میزدم و سرم را از درد چنگ میزدم ودکتر هم مشغول روزنامه خواندن بود.حدود دو ساعت طول کشید تا یک ونیم میلیون پول واریز شد و وقتی که راه افتادم بروم به طرف بخش،فرمودند جای خالی نداریم!
خواستیم بیمارستان را ترک کنیم که گفتند نمیشود.باید رضایت نامه امضا کنید.باز یاد نصیحت دوستم افتادم.
سومین بیمارستان بعد از ساعتی معطلی یک آمپول ضد استفراغ و یک مسکن قوی که بنظر میرسید خواب آور یا مرفین مخلوط داشته تزریق کردند و گفتند بیست دقیقه صبر کن اگر سر دردت بهتر نشد مرفین تزریق میکنیم.
ساعت حدود سه صبح شده بود.جای نشستن هم نبود.حس میکردم در حال بیهوش شدنم.از پسر و عروسم خواستم که مرا به خانه برگردانند.
هنوز بعد از دو روز سردردم کاملا برطرف نشده و قرار است شنبه بروم اگر وقت بدهند ام.آر. آی.انجام دهم
به خودم میگویم بله .رضایت باید از درون سر چشمه بگیرد!!
میگفت عاشقم شده ، اونقدری که نمیتونم از فکرم بیرونت کنم
از همون موقعی که باهام همکار بودی تا امروز که تقریبا هفت سالی میگذره
اما هنوز تو اولین و آخرین کسی بودی که دوستش داشتم و دارم
بعد از اینکه رفتم سربازی میدونستم دیگه نمیبینمت و این آخرین دیداره
شبی که عازم بودم خیلی گریه کردم . اما لعنت به من که از بیان عشق عاجز بودم
بعد که برگشتم دیدم تو نیستی ، و فقط فکر منه که هر روز تو رو مرور میکنه
اما یه روز اومدی به دوستات سر بزنی ، اونروز منم بودم ، خیلی خوشحال شدم که بالاخره بعد از این همه مدت دیدمت
وقتی میخواستی بری ازت خواستم که برسونمت تو هم قبول کردی
اومدی جلو نشستی و من تو ابرا بودم ، اونروز خیلی دلم میخواست بهت بگم چقد دلم برات تنگ شده ، حتی هرشب خوابتو میدیدم
اما هنوز دوتا چهار راه رو رد نکرده بودم رسیدی به خونتون و فقط به احوالپرسی تموم شد
البته تقصیر از خودم بود که اینقد بیان احساساتم برام سخت بود هنوزم هست اما اینبار دل و زدم به دریا
دوران دو ماهه من تموم شده بود و برای گذرون اون 18 ماه افتادم تهران، اما 18 ماه من شد 5 سال
گاهی وقتها که میومدم مرخصی . سریع میومدم محل کار قبلی ، حتی اونجا رو خریدم که تو که میای من باشم صاحب اونجا
اما فقط از پشت شیشه میدیدمت که رد میشی ، برای همین از حسادت به منشی سپردم هر وقت که میای و من نیستم اگر از چیزی استفاده کرد هزینشو ازش بگیر
میدونستم از من خوشت نمیاد ، میدونستم رفتارت اینه که با همه خوش برخوردی ، اوایل این برخوردت و میزاشتم پای .... اما بعد فهمیدم چقد اشتباه میکردم
الان بعد از 7 سال اومدم که بهت بگم هنوز دوستت دارم . من شاغلم توی نیروی انتظامی هر کاری بخوای برات انجام میدم.
ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم تا آخر عمر
تا اینجا سکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم . اما وقتی دیدم با تمام ابراز احساساتش بازم از بیان چیزی که باید میگفت عاجز بود
گفتم : من نیازی به دوست ندارم . اونقدری خودم رو دوست دارم که کمبودی احساس نمیکنم
هیچوقت حتی فکرش هم نمیکرد با این جواب روبرو شه
خیلی اصرار کرد . هر چی بخوای برات میگیرم . فقط باهام حرف بزن و گاهی ببینمت
نمیدونم اینهمه اصرارش برای چی بود . مثلا این دوست داشتن تا کی میخواست ادامه پیدا کنه
آخرش من میرم راه خودم و تو هم میری راه خودت پس این دوست داشتن معنیش چیه؟؟؟
نمیدونم کسی که اینقد دم از عشق میزد .کسیکه میگفت هفت سال عاشقانه دوستت داشتم . عاشق چه چیزی درون من شده بود . عاشق چه چیزی که ارزشش تا لحظه مجرد بودن من بود
اصرار او بی فایده بود چون هیچ دلیلی برای شروع این رابطه نمیدیدم
چون عاقبت این راه بن بست بود ، و مرگ زندگی من
وقتی در برابر جواب قاطعانه من به نتیجه ی دلخواه نرسید
گفت هفت سال با عشقت زندگی کردم هفتاد سال دیگر هم روش
آیا واقعا دوستم داشت ؟ آیا حرفهایش حقیقت داشت ؟ آیا دوست داشتن موقتی هم معنایی دارد ؟
اصلا تعریفش از دوست داشتن چه بود ؟ اگر من فردا با کسی دیگر ازدواج میکردم او با خود و احساسش چه میکرد ؟
این خوردنی کی میتونه باشه ؟؟؟
اگه دلت آب میشه کلیک نکن. یه خوردنی تکراری(همین امشب) کلیک نکن
تابحال خیار و با این شبنم ـا دیدین؟؟؟
این عکسم مرتبطه به ادامه مطلب . این شاهزاده توی خواب یکی از خواهرام منو حاجت داده
خواب خیلی عجیبه ، برای همین توی ادامه مطلب میزارم و رمز رو شاید روزی براتون دادم
وقتی رفتم دیدن دوستم که باباش فوت شده خیلی گریه کردم
امروز که باز رفتم سرکار ، اونم اومده بود وقتی از باباش گفت :
پدرم توی ماه محرم نقش امام حسین(علیه السلام) داشت . (عکسش با لباس سبز توی گوشیش بود)
گفت یکی از همسایه ها اومد خونمون ، گفت : آقا حمید گفته چرا شما اینقد گریه می کنید
چرا اینقد ناراحتین . بخدا ما اینجا هر شب با امام حسین و حضرت ابوالفضل مراسم سینه زنی داریم
اینجا خیلی بهم خوش میگذره ، (چون پدرش مداح بوده) من و (اسم چند تا مداح دیگه که فوت شدن)
هر شب مداحی می کنیم و روضه میخونیم
* توی ماه محرم و صفر توی اون دنیا هم عزاداریه ، حتی امام حسین هم اونجا عزاداری میکنه