جمعى از فقیرهاى مدینه به حضور رسول خدا(ص ) آمدند و گفتند: اى رسول خدا! ثروتمندان با ثروت خود بردگان را آزاد مى کنند و به ثوابش مى رسند،ما براى چنین کارى توان مالى نداریم ، آنها براى انجام حج ، سفر مى کنند، ما به خاطر نداشتن توان مالى از آن محروم هستیم ، آنها صدقه مى دهند، ما چیزى نداریم که صدقه بدهیم و به ثوابش برسیم ، آنها اموال خود رادر راه جهاد مصرف مى کنند و به ثوابش مى رسند، چنین کارى از عهده ما بر نمى آید و به آن ثوابها نمى رسیم ، پس چه کنیم ؟
پیامبر(ص ) فرمود: (اگر کسى صد بار تکبیر (الله اکبر) بگوید بهتر از آزاد کردن صد برده است ، و اگر کسى صدبار تسبیح (سبحان الله ) بگوید، بهتر از راندن صدشتر (براى قربانى در حج ) است ، و اگر کسى صد بار حمد (الحمد الله ) بگوید،بهتر از فرستادن صد اسب با زین و دهنه و سوار آن (براى جهاد) در راه خدا است ، و کسىکه صد بار (لا اله الا الله ) بگوید در آن روز از نظرعمل بهترین انسانها - جز کسى که زیادتر گفته باشد- مى باشد).
امام صادق (ع ) فرمود: این خبر، به ثروتمندان رسیده و همین دستور آن حضرت را انجام دادند.
فقراء به حضور پیامبر(ص ) باز گشتند، و عرض کردند: (این دستور شما راثروتمندان شنیدید و انجام مى دهند) (و هر دو ثواب را مى برند).
رسول خدا (ص ) فرمود:
(ذلک فضل الله یؤ تیه من یشاء)
:(این فضل خداست که به هر که خواهد بدهد) (مائده - 54 )
اصول کافی باب التسبیح و التهلیل و التکبیر، حدیث 1، ص 505- ج 2
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
اما کدام آزادی ...؟
آزادی طبقاتی است. آزادی لیبرالی و ... حرف مفت است
بعد از فروپاشی اتحاد شوروی سوسیالیستی از یک پیر زن دوران انقلاب در تلویزیون پرسیدند از آزادی که بدست آورده اید و استالینیسم از بین رفته خوشحالید؟ گفت آری. ما سابق نان داشتیم، بهداشت داشتیم، کودکستان داشتیم،کار داشتیم، بازنشستگی داشتیم ولی حق برگزاری اعتراضات نمایشی نداشتیم. حالا ولی هیچکدام را نداریم در عوضش آزادیم تا برای کسب آن چه نداریم اعتراضات نمایشی بگذاریم و بهداشت بخواهیم نان بخواهیم کار بخواهیم...
این است که آزادی پوشالین بدون دموکراسی حقیقی و عدالت اجتماعی فقط آزادی بی بند و بار برای ثروتمندان است.
این نوع آزادی تعریفی است که جان استوارت میل از آزادی کرده است و صراحتا گفته است آنها که نان برای خوردن ندارند حق دارند با پرچم ما نان می خواهیم تا جلوی نانوائی بروند و عقایدشان را آزادانه بیان کنند ولی حق تعرض به نانوائی را ندارند چون آغاز نقض مالکیت خصوصی و خشونت است. میلیونها انسان آزاد می توانند با آزادی کامل نظریاتشان را جلوی نانوائی بگویند تا بمیرند. زنده باد آزادی طبقاتی؟؟!!
سالهاست که در جامعه ما نقد انگیزه بیشتر از نقد انگیخته به عنوان مغالطه در بسیاری ازگفتگو ها و مشاجرات سیاسی و اجتماعی و حتی علمی رواج پیدا کرده و خود عامل یکی از معضلات فرهنگی و اجتماعی دوره حاضر گردیده است . لیکن وقتی صحبت از نقد حرفی و یا مطلبی به میان میاید ، همه در لاک دفاعی فرو رفته و سعی می کنند تا از نزدیک شده به موضوعات مختلف خودداری نمایند ، حال بحث اجتماعی باشد یا سیاسی ! . جالب اینجاست ، آنقدر فضای نقد ملتهب شده که حتی در کله پزی محلمان هم با خطی درشت نوشته شده "بحث نداریم " . وقتی از کله پز خواستم تا کمی آب گوشت برای من بریزد ، وی غرغر کنان گفت خیلی پول میدی ، میخوای شیر آب را هم برات باز کنم !؟ - کله اینقدر ، چشم و زبان اونقدر ، مالیات فلان قدر ، کارگر ....... . من هم حوصله ادامه بحث در مورد کله و غیره را نداشتم و به وی گفتم : ممنون همین خوبه ! وی هم در جواب با تعنه گفت: نیگاه کن بابا حوصله انتقاد نداره ، آب گوشت اضافه هم می خواد ، حالا کی به تو کار داشت . موقع حساب کردن به او گفتم شما بالای سر مبارک ، درشت نوشتی بحث نداریم ، خوب من هم تمکین کردم و دنباله بحث را نگرفتم . ای کاش همه نقدها و بحثها به همین آب گوشت ، کله ، زبان ، بناگوش و گاز و .... ختم بشه ، اما یک حق یا نکته را همیشه برای مخاطبت در نظر بگیر که او هم "کله ، چشم ، زبان ، و بناگوش دارد "، پول را دادم و آمدم بیرون . توی مسیر باخودم فکر می کردم که چرا جامعه ما به سمتی رفته که حتی کله پز سر کوچه مان هم تحمل نقد و انتقاد را ندارد، ولی به خود اجازه می دهد تا طرف مقابل را به هر طریق و زبان ممکن بکوبد تا وی از نقد یا خواسته اش بگذرد ! ؟ . اتفاقاً همان شب در شبکه مجازی ، موضع نقد را جستجو می کردم که به مطالب جالبی برخوردم . مشاهده کردم که دین ما چقدر به موضوع نقد و انتقاد پرداخته . دهها حدیث و روایت از ائمه معصوم ( ع ) وجود دارد که ما از آن بی خبریم و همانند قالی بافی شده ایم که بدون نگاه به نقشه دار خود ، قالی می بافیم ، غافل از اینکه چیزی که بافته می شود ، یک تکه بافته بی ارزش نیست !؟ . امام صادق ( ع ) می فرمایند : "بهترین دوستان در نزد من کسانی اند که عیوب و نواقص مرا به من هدیه دهند " . پس کمترین فایده نقد این است که سوء تفاهم های پیش آمده را در فضایی صمیمی و دوستانه رفع کنیم . مدتی قبل دیداری با آقای دکتر حداد عادل داشتم و ایشان در ارتباط با موضوع نقد در جامعه مطالبی مطرح کردند که برای من بسیار جالب بود و بخشهایی از آن را برای شما نیز نقل می کنم : ایشان مطرح فرمودند که به اعتقاد من نقد بایستی به عنوان یک امر طبیعی جامعه در بیاید . از طرفی دیگر ، ما باید بین نقد یک مطلب یا اثر با توهین به صاحب نقد و اثر تفاوت بگذاریم . ادامه مطلب در صحه بعد :
برای تو می نویسم ...
تویی که هر بار می بینمت غم تلخی در وجودم تازه می گردد...
تویی که حاصل بی رحمی روزگاری ...
تویی که تکه نانی را با سرما و گرمای هوا، می خری ...
تویی که کودک کاری ...
تویی که شب ها به جای ناز بالش کودکانِ پول، آجر و سنگ زیر سر کوچکت می گذاری ...
تویی که فقر را با آن دستان کوچکت احساس کردی ...
تویی که نه سیاست بلدی، نه دروغ پردازی،
تویی که در آمار، وجود نداری و در پیش چشم ما از گرسنگی رنج می بری ...
این بار برای تو می نویسم ...
گرچه این نوشته آهنگین نیست ...
ولی تو به آهنگ آکاردئون و رقص برادرانت برای سکه ای خُرد، مرا ببخش ...
دیر گاهی ست که دلم را مالآمال گرفته اید ...
مجالی نبود برای گفتن ...
ذهن، آشفته بود و هست ...
کودکان کار ... کودکانی که نامتان را (( خیابان ها )) بر شما نهاده اند ...
از کدامین پدر ؟ با کدامین مادر ؟؟؟
برای تو می نویسم ...
که اشک هایت را پاسخی باشد ...
که ناله های شبانه ات را التیامی باشد ...
این بار از عشق نمی گویم ...
که عشق نیز شما را نمی شناسد ...
عشق را الآن می خرند ...
و تو ترجیهت بر خرید نان است تا عشق !!!
کودکی هایت... بدون هر گناهی ... به زیر چادرهای زن هایی که بوی اسپند می دادند، طی شد ...
تا آمدی بفهمی! اسپند ها درون دستت جای گرفت ...
به امید گرفتن سکه ای برای خرید تکه غذایی، برای ماشین هایی که قیمتشان ده ها برابر از پول خون تو و برادرانت بیشتر است، اسپند دود می کردی ...
و دختر یا پسرکی که با مدل موهای آنچنانی ورای شیشه ی آن اتومبیل ها، سیگار هایشان را دود می کردند و به تو نیز نگاهی نداشتند ...
مدرسه را دوست داشتی ...
لیک، پولی نداشتی برای رفتن به آن ...
به ناچار کتابی را که دوستت شب قبل از توی سطل ذباله برداشته بود، بر می داری ... ورق می زنی، عکس هایش را نگاه می کنی، و با مداد شکسته ای با آن بازی می کنی، ترازویت را جلوی این کتاب می گذاری، به امید رهگذری که از بیم چاقی بر اثر پر خوری، بیاید و خودش را بکشد و سکه ای برایت پرت کند ... و حتی ناسزایی بابت کتابی که به دروغ جلویت گذاشتی ...
تو دوست داری فریاد شوی ... داد شوی ... غریوت گریبان تمامی آدمکان را بگیرد ... که این دروغ نیست ... این حسرتی تلخ است ... شما آنقدر دارید که از فرط شکمبارگی نگران وزنتان هستید و من آنقدر ندارم که با حسرت باید با کتابی که از ذباله ی شما ها بیرون آمده بازی کنم ....
دوست داری پتکی شوی و خود را بکوبانی بر سر آن آمار های مسخره که روزی از پشت شیشه ی مغازه ای دیدی، در تلویزیون رو می کنند تا به آن چاقان سوار بر ماشین هایی که از پول ساخته شده اند بگویند ... آسوده بخورید ... ما در کشورمان فقیر نداریم ... ما در خیابان هایمان کودکان خیابانی و کار نداریم ...
آری برای تو می نویسم که هرچه بخواهم بنویسم باز نوشتنم می آید و همراه با آن، اشکم ...
تویی که دیدمت، در شبی، گریان و پریشان ...
پرسیدمت: چه شده است بر تو؟؟؟
و تو با آن هق هق و گریه ی معصومانه ات از جوانکانی حرف زدی که برای لحظه ای خنده، آدامس هایی که در دست داشتی برای فروش ... تا با آن نانی بخری ... را دزدیدند و تو را نیز کتک زدند ...
وای بر ما ... وای بر ما آدمکانی که جز خودمان، کس دیگری را نمی بینیم ...
...
...
اشک مجالی نمی گذارد ...
...
...
...