چه رازی بود، خدا میدانست. اما هرچه بود، راز بود. چیزی مثل حساب احتمالات نبود که بگوییم طبیعی ست. در این گُردان و شاید همۀ گردانها، بچه هایی که صدای خوب داشتند، نمیماندند. هرکس یکبار روضۀ امام حسین میخواند، بچه ها سر عملیات مطمئن بودند که دیگر برنمیگردد. گردان هیچوقت مداح ماندنی نداشت. همۀ مداحهای گردان ابتدا در جای خلوتی معلوم میشد صدای خوبی دارند، در جای شلوغی گل میکردند و در جای خلوتی پرپر میشدند و بعد هم در مراسم ترحیمِ مداحها، که همیشه حال و هوای خاصی داشت، حتماً کسی یا کسانی در سوگ مداح از دست رفته میخواندند، گل میکردند و تجربه ای حزنآلود، تکلیف پرپر شدنشان در جایی خلوت را معلوم میکرد و همین سیر مداح و شهید مانع شده بود که بعد از آتش بس، گردان مداح داشته باشد. بعد از آتش بس فرمانده از کسانی که مرخصی میرفتند، خواسته بود تا اگر مداحی پیدا کردند، به جبهه بیاورند.
*
ارمیا میگفت و فرمانده و بچه ها و حتی روستایسهایی که تا حالا تهران نیامده بودند، گریه میکردند. مداح، که نه پاسدار بود و نه بسیجی و نه رزمنده، بلند شد. با خود گفت:"به این هم میگویند مجلسِ مداحی؟ پسرۀ دیوانه اراجیف میگوید، اینها هم گریه میکنند. حالا من بروم چکار میکنند؟"
دیگر پای میکروفن رسیده بود. میکروفن را برداشت. بی مقدمه شروع کرد:" خدا خودت گفتی اشک جوان را خجالت میکشی ببینی. دِ زار بزن جوان، حق هم داری."
نفسش را میکشید تهِ گلویش وهق هق میکرد.
- امام زمان! اینها سربازهای تو هستند. دارند گریه میکنند که بیایی. فرمانده ندارند. بدبختند. دِ پاشو جوان. دم بگیر. یا مهدی، یا مهدی، عجل علی ظهورک.
بچه ها بلند شدند. اگر حسینیه روشن بود همه همدیگر را به علامت تعجب نگاه میکردند. آنجا هیچکس خود را به این وضوح سرباز امام زمان نمیخواند. غلامیِ غلامانِ امام زمان بالاترین افتخاری بود که ممکن بود نصیب کسی شود. اما سرباز بودن فرای آن بود و تواضع در حسینیه، غرور را کشته بود.
مداح داد میزد. عرق کرده بود. اما صدای بچه ها کمتر میشد که بیشتر نمیشد. میکروفن را به دهانش آنقدر نزدیک کرده بود که صدای خش خش ناخوشایند برخورد ریشهایش با آن، همه را میآزرد. دیگر داد میزد:" یا مهدی، یا مهدی، عجل علی ظهورک"مداحی به دل بچه ها نمی نشست. صدای مداح بیشتر میشد و صدای بچه ها کمتر. ناگهان ارمیا در حالیکه نیم تنۀ بالایش محیط دایره ای را می پیمود شروع کرد.
- یا مهدی، عجل علی ظهورک. بیا. ظهور کن. زودتر بیا. نه نیا. کجا میآیی؟ کسی منتظر ظهورت هست؟ اگر یک قوطی کنسرو کمتر به ما بدهند، ظهور تو را که هیچ، خدا را هم فراموش میکنیم. چه کسی منتظر ظهورت است؟ کی؟ چرا بیخودی داد میزنیم؟
همه آنقدر بلند ضجه میزدند که هیچ کس صدای مداح را نشنید که آرام گفت:" شما که خودتان مداح داشتید، ما را برای چی آوردید توی این خاک و خل؟"
ارمیا ادامه میداد:" آقا کجا میآیی؟ میآیی مصطفی را از قبر در بیاوری؟ نه نیا، او از من خسته شده بود. نیا، اگر آدم بودیم، ما میآمدیم پیش تو. اگر آدم بودیم الآن پهلوی مصطفی بودیم. آقا نیا، بیایی گردنم را میزنی. ولی بیا، زجرش کمتر است. اینجوری دارم زجرکش میشوم."