همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

خـــــــــزان عشق (فصل چهارم2)

بعد از ساعتی کار کردن دیگه طاقت موندنش تموم شد از زمین بیرون اومد و به طرف رودخانه حرکت کرد .آروم آروم به طرف پشت درختها و همون میعادگاه همیشگی رفت ، جایی که کمتر کسی مسیرش به اونجا میوفتاد ،آخه فاصله زیادی با باغها و زمینهای کشاورزی داشت و تو دل جنگل بود.

 

وقتی بعد از یک ساعت پیاده روی به اونجا رسید ، پای درخت راش بزرگی که شاهد تمام اشک ها و درد دلهاش تو این سالهای دوری بود نشست و ناخودآگاه اشکاش جاری شد. چهره اون زن جوان که فقط چند لحظه دیده بود جلوی چشماش جون گرفت.

 

 زن واقعا زیبایی بود. قد نسبتا بلند و اندام ظریفی داشت ،پوستش مثل شوکا سفید بود و موهای طلاییش از زیر شال صورتی رنگش بیرون ریخته بود. آرایش غلیظی رو چهرش بود که صورت شوکا تا بحال هرگز ذره ای از اون رو به خودش ندیده بود. با خودش فکر کرد: یعنی احمد عاشق این زیبایی مصنوعی و نقاشی روی صورت این دختر شد و عشق پاک دوران کودکی و نوجوانیشو فراموش کرد ؟

 

نمی دونست چقدر از زمان گذشته اما وقتی به خودش اومد هوا تقریبا تاریک شده بود.سیل اشکهایی که بی وقفه تو این چند ساعت از چشم هاش باریدو بود رو پاک کرد و از جاش بلند شد. هنوز زیاد از رودخانه دور نشده بود که از دور صدای خنده و صحبت دو نفر به گوشش رسید.

 

آروم به طرف صدا رفت و از پشت بوته ها کنار نور آتیش توی یک فضای باز جلوی رودخونه احمد و اون زن جوان رو دید. زن موهاشو باز کرده بود و رنگ طلائیش تو نور آتیش می درخشید.یک تاپ سفید با یک شلوار تنگ پوشیده بود و تو  آغوش احمد مشغول معاشقه بود.

 

قلب شوکا از دیدن این صحنه تیر کشید و اشک به چشماش نیش زد. بعد از چند لحظه که از هم جدا شدند. دختر توپ سفیدی رو به طرف احمد پرتاب کرد و مشغول بازی شدند. بعد از چند پرتاب توپ به طرف جایی که اون ایستاده بود اومد و احمد به طرفش دوید.

 

شوکا به سرعت پشت بوته ها پنهان شد ، تا اینکه صدای پای احمد رو از نزدیکیش شنید که لا به لای بوته ها به دنبال توپ می گشت. آروم از جاش بلند شد و با صدای لرزون و آهسته نام احمد رو صدا کرد.

-احمد ...

 

احمد با شنیدن صدای شوکا سر جاش خشکش زد و آروم به طرف اون برگشت. هیچ نیازی به فکر کردن نبود. برق چشمای خاکستری شوکا رو بلافاصله شناخت. چند ثانیه هر دو به چشم های هم خیره شدند. تا اینکه احمد سرش رو پایین انداخت و شوکا با صدای آرومی سکوت رو شکست:

 

-چطور تونستی این کار رو با من بکنی؟ تو به من قول داده بودی؟ من تمام این سالها چشم انتظار تو بودم.من منتظرت بودم اما تو به من خیانت کردی.

 

احمد تا چند لحظه ساکت بود و حرفی نمی زد،تو این دو روز تمام سعیشو برای رو برو نشدن با شوکا و ندیدنش کرده بود،تمام مدت داشت ازش فرار می کرد، میترسید شوکا بخواد زندگی و عشق جدیدش رو ازش بگیره.