علم و دانش
آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم
چون پر کاه بی سر و سامان نمیشود
بسم الله الرحمن الرحیم
- خب! حالا من تحصیل کرده هستم. کار صندوقداری را از من بگیرید و کار دیگری با حقوق بهتر به من بدهید.
- ما به کارمندی که لیسانس داشته باشد احتیاج نداریم. دیپلم هم برای سر ما زیاد است. برای شما همه جا کار هست.
- خداحافظ بانک! خداحافظ هتل نازنین من!
این،آغاز نخستین دورهی بیکاری خردکنندهی من بود. چرا که دیگر مجرد و ولگرد نبودم. دیگر نمیتوانستم دست خالی به خانه بروم و پول یک ساندویچ را از رفقا بگیرم...
حالا زن داشتم و یک دختر – که زن، هر چند بسیار صبور بود؛ اما صبر، خوراک نمیشد.
فرصت بینظیری بود تا بدانم تا چه حد قماربازم. میتوانستم کوتاه بیایم و کار بانک را نگه دارم تا شغل بهتری پیدا شود. اما به زنم گفتم: «حتی یک روز، یک روز هم تحمل نمیکنم.» و او گفت :« نکن. وقتی نمیخواهند برایشان کار کنی، چه لزومی دارد که آنجا بمانی؟»
این نکته بسیار مهمی است که در همین فرصت باید بگویم. البته خیلیها گفتهاند؛ اما هرکس به سهم خود گفته است و از جانب خود.
زن، در موقعیت اجتماعی ما، خیلی راحت میتواند مردش را به بیراه بکشاند، ذلیل کند و زمین بزند، و خیلی راحت میتواند سرپا نگه دارد، حمایت کند و نگذارد که بشکند و خم شود.
کافیست که زن بگوید :«من از این وضع خسته شدهام. چقدر بیپولی؟ چقدر خجالت؟ چقدر نمایش و تظاهر به شرافت؟ آخر شرافت را که نمیشود خورد، نمیشود پوشید، نمیشود تبدیل به اسکناس کرد و کرایه خانه داد. تنها به فکر خودت و نجات خودت نباش. ما به آسایش احتیاج داریم. ما هم آدمیم. به خاطر ما از این همه خودخواهی بگذر، روزگار اینطور است. همه اینطورند.»
در این صورت لرزیدن قطعی است و احتمال فراوان سقوط وجود دارد – البته اگر زن و بچهات را واقعا دوست داشته باشی.
و، زن میتواند با لبخندی آرام و مهربان بگوید :«میگذرد. همه چیز درست میشود. تو راه درست را انتخاب کن. فکر نان و کرایه خانه نباش. زندگیمان را کوچکتر میکنیم. میرویم توی یک اتاق زندگی میکنیم. به نان و پنیر میسازیم. مگر خیلیها با نان و پنیر زندگی نمیکنند؟ همیشه که اینطور نمیماند...»
این واقعیتی است مسلم که من، به تنهایی و بدون یاری زنم هرگز قادر نبودم خودم را سرپا و محکم نگه دارم. من مطلقا «سوپرمن» و «نجیبزاده» نبودم. و آنقدرها که نشان میدادم، معتقد به پاک ماندن و دزدی نکردن هم نبودم. همیشه متزلزل بودم. کافی بود یک اشاره مرا از راهی که کشان کشان و مردد میرفتم باز دارد و به زندگی دیگری بکشاند.
کافی بود برق یک انتظار را در چشمهای زنم ببینم و بلافاصله راهم را کج کنم؛ کجِ کج.
...
کافی بود به دخترم یاد بدهد که «وقتی بابا آمد بگو : بابا ! چرا عمو دکتر دو تا ماشین دارد و ما نداریم؟ چرا دایی هوشنگ تلوزیون دارد و ما نداریم؟»
آن وقت، من زانو میزدم، خم میشدم، نوکری میکردم، فرو میافتادم و فرو میرفتم...
...
در تمام آن سالها، این زنم بود که بجای من مقاومت میکرد و یا مصالح مقاومت مرا میساخت- آن هم نه با شعار دادن و فریاد کشیدن، بلکه با سکوتی رضامندانه.
هر وقت که به او میگفتم :«این کار را ول میکنم» میگفت :« ول کن، چه اهمیتی دارد؟»
او حتی به ندرت توضیح میخواست. هرگز به یاد ندارم که چیزی، چیزی غیر معمول از من خواسته باشد. هرگز به یاد ندارم که به رفاه و آسایش دیگران اشارهیی کرده باشد. هرگز به یاد ندارم که با مهربانی و کنایه نیشی زده باشد.
...
ما بدون زنان خوب، مردان کوچکیم.
(ابن مشغه. نادر ابراهیمی. از صفحه ی 75. نشر روزبهان)