همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

1046(5شنبه - 27 آذر 93)

سلام

 این برنامه تقدیم شد به همه آنانی که با پنجره های باز نسبت دارند

موضوع : پنجره

مجری : منصور ضابطیان

آیتمها : فصل گریه » روزبه نعمت اللهی

متن خوانی آزاده صمدی/ مرغک زیبا » محمد نوری

متن خوانی اصغر همت/ واسه اینه که » حمید عسگری

متن خوانی حسن معجونی/ پنجره » حامی

متن خوانی لاله اسکندری/ پنجره » بهنام علمشاهی

گفتگو با بهار 5 ساله

مهمان برنامه » کاوه فولاد نسب

عکس پنجره های مختلف

ویدئوی برخورد مردم با شیشه

قصه های بجنورد -8

متن خوانی شبنم مقدمی/ برمیگردم » محمدرضا عیوضی

مجید اخشابی » امام رضا

متن خوانی مهراوه شریفی نیا/ پنجره » ناصر عبداللهی

پنجره های خاموش» کامران عطا

متن خوانی علیرضا شجاع نوری/ فاتح نورایی » پنجره

امین حبیبی » پنجره

تیتراژ پایان ترانه ای بود از سالار عقیلی به نام پنجره نهان خاطره

**************************

منصور ضابطیان :

یک دنیا پنجره داشتم اما نگران بودم که مبادا هزار پنجره هم برای رسیدن به یک منظره ی آفتابی کم باشد. برای شنیدن صدای باران ، برای احساس ملایم بارش برف. می دانستم حتی اگر هزار پنجره هم داشته باشم شاید تمامشان رو به دیوارهای آجری باز شود. دیوارهایی که هیچ تصوری از رنگ و درنگ و عشق ندراند. می دانشتم که با هزار پنجره هم دوام نمی آورم  اگر راز آن سوی پنجره را ندانم ، اگر رویای آنسوی پنجره را نبینم و اگر بهانه ای نباشد تا ضربان دلم را به  نبض آنسوی پنجره پیوند بزند. من اسیر آنسوی پنجره بودم و نمیدانستم که یک نهال کوچک سالها در قاب پنجره ای به دیوار اتاقی آویخته شده باشد . نمیدانستم یک یا کریم کوچک هر غروب روی لبه ی پنجره می نشیند و برای عاشق شدن باید گاهی پرده را کنار بزنم. نمیدانستم یک پنجره برای من کافیست . یک پنجره به لحظه ای آگاهی و نگاه و مهربانی!

*******************

باز در بسته به من میرسد

باز هرچه که بن بسته به من مرسد

این همه پروانه و پرواز ،باز

بال و پر بسته به من میرسد

این پر پرواز نگفتی چرا

در قفس بسته به من می رسد

گردن این راهزنان بشکند

گردنه ی بسته به من میرسد

این همه دروازه ی خالی و باز

زاویه ی بسته به من میرسد

کوزه گری جنس سفال من  است

کوزه ی بشکسته به من میرسد

شکر خدا این همه درهای باز

پنجره ی بسته به من میرسد

*******************

شعر پنجره ها بسته اند عشق پدیدار نیست  تکراریه و در تاریخ 16 آبان 92 خونده شده می تونین توی وب ببینید

*******************

شعری از فروغ فرخزاد(منبع : وبلاگ رضا هوشمند)

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی

در انتهای خود به قلب زمین می رسد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را

از بخشش شبانۀ عطر ستاره های کریم

سرشار می کند.

و می شود از آنجا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست.

من  از دیار عروسک ها می آیم

از زیر سایه های درختان کاغذی

در باغ یک کتاب مصور

از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق

در کوچه های خاکی معصومیت

از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا

در پشت میزهای مدرسۀ مسلول

از لحظه ای که بچه ها توانستند

بر روی تخته حرف «سنگ» را بنویسند

و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.

من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را

در دفتری به سنجاقی

مصلوب کرده بودند.

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند.

وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا

با دستمال تیرۀ قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم، باید. باید. باید.

دیوانه وار دوست بدارم.

یک پنجره برای من کافی است.

یک پنجره به لحظۀ آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش معنی کند

از آینه بپرس

نام نجات دهنده ات را

آیا زمین که زیر پای تو می لرزد

تنهاتر از تو نیست؟

پیغمبران، رسالت ویرانی را

با خود به قرن ما آوردند

این انفجارهای پیاپی،

و ابرهای مسموم،

آیا طنین آیه های مقدس هستند؟

ای دوست، ای برادر، ای همخون

وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.

همیشه خواب ها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند

من شبدر چهار پری را می بویم

که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است

آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟

آیا من دوباره از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند

سلام بگویم؟

حس می کنم که وقت گذشته است

حس می کنم که «لحظه» سهم من از برگ های تاریخ است

حس می کنم که میز فاصلۀ کاذبی است در میان

گیسوان من و دست های این غریبۀ غمگین

حرف به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم.

باتو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوا می کند


باتو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند


باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند


باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر،حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند

و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد

باتو، دریا با من مهربانی می کند


باتو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند


باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند


باتو، من با بهار می رویم


باتو، من در عطر یاس ها پخش می شوم


باتو، من در شیره ی هر نبات میجوشم


باتو، من در هر شکوفه می شکفم


باتو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم


باتو، من در روح طبیعت پنهانم


باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم


باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.


بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم


بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند


بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند


بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند


بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد

ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند

و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند


بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد


بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند


بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است


بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند


بی تو، من با بهار می میرم


بی تو، من در عطر یاس ها می گریم


بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.


بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم


بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم


بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم


بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.


درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپ رکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من ، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک ، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.
:: دکتر علی شریعتی ::