اون همه رؤیاهایی که به خاطر برآورده شدن تنها یک آرزو، تو ذهنم پرورش دادم و بزرگ کردم. ولی تبر سرنوشت، تیشه به ریشهاش زد.
تو زندگیم، همه آرزوهام برآورده شده و تنها یه آرزو تو دلم باقی مونده. که از قضا همین یه آرزو کمرم رو خم کرده.
خدایا، فدای بزرگیت، این یکی رو هم جوری برآورده کن که باب دل من باشه. وگرنه از دلم پاکش کن تا دیگه بهش فکر نکنم.
به دامن این آسمان خدا یک ستاره ندارم
گهر که مگو در زمانه یکی سنگ خاره ندارم
کجا بروم با که می بزنم آشنای دلم کو
به گریه مگر غم رود ز میان من که چاره ندارم
ترانه عاشقی دگر شد افسانه
که مانده تنها نشان پروانه در این زمانه
چه کردم ای ماه من تو این چنین سرکش
به هر زمان میکشی مرا به صد آتش به یک بهانه
دقیق یادم نیست، فکر کنم کتابی که تولستوی در آن برای کودکان داستانهای کوتاه نوشته بود را می خواندم. وی در مقدمه کتابش نوشته بود که "من قصد نتیجه گیری در پایان هر داستان را ندارم و یقین دارم که خوانندگان نتیجه لازم را خواهند گرفت". این همان چیزی است که در این کتاب می خواهم از تولستوی تقلید کنم. دوست ندارم نتیجه گیری ها و حلاجی ها هم بر دوش نویسنده باشد و حتی دوست ندارم به نتیجه گیری شما کمک کنم. من از نوشتن این کتاب منظوری داشته ام که شما آن را خواهید فهمید! البته لزومی هم ندارد که به روی من بیاورید!
کوهِ دَکَلی تبلور سرگذشتی زیبا و مهیج از پسرک چوپانی است بنام "دلخان" که افراد و اتفاقات پیرامونش او را شیفته "کوهستان" می کند، برخی خواسته و برخی ناخواسته. او که آخرین فرزند خانواده است در سایه سنگین " خان آقا" که پدری پر اُبهت و تندخو است به چوپانی مشغول می شود و روزها و سالهای درازی را در کنار گله ها و گوسفندانِ خاموش و بی نظر و با همدمی چون کوهستان سپری می کند. خان آقا که در ابهتش به کوه می ماند تنها یک مسیر موفقیت در ذهن دارد که با تمام قوا می خواهد دلخان را در همان مسیر قرار دهد. اما چون روش هدایتش "اجبار"است ناخواسته دلخان را به مسیری سوق می دهدکه باب میل خان آقا نیست ...
حواسم پرت شده بود و کم بود تا همه داستان را همینجا تشریح کنم و بزنم زیر حرفی که از تولستوی یاد گرفته ام. به هر حال مطمئنم که "دِلخان" را دوست خواهید داشت. پسری صورت سوخته، تپل و گِردآلو که با سرگذشت زیبا و عجیب عشق به کوه و کوهستان در وجودش شکل می گیرید، پرورانده می شود و در نهایت راهی صعود بلندترین کوه دنیا یعنی"اورست" می شود.
متن فوق نوشته ابوالفضل زمانی نویسنده کتاب "کوه دکلی" است. علاقمندان می توانند برای سفارش کتاب با شماره 09198180419 و یا ایمیل abolfazl_sbu@yahoo.com تماس حاصل نمایند.
به نام خدا
نام داستان:بچه ای که زرنگ بود!
یکی بود،یکی نبود.در زمان های دور پسر بپه بنام علی بود که خیلی زرنگ بود.او خیلی مهربان بود و به همه کمک می کرد.او خانواده نداشت و جایی برای خوابیدن نداشت.فقط یک چیز داشت و آن هم علم و دانش و زرنگی بود.او بار های مردم را به خانه ی مردم می برد.علی از آن ها پولی نمی گرفت.یک روز آدم مهربانی آمد و گفت:((سلام پسرم این بار ها را برای من می بری؟))علی گفت:((بله می برم.))در راه آن مرد از او پرسید:((تو خانواده داری؟))علی گفت:((خیر من خانواده ندارم و پولی هم ندارم و جایی ندارم که بخوابم.))آن مرد تا این حرف را شنید ناراحت شد و گفت:((بیا خانه ی من یک جای کوچکی است که برای تو خوب است.هر وسایلی که بخواهی آنجا وجود دارد.))علی قبول کرد.بعد به خانه ی آن مرد رسید.مرد به علی مقداری پول داد.علی قبول نکرد و گفت:((نه آقا شما به من جایی برای خواب دادید بسته،ممنون.))علی آنجا زندگی می کرد و دیگر غصّه ای نداشت.
میگم معطّری پاشو منو ببر یه زیارتی دلم پوکید حیف از من که با تو پیرمرد دوغوز دوغوز سر می کونم ، چی شده خانم باز صبح اوِّل صبح قندیل نبات بار ما می کونی؟ میگم پاشو منو وردار ببر شابدالعظیم زیارت و پشت بندش هم یه کباب و ریحون با دوغ مفصل بهم بده د پاشو دیگه انگاری متکّا مراد بش میده حنّاق گرفته خواب آلو ، خانم خواب چیه من کجا خواب بودم؟ من که بعد نماز نخوابیده ام که هی شامورتی بازی در میاری واسه من اصلش این چه طرز حرف زدن با شوهره؟ خوبه خوبه پاشو سمورتو رووشن کن یه چایی بخوریم پاشیم بریم من دیگه حوصله ندارم و از این دس به دبنگی ها هم سرم نمیشه وا ، الو ننه علیرضا تویی؟ خالقزی بفرمائید بنده در خدمتم ، وا ننه یادم رفت چی می خواستم بگم این معطّری که حواس مواس واسه آدم نمیذاره که از بس که ننه صب تا شوم مخ آدمو می خوره ، شما ببخشینش دیگه خالقزی ، وا ننه سلاطون گرفته از صب هی میگه پاشو بریم زیارت نه که خیلی خوش اخلاقه هی خوورتّه فرمایش هم داره حالا بیبین ننه تا ما میریم و برمی گردیم گاهی یه چشی به حیاط ما بنداز ، چشم خالقزی التماس دعا ، محتاجیم به دعا ننه تا میریم و برمی گردیم آتیش نسوزونی ننه وا ، چشم خالقزی شما خیالت راحت باشه ، ننه چیزی نمی خوای واست بیارم؟ نه خالقزی سلامتی تون رو می خوام...میگم معطّری یه وختا یاد بچگیم میوفتم یادته با ماشین دودی میومدیم زیارت؟ آره خانم یادمه میگم معطّری واسه چی درشکه های شابدالعظیم رو جم کردن؟ نمی دونم خانم بعضی ها میگن یارونه کاه و جو قطع شده شاید از اون خاطر باشه ، وا چه حرفا مگه کاه و جو هم یارونه داشت؟ بله که داشت شما کجای کاری؟ میگم معطّری این مترو بیتره یا ماشین دودی؟ خوب معلومه دیگه مترو بیتره ، میگم معطّری پس واسه چی نشستی؟ نامه بینویس فامیلات هم از داهات پاشن بیان آهای معطّری چرا جواب منو نمیدی؟ حوصله کل کل ندارم خانم ، وا کل کل کدومه؟ بگو عرضه جواب دادن ندارم ، بله فرمایشت شما صحیحه بنده عرضه جواب دادن ندارم ، میگم معطّری ناهار کباب با ریحون و دوغ یادت نره وا ، نه خانم یادم نمیره می خوای نامه بینویسم فامیلام هم از داهات بیان با ما شریک شن؟ وا حالا دیگه منو مسخره می کنی؟ نه خدا به سر شاهده مسخره چیه بنده سگ کی باشم شوما رو مسخره کنم ، میگم معطّری تو منو دوست داری؟ خیلی وخته بهم نگفتی منو دوست داری وا ، بنده شما رو روی تخم چشام می ذارم خانم ، تخم چشات به سلامت می میری یه کلوم بگی دوست دارم ، خانم زشته قباحت داره واسه سن و سال من و تو این حرفا ، وا چه قباحتی؟ یادت رفته جوونیات چه بغبغویی واسم می کرتی؟ لا اله الا الله ، خوبه حالا لابد می خوای زیارت نومه هم واسم بوخونی؟ خانم بوخشین ها شوما امروز چه حال و حوصله ایی داری ، معطّری واسه چی هی عرق می کونی؟ معطّری با تو ام ها چرا جواب نمیتی؟ بله خانم ؟ میگم چرا عرق کرتی؟ حالت خوب نیس؟ نه خانم خوبم ، خوب پس پاشو بریم ناهار بخوریم ... بله خانم چی بذارم براتون؟ سه تا کوبیده با یه گوجه و فلفل کبابی دوغ هم پاش باشه ، معطری میگم یادته چقد اون وختا میومدیم اینجا بهمون خوش می گذشت؟ بله خانم یادمه ، میگم معطّری یادته اون موقع ها کباب ها یه مزه دیگه ایی داشتن؟ بله خانم یادمه ، میگم معطّری یادته درشکه ها رو؟ کورسی دوزار کرایه اشون بوت؟ بله خانم یادمه ، میگم معطّری یادته باغ طوطی رو؟ چقد قشنگ بوت؟ بله خانم یادمه؟ میگم معطّری یادته چقد قربون صدقه ام می رفتی؟ بله خانم یادمه ، میگم معطّری یادته تو همین شابدالعظیم می گشتیم پی دو تا اطاق کرایه ایی؟ بله خانم یادمه همش یادمه ، میگم معطّری یادته ...چرا نمی خوری؟ سرت شد که کباب ، دارم می خورم خانم ، معطّری حالت خوب نیس؟ راستش نه خانم حالم خوب نیس ، وا خاک عالم هی آقا حساب ما چقد شت؟...هی آقا تو رو خدا زوتّر شوهرم حالش خوب نیس زوتی برسونش بیمارستان ، هی آقا موبال داری؟ بله خانم دارم ، تو رو خدا این شوماره رو بگیر ، الو ننه علیرضا معطّری حالش خوب نیس دارم می برمش بیمارستان راه آهن شوما هم بیا...چی شده خال قزی؟ والله چی بگم ؟ داشتیم ناهار می خورتیم دم حرم یه دفه معطّری حالش بد شت ، ببخشید آقای دکتر حال بیمار ما چطوره؟ شما چه نسبتی باهاش دارین؟ من همسایه اشون هستم ، میشه گفت که امیدی به زنده موندنش نیست برین خانمش رو آماده کنین... خالقزی یادته مرحوم پدر منو؟ خوب آره ننه ، داییم رو چی یادته؟ بله ننه یادمه ، الان کجان؟ ننه علیرضا تو هم اصول دین می پرسی وا خوب خدا بیامرزتشون الان گوشه قبرستونن دیگه ، می دونم خالقزی می خواستم بهت بگم مرگ حقّه همه می میرن از رسول خدا عزیز تر نزد خدا که کسی نبود اون هم از این دنیا رفت ، خوب که چی؟ این آسمون ریسمونا چیه می بافی؟ (همین موقع دکتر از توی اطاق سی سی یو اومد بیرون و سری تکون داد که یعنی کار بنده خدا تموم شد) خالقزی جان پاشو بریم شب شد ، کجا بریم ننه؟ وایس بیبینم معطّری حالش چجور میشه ورش داریم ببریمش خوشش نمیات از مریضخونه من اخلاقش رو می دونم ، خالقزی جان آقای معطّری امشب نمی تونه بیاد پاشو بریم فردا میایم می بریمش ، یعنی آمبولانس بهشت زهرا خودش میاد دنبالش ، وا خاک عالم به سرم چی میگی ننه؟ علیرضا خالقزی رو بغل کرد و بهش گفت خالقزی جان خدا بیامرزه آقای معطری رو انشاالله با اولیا خدا محشور بشن خدا رحمتشون کنه دکتر الان گفت که به رحمت خدا رفت (صدای گریه خالقزی) خالقزی جان خدا بیامرزدش دیگه تموم شد آقای معطّری عمرش تموم شده بود... آقا شما چه نسبتی با متوفی دارید؟ من هیچی ما همسایه هستیم و آشنای قدیمی ، شما می دونید اسم کامل متوفی چیه اینجا فقط اسم فامیلش رو نوشته اند؟ بله خانم می دونم اسم ایشون فرهاد بود فرهاد معطّری ، اسامی ورثه اشون رو هم بفرمائید کی قراره فردا بیاد برای تحویل گرفتن جنازه؟ ایشون جز همین همسرشون که اینجا بودن کس دیگری رو ندارن اسم خانمشون هم ژاله صابریه که البته همه خالقزی صداش می کنن برای تحویل گرفتن جنازه هم خودم میام و از بابت صورتحساب بیمارستان هم مشکلی نیست فردا تسویه حساب می کنم ، بسیار خوب الان جنازه رو می برن سرد خونه شما دیگه می تونید برید ولی اوّل وقت فردا اینجا باشید برای پیگیری گرفتن جواز دفن ، بسیار خوب حتما" میام انشاالله فرمایش دیگه ایی نیست؟ خیر بفرمائید... چی شت علیرضا تسویه کرتی؟ بله آمبولانس بهشت زهرا هم اومده... آآآآآآآآآآآآآآخ معطّری کجا رفتی؟ نه دیگه دیگه بت نمیگم معطّری همون اسمت رو صدا می زنم کجا رفتی فرهاد بی وفا؟ شصت و دو ساله دارم جیگرت رو می خورم و هی بهت غر می زنم ولی تو هیچوخت دم نزتی شصت و دو ساله هی یه ریز غر به جونت سوار می کونم ولی تو جیکّت در نیومد شصت و دو ساله یکبار بت نگفتم دوست دارم ولی تو همون یسره خانم خانم صدام زتی ، این خانم بدبخت اسمم داره وا اسمش ژاله اس واسه چی اسمم رو صدا نمی زتی؟ من کجام خانم بوت؟ من کجا واسه تو عزیز دلم لیاقت اسم خانم رو داشتم؟ من کی بجز اذیّت واسه توی نازنین کاری کرتم؟ ووووووویییییی فرهادم بلند شو بلند شو بریم خونه من پیر زن بیکس و تنها رو دس کی سپردی و رفتی؟ تو که همیشه ناموس ناموس می کرتی ناموستو دس کی سپرتی رفتی باشرف؟ ووووووویییییییییییی ووووووووووووییییییییییی وووووویییییییییییی ژاله ات بمیره برات عزیز دلم ژاله ات بمیره برات کنیزت بمیره برات دورت بگردم پاشو بریم شب شد پاشو بریم بعد شصت و دو سال چجوری امشب بی تو بخوابم؟ بی مروّت رفیق نیمه راه بی انصاف چرا منو نبرتی؟ الهی که خدا از سر تقصیراتم نگذره عزیز دلم که یه عمری جیگرت رو سوزوندم الهی خدا از سر تقصیراتم نگذره که یه عمری بهت بی محلّی کرتم الهی خدا از سر تقصیراتم نگذره که خودم اجاقم کور بوت و هی به تو غر می زتم الهی خدا از سر تقصیراتم نگذره که تو فرهادم بوتی ولی من شیرین که سهله زهر مار هم برات نبوتم الهی خدا به زمین گرمم بزنه که شصت و دو سال نذاشتم آب خوش از گلوت پائین بره ای خدا چیکار کنم بی این خدا بیامرز؟ ای خدا چیکار کنم بی این فرهادم؟ ای خدا چیکار کنم که از اول جوونی هر وخت بهم گفت عاشقتم زدم تو دهنش و خودمو براش گرفتم و حالا مث سگ پشیمونم؟ووووووووییییییییی ووووووووووییییییییی ووووووووووییییییییی د آخه من سیاه روز برات یه بچّه ایی هم نیاورتم که اقلّش الانه بیات زیر تابوتتو بیگیره ولی تو هیچوخت به روم نیاورتی (خالقزی اینو که گفت دیگه از حال رفت) علیرضا گفت خالقزی خدا بیامرزه آقای معطّری رو همه رفتنی هستیم یادمون نره یه وقت./.
بسم الله الرحمن الرحیم
- خب! حالا من تحصیل کرده هستم. کار صندوقداری را از من بگیرید و کار دیگری با حقوق بهتر به من بدهید.
- ما به کارمندی که لیسانس داشته باشد احتیاج نداریم. دیپلم هم برای سر ما زیاد است. برای شما همه جا کار هست.
- خداحافظ بانک! خداحافظ هتل نازنین من!
این،آغاز نخستین دورهی بیکاری خردکنندهی من بود. چرا که دیگر مجرد و ولگرد نبودم. دیگر نمیتوانستم دست خالی به خانه بروم و پول یک ساندویچ را از رفقا بگیرم...
حالا زن داشتم و یک دختر – که زن، هر چند بسیار صبور بود؛ اما صبر، خوراک نمیشد.
فرصت بینظیری بود تا بدانم تا چه حد قماربازم. میتوانستم کوتاه بیایم و کار بانک را نگه دارم تا شغل بهتری پیدا شود. اما به زنم گفتم: «حتی یک روز، یک روز هم تحمل نمیکنم.» و او گفت :« نکن. وقتی نمیخواهند برایشان کار کنی، چه لزومی دارد که آنجا بمانی؟»
این نکته بسیار مهمی است که در همین فرصت باید بگویم. البته خیلیها گفتهاند؛ اما هرکس به سهم خود گفته است و از جانب خود.
زن، در موقعیت اجتماعی ما، خیلی راحت میتواند مردش را به بیراه بکشاند، ذلیل کند و زمین بزند، و خیلی راحت میتواند سرپا نگه دارد، حمایت کند و نگذارد که بشکند و خم شود.
کافیست که زن بگوید :«من از این وضع خسته شدهام. چقدر بیپولی؟ چقدر خجالت؟ چقدر نمایش و تظاهر به شرافت؟ آخر شرافت را که نمیشود خورد، نمیشود پوشید، نمیشود تبدیل به اسکناس کرد و کرایه خانه داد. تنها به فکر خودت و نجات خودت نباش. ما به آسایش احتیاج داریم. ما هم آدمیم. به خاطر ما از این همه خودخواهی بگذر، روزگار اینطور است. همه اینطورند.»
در این صورت لرزیدن قطعی است و احتمال فراوان سقوط وجود دارد – البته اگر زن و بچهات را واقعا دوست داشته باشی.
و، زن میتواند با لبخندی آرام و مهربان بگوید :«میگذرد. همه چیز درست میشود. تو راه درست را انتخاب کن. فکر نان و کرایه خانه نباش. زندگیمان را کوچکتر میکنیم. میرویم توی یک اتاق زندگی میکنیم. به نان و پنیر میسازیم. مگر خیلیها با نان و پنیر زندگی نمیکنند؟ همیشه که اینطور نمیماند...»
این واقعیتی است مسلم که من، به تنهایی و بدون یاری زنم هرگز قادر نبودم خودم را سرپا و محکم نگه دارم. من مطلقا «سوپرمن» و «نجیبزاده» نبودم. و آنقدرها که نشان میدادم، معتقد به پاک ماندن و دزدی نکردن هم نبودم. همیشه متزلزل بودم. کافی بود یک اشاره مرا از راهی که کشان کشان و مردد میرفتم باز دارد و به زندگی دیگری بکشاند.
کافی بود برق یک انتظار را در چشمهای زنم ببینم و بلافاصله راهم را کج کنم؛ کجِ کج.
...
کافی بود به دخترم یاد بدهد که «وقتی بابا آمد بگو : بابا ! چرا عمو دکتر دو تا ماشین دارد و ما نداریم؟ چرا دایی هوشنگ تلوزیون دارد و ما نداریم؟»
آن وقت، من زانو میزدم، خم میشدم، نوکری میکردم، فرو میافتادم و فرو میرفتم...
...
در تمام آن سالها، این زنم بود که بجای من مقاومت میکرد و یا مصالح مقاومت مرا میساخت- آن هم نه با شعار دادن و فریاد کشیدن، بلکه با سکوتی رضامندانه.
هر وقت که به او میگفتم :«این کار را ول میکنم» میگفت :« ول کن، چه اهمیتی دارد؟»
او حتی به ندرت توضیح میخواست. هرگز به یاد ندارم که چیزی، چیزی غیر معمول از من خواسته باشد. هرگز به یاد ندارم که به رفاه و آسایش دیگران اشارهیی کرده باشد. هرگز به یاد ندارم که با مهربانی و کنایه نیشی زده باشد.
...
ما بدون زنان خوب، مردان کوچکیم.
(ابن مشغه. نادر ابراهیمی. از صفحه ی 75. نشر روزبهان)