محتاج دیدنت نیستم...
اگر چه نگاهت آرامم می کند
محتاج سخن گفتن با تو نیستم...
اگر چه صدایت دلم را می لرزاند
محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...
اگر چه برای تکیه کردن ،
شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!
دوست دارم ، نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم
دوست دارم بدانی ،
حتی اگر کنارم نباشی ...
باز هم ،
نگاهت می کنم ...
صدایت را می شنوم ...
به تو تکیه می کنم
همیشه با منی ،
و همیشه با تو هستم،
هر جا که باشی!......
چه نیازی است به اعجاز؟ نگاهت کافیست... تا مسلمان شود انسان، اگر انسان باشد...
وبگاه "فانوس 313" نوشت:
بام های خانه ها،
بر سرش خاکستر ریختند...
اما عظمت آفتاب را مگر می توان با خاک و خاکستر پنهان کرد؟
آفتاب،
در تاریکی ها نمایان تر است...
روشناییش آشکار تر است...
آفتاب،
نقطه ی پرگار جهان است.
آفتاب را،
نمی توان خاموش کرد....
چه نیازی است به اعجاز؟ نگاهت کافی ست؛
تو رو دوست دارم میدونی تو همونی که از خدا رسیده
مثل قلبی هستی که با شروع زندگی واسم طپیده
مثل خورشیدی که ازاون ور ابرا سر درمیاره
بیتابی به من به این زندگی که خوبیات ازش میباره
دیگه تنها نموندم از وقتی که فهمیدم دلت باهامه
نگاهت با من و اون مهربونیات جلو چشامه
اگه یه لحظه فکر کنم باخودم که دیگه تو رو نبینم
گمونم از اون به بعد باید با خودم تنها بشینم
تو رو دوست دارم میدونی تو همونی که از خدا رسیده
مثل قلبی هستی که با شروع زندگی واسم طپیده
مثل خورشیدی که ازاون ور ابرا سر درمیاره
بیتابی به من به این زندگی که خوبیات ازش میباره
دیگه تنها نموندم از وقتی که فهمیدم دلت باهامه
نگاهت با من و اون مهربونیات جلو چشامه
اگه یه لحظه فکر کنم باخودم که دیگه تو رو نبینم
گمونم از اون به بعد باید با خودم تنها بشینم