ایرانی بازی!
«رد کارپت» بی رضا عطاران پوچ است و ملال آور. این همان فیلمی است که تمامیتش را به کل از عطاران می گیرد و البته عجیب هم نیست چراکه «رد کارپت» یک مستند داستانی است که عطاران از سفر به فستیوال کن آنرا جمع و جور کرده.
فیلم پر است از ایده های ناب و لحظه هایی که از آنها بوی ساختارشکنی می آید.
رضا: اهل کجایی؟
زن صاحب مهمانخانه: فیلیپین
رضا: آااااااه... فیلیپین، تایلند، پاتایا .. هااا !!!!!
و یا وقتی در مکالمه با آن زن در ترن هنگام اشاره به ریش خود می گوید:
this is for work
می توان گفت عطاران در بِلاد کن، به معنای واقعی کلمه ایرانی بازی در می آورد. از لحظه ای که می رسد تا آن دم که انتظار بازگشت را می کشد. یک ایرانی غریب، جوگیر، ساده لوح و الیته با مرام (به یاد آورید آن لحظه که او مرد دیگری را به بالای پلکان خود راه می دهد. چیزی که از هیچ خارجی بر نمی آید.) و نیز با دوز بالایی از اعتماد به نفس.!!
ملاقات استیون اسپیلبرگ و دادن طرح فیلمنامه به وودی آلن، نقطه اوج ساده لوحی اوست. موضوعی که خوب نخ را دست آن ایرانی فرصت طلب برای تلکه کردن رضا می دهد. اینکه بی ریا سفره دلش را پیش همه باز می کند و در نهایت اعتماد به نفس به هر کس که می رسد خود را یک بازیگر ایرانی که برای ملاقات اسپیلبرگ آمده معرفی می کند.
رضا یک ایرانی است. او شنیده در خارج می شود کارهایی کرد!!! پس وقتی دختر همسایه مهمانخانه را کنار خیابان منتظر می بیند به قصد مخ زنی به او سیگار تعارف می کند و می کوشد سر صحبت را باز کند تا شاید چیزی به او بماسد. این سادگی از همان جنس است که در هنگام صدا زدن جاستین و یا آیشواریا به روی فرش قرمز اهرم محرک اوست. و البته همان که او را با چندرغاز پول و یک دست کت و شلوار عاریه ای، از تهران به فرانسه کشانده به این خیال که کن رد کارپتش را پیش پای او پهن خواهد کرد و نیز اینکه استیون اسپیلبرگ کاشف استعداد و نبوغ او در سینما خواهد بود.
این سادگی و بلاهت است که اعتماد به نفس کاذب می آورد و این اعتماد به نفس کاذب مولد یک "ایرانی بازیِ" تمام قد مضحک می شود ....
آرش سیاوش
فیلمولوژی- دی 93
عجیب است که در عصری که سرعت حرف اول را می زند، کلام خدا از انتظار صحبت می کند. البته خدا هم خدای سرعت است و هم خدای صبر و انتظار. او خیلی چیزها را طوری آفریده که به سرعت عمل می کنند. مانند رعد و برق یا سرعت گردش زمین و سیارات و خیلی چیزهای دیگر با سرعت عمل می کنند. اما...
اشعیاء 40: 28-31
دنیای ما به سرعت به پیش می رود. در یک قرن گذشته علم و دانش با سرعت برق به پیش رفته و سرعت پیشرفت علم در قرن گذشته به هیچ وجه قابل مقایسه با تمام قرون گذشته نیست. همه چیز سریع و تند شده است. هواپیماهای سریع، قطارهای سریع السیر، اتومبیلهای سریع با سرعت 300 کیلومتر در ساعت و حتی بالاتر. مردم به دنبال کامپیوترهای با سرعت بالا هستند. اینترنت با سرعت بالا و در حقیقت انسان به دنبال سریعترین چیزها در این عصر است. غذا در عرض یک دقیقه گرم می شود. لباسها سریع شسته می شود. خانه سریع پاک می شود. همه چیز سریع و سریع و سریع. مسلما" این سرعت بر شخصیت و حالتهای ما مسیحیان نیز تاثیر گذاشته است. وقتی چیزی به سرعت اتفاق نمی افتد عصبی می شویم. من خودم آدم عجولی هستم و نمی توانم خیلی زیاد صبر کنم.
مزمور 27: 14 می گوید: " برای خداوند انتظار بکش، نیرومند باش و دل قوی دار؛ آری منتظر خداوند باش ."
عجیب است که در عصری که سرعت حرف اول را می زند، کلام خدا از انتظار صحبت می کند. البته خدا هم خدای سرعت است و هم خدای صبر و انتظار. او خیلی چیزها را طوری آفریده که به سرعت عمل می کنند. مانند رعد و برق یا سرعت گردش زمین و سیارات و خیلی چیزهای دیگر با سرعت عمل می کنند. اما نباید فراموش کرد که خدای ما خدای صبر و انتظار است. خدا بارها در کلامش می گوید برای من منتظر باش. ابراهیم 25 سال طول کشید تا وعده خدا را دریافت کرد. ایوب مدت طولانی درد کشید تا برکت خدا را دریافت کرد. موسی چهل روز و چهل شب در حضور خدا وقت گذراند تا خدا را ملاقات کرد. کلام خدا می گوید: "منتظران خداوند خجل نخواهند شد." یا به کلامی دیگر شرمنده نخواهند شد.
در عصری که همه چیز با سرعت است ولی خدای ما به دنبال انتظار ما است. ببینید داود چقدر برای خدا انتظار کشیده است که می گوید: " از فریاد خود خسته شده ام؛ گلویم خشک شده و چشمانم از انتظار برای خدایم تار گشته است." (مزمور 69: 3) آیا تا به این حد برای خدا انتظار کشیده ای؟
البته می دانم و مطمئنم که در میان شنوندگان این پیام عده ای هستند که اصلا" وقتی به دعا و کلام خدا نمی دهند چه برسد به انتظار برای خدا. ولی با این پیغام می خواهم شما را تشویق کنم که هم به خدا وقت دهید و هم انتظار او را یاد بگیرید. با شخصی صحبت می کردم و به من می گفت من خیلی سوالها از خدا دارم ولی خدا هیچ جوابی به من نمی دهد. تعجب کردم و از او سوال کردم: " آیا به خدا وقت می دهی؟ وقت دعای شخصی داری؟" گفت: " نه حوصله وقت صرف کردن برای دعا ندارم!" آیا کسی به شما وقت ندهد و از شما سوال نکند و منتظر جوابش نباشد منطقی است که بگوید شما به او جواب نداده اید؟
در مزمور 106: 13 می گوید که قوم اسرائیل: " کارهای او را بزودی از یاد بردند، و مشورت او را انتظار نکشیدند. هوای نفس خود را در بیابان پیروی کردند، و خدا را در صحرا آزمودند. پس آنچه خواستند بدیشان عطا فرمود، اما لاغری در جانهای ایشان فرستاد."
انتظار برای خدا چند شرط دارد:
1- انتظار صبر می خواهد. بدون صبر و تحمل وقت، انتظاری بوجود نمی آید.
2- انتظار چشمداشت دارد. توقع دارد. به یک نقطه ای نگران است و توجه متمرکزی به چیز خاصی دارد. بعضی اوقات این توجه ملاقات خداست و بعضی اوقات دریافت پاسخ دعایی و بعضی اوقات جواب به سوالی. به هر حال انتظار همراه با توقع است.
3- انتظار گاهی اوقات با داد و بیداد است و گاهی اوقات همراه سکوت. داود می گوید گلویم خشک شده از بس فریاد کرده ام. پس هنگام انتظار فریاد نیز می کشید که گلویش خشک شده. من لحظات عالی با خدا داشته ام که همراه فریاد بوده است. به یاد دارم وقتی تازه به هلند آمده بودیم و در یک دهکده دور افتاده در هلند با خانم و رودریک به سر می بردیم یک روز که خیلی خسته بودم به جنگلها رفتم و شروع به فریاد کردم و گفتم خداوندا من از خود خسته شده ام و نمی خواهم فایده ای نداشته باشم. من می خواهم تو را ملاقات کنم و از تو نقشه بگیرم. آنجا بود که خدا با من صحبت کرد و فرمود کار خدا را در هلند شروع کنم." خیلی از کارهای بزرگ و بجا ماندنی با انتظار در حضور خدا بوجود می آید. انتظار همراه سکوت نیز هست. انتظار همیشه با فریاد نیست بلکه اکثر اوقات با سکوت است. جاهایی که مردم انتظار می کشند اکثرا همراه سکوت است. مخصوصا اگر همراه شما کسی نباشد.
4- انتظار همراه تفکر و تامل است. امکان ندارد که برای چیزی انتظار بکشید و در حال تفکر نباشید. در بودیسم توجه زیادی به مدیتیشن یعنی تفکر و تامل می شود. اما فرق بودیسم با مسیحیت این است، که در بودیسم برای هیچ و پوچ تمرکز و تفکر می کنند ولی در مسیحیت برای خدا انتظار و تفکر و تامل می کنند. وقتی خود را برای همه چیز باز بگذارید خیلی خطرناک است چون در این موقعیت خود را برای ارواح شریر نیز باز می گذارید و فرصتی به ارواح شریر می دهید.
5- انتظار بدنبال پاداش است. اشعیاء 30: 18 می گوید کسی که برای خدا انتظار می کشد مبارک خواهد شد. اشعیاء 40: 31 می گوید منتظران خدا قوت تازه خواهند یافت. اشعیاء 49: 23 می گوید منتظران خداوند شرمنده نخواهند شد. مراثی 3: 25 می گوید خداوند برای آنانیکه منتظر او هستند، نیکو است.
6- انتظار دارای تداوم است. هوشع 12: 6 می گوید برای خدا دائما منتظر باش. انتظار وقت و پشتکار و پیگیری دائم می خواهد.
7- در ضمن انتظار خستگی دارد. داود می گوید خسته شده ام. در انتظار کشیدن حوصله آدم سر می رود و گاهی اوقات خسته می شود و می برد. وقتی انتظار می کشی به جایی می رسی که می گویی فایده ای ندارد و پاسخی نیست پس به کارهای خودم ادامه دهم یا انتخابهای نادرست را شروع می کنی. مانند ابراهیم که وقتی سالها منتظر فرزند وعده از خدا بود و خبری نشد و هاجر را گرفت تا از او فرزندی داشته باشد.
8- کسی که انتظار می کشد امیدوار است. انتظار همراه امید است. امکان ندارد امیدی نداشته باشی و انتظار بکشی. خدای ما شایسته است که به او امیدوار باشیم. هر جا در کتاب مقدس که از امید صحبت شده منظور آن انتظار نیز هست. در رومیان 8: 23 وقتی در مورد انتظار برای نجات صحبت می کند می توان انتظار را امید نیز ترجمه کرد. امیدوار برای نجات.
من بارها برای خداوند انتظار کشیده ام و همیشه نیز خدا برای من پاسخ بوده است. برای ازدواجم با ریما 15 روز روزه گرفتم و خدا او را به من داد. برای خدمتم در ایران باز هم روزه گرفتم و دعای طولانی با انتظار کردم و خدا مرا جواب داد. برای آنانکه از پشت خنجر زدند در حضور خدا منتظر ماندم و بعضی از آنها آمدند و عذرخواهی کردند و یا من از آنها عذر خواهی کردم و روابط به حال اول برگشت. نه فقط در زندگی خود بلکه در زندگی مردان و زنان خدا دیده ام که هر کس منتظر خدا شده، بی جواب از نزد خدا برنگشته. مردانی چون برادر ست با زندگی پربرکت 99 ساله با فرزندان و نوه ها و نتیجه های پربرکت. مردانی مثل برادر دیباج که نه سال و بیست و هفت روز در زندان منتظر خدا شد و البته برای مسیح شهید شد ولی خانواده ای پربرکت بجای گذاشت و زندگی نمونه ای را برای ما به ارمغان آورد. اینها مشتی از خروار است. در تاریخ مسیحیت مردان و زنان زیادی بوده اند که با ماندن در حضور خدا و انتظار برای او نه فقط شرمنده نشده اند بلکه برای خود و نسلشان برکت بوده اند. بگذارید امروز با انتظار در حضور خدا و ملاقات او مانند موسی ها و ایلیاء ها و ایوبها وارث برکات آسمان و زمین شویم.
سلام تکست جونم اومدم برا درد دودل غیراز تو دوستی ندارم خب دیگه مث همیشه ساکت حاضری تا ترشحات خونی مغز وقلبمو بریزم روی پیجت
امروزم مث همیشه یه روز تکراری مزخرف کسل کننده اما با یه تفاوت! ویروس چند شخصیتیم روز به روز عود میکنه مثل یه غده سرطانی ... باز یاد گذشته افتادم : پارسال ....(بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت خخخخ یهو اومد سولی ) به بهانه طراحی با دوستم " اسمشو مستعار میزارم" مریم از مامانی اجازه گرفتم رفتیم کتابخونه عمومی مام که اصن بچه درسخون خخخخ رسیدم دم در کتابخانه یه پوف بلندی کشیدم بیا ببین ...توافکار خودم
ـمردشور اون قیافه شتریت رو ببرن د اخه کدوم گوری موندی
از پشت سرم صدای شیطون مری
– اولا قیافه خودت شتریه بیشور نکبتم اون ....
سریع برگشتمو تو چشاش براق شدم
با این قیافه جوابمو داد
-اونــــــــــ اقای x
یکی تو کله اش زدم با هم خندیدیم هردومون باهم از در وارد مکان مطالعه کتابخونه شدیم رفتیم و جای همیشگیمون گوشه ی دیوار نشستیم پا ورقی کوچیکمو در اوردم شروع ب نوشتن کردم
+ مری جونم خوشگلم؟؟؟
پاورقی رو گرفتم جلو صورتش تا بخونه برای تبادل ارتباط تنها راهمون بود باید سکوت کتابخونه رو رعایت میکردیم سریع پاورقی رو از دستم گرفت شروع کرد به نوشتن بعد جلو صورتم قرار داد
-زهره خبریه؟باز کدوم گوری میری؟؟؟؟ من نمیزارما خودت میدونی من با امیر تنهایی نمیرمــــ
وقیافه خوشمل من اون لحظه
+ مری بی انصافیه خو تو برو پی عشخو حالت منم...
نوشت – اه اه چندش قیافتو اوووونجوری نکن باشه حالـــاااا
یه لبخند ژکوند تحویلش دادم از کتابخونه زدیم بیرون با اینکه نگرانش بودم اما فرشید رو کجای دلم میزاشتم یه ماااچ گنده از لپش برداشتم بهش گفتم که هر ده دیقه یه بار اماربده بهم لبخندگرممو بروش پاشیدم محکم بغلم کرد و رفت به اون طرف خیابون سوار 206 نقره ای امیر بی افش شد در حین حرکت برام بوق زد دستی براشون تکون دادم بلافاصله گوشیمو در اوردم به فرشید اس دادم که دارم میام قرارمون یکم بالاتر از کتابخونه بود تا کسی ما رو نبینه هوای اوایل دی ماه یک سوزخاصی داشت دستمو تو جیبم کردم با کشیدن پوف بلندی حرکت کردم سرم پایین بود دیدم یه نفر جلوم روم ایستاد از کفشاش فهمیدم که فرشید سرمو بلند کردم از اون لبخندای مخصوص به روش پاشیدم اولین بار بود از نزدیک باهام ملاقات داشتیم بعد یک ماه دوستی .تو افکارم خوطه ور بودم چهرشو تجزیه میکردم من کمی پایین تر از شونه هاش بودم قدش به 175 میخورد اندامش نسبتا پر ..پوستی گندمی چشمای سیاه با حالت معمولی وبینی نرمال ولب های کوچولو وموهای ساده سیاه در کل قیافه بامزه ای داشت خب برا یه پسر 23 ساله نظامی خوب بود همینجور غرق بودم متوجه نشدم که دستشو جلوم گرفته سریع ب خودم اومدم اول نگاهم به دستش کشیده شد بعد ب چشماش.. یه برق خاصی داشت اون موقع میگفتم این برق عشقه اما.... اخمامو تو هم کردم با لحنی جدی
-فرشید انتظار نداری که من باهات دست بدم
به وضوح دیده شد که چهره اش تغییر حالت داد با لحنی قاطع وچشمای که رگ های قرمز داشت پدیدار میشد
-زهـــ ره تو زن منی اینو بفهم
دهنمو باز کردم که بگم اره یه حرفایی بین من تو هس اما ما شرعی محرم نیسیم حرف دلم در واقع این بود "من که مطمئن نیستم باهام تا اخرش میمونی هرچقدرهم من دوست داشته باشم اما تا حالا پاک موندم نمیخوام دسم به دست پسری از تبار غریبه ها بخوره " امازکی خیال باطل حتی نزاشت یه کلمه حرف بزنم سریع دستمو گرفت با حرص وعصابنیت تمام منو کشون کشون دنبال خودش برد انداخت تو ماشین هنگیده بودم اولین قرار ملاقات چی فکر میکردم چی شد اصن این ماشین کی بود
.... ادامه دارد