همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

داستان کوروش و کرزوس

آورده‌اند که: وقتی، سولون آمده بود به شهر «ساردیس»، پایتخت دولت «لیدی»، که از دولت‌های واقع در آسیای صغیر بوده است. پادشاهی که در آن موقع در ساردیس سلطنت می‌کرد، «کرزوس» نام داشت و بسیار متمول بود. گنج‌ها و ذخایر بسیار داشت و به تموّل خود می‌بالید. چون سولون، مردی حکیم و معروف بود، کرزوس، او را بخواند و نوازش و احترام کرد و گفت: او را ببرید که گنج‌ها و خزینه و ذخایر مرا ببیند، بردند و دید. چون برگشت، کرزوس پرسید: چه دیدی و چگونه بود؟ سولون تحسین کرد، ولی نه آن‌سان که کرزوس متوقع بود. پس کرزوس پرسید: آیا خوشبخت‌تر از من کسی را در عمر خود دیده‌ای؟ سولون گفت: در ولایت ما شخصی تلوس نام، مرد نیکی بود و بهشت داشت و دست تنگی نکشید و در جنگی که برای ‏دفاع از وطن خود می کرد، کشته شد. من آن شخص را خوشبخت می‌دانم. کرزوس از بی‌عقلی سولون متعجب شد و گفت: پس از او، که را خوشبخت‌تر از من دیدی؟ سولون حکایت کرد: از دو جوان که مادر پیری داشتند و در موقعی که آداب مذهبی بزرگی در معبد شهرشان به عمل می‌آ‌مد، پیرزن میل داشت آنجا حاضر شود، قدرت نداشت که پیاده برود، وسیله‌ای هم برای رفتن نبود، یعنی چهارپا حاضر نداشتند که به ارابه ببندند و او را ببرند، چون اظهار تأسف از ناتوانی خود به رفتن به معبد کرد، پسرها گفتند اسب نداریم، اما خود، از اسب کمتر نیستیم. پس خود را به جای اسب به ارابه بستند و مادر را بردند. پیرزن بسیار خوشدل شد و در معبد دعا کرد که خداوند، بالاترین سعادت‌ها را به فرزندان او بدهد. بامداد که از خواب برخاست، دید هر دو پسرش مرده‌اند. دانست دعای او مستجاب شده و فرزندانش سعادتمند بودند که بعد از این عمل بزرگ، خداوند مجال‌شان نداد که زنده بمانند و باز در دنیا گناهکار شوند و فوراً آنها را به بهشت برد.
حوصله‌ی کرزوس از این داستان‌ها تنگ شد و گفت: این سخن‌ها ‏چیست!؟ من با این همه دارایی و گنج‌ها و جواهر از این اشخاص گمنام، سعادتمندتر نیستم؟ حکیم گفت: به سعادت کسی جز پس از مرگ نمی‌توان حکم کرد. من تو را از خوشبخت‌ها نشمردم. برای اینکه نمی‌دانم در آینده به سرت چه می‌آید. کرزوس از این سخن رنجید و سولون را به خواری روانه کرد، اما چیزی نگذشت که معلوم شد حق با حکیم بود. یعنی کوروش، مؤسس سلطنت ایران پیدا شد و لیدی را گرفت و کرزوس را گرفتار کرد و خواست زنده بسوزاند. توده‌ای هیزم فراهم کردند، در آن موقع سخن سولون به یاد کرزوس آمد که گفته بود: تا سرانجامِ کسی را ندانی، نمی‌توان حکم کرد که خوشبخت است یا نیست. پس چندین بار فریاد کرد: «سولون»، کوروش گفت: ببینید چه می‌گوید؟! او را آوردند. پرسید: چه گفتی؟ داستان را گفت و کوروش عبرت گرفت و به همین سبب از سر خون کرزوس درگذشت.

رمان پیشنهاد یک سال زندگی فصل 2

http://up.vbiran.ir/uploads/39739140885324432506_secret_book.png

رمان پیشنهاد یک سال زندگی

نویسنده : الهام فاتحی

فصل : 2

.......................................................................................

کارهای کوروش مشکوک میزد،یکدفعه وبی خبرامدنش با این عصبی بازیش وبغل گرفتناش.نمی دونم ولی دلم براش تنگ شده بود . زودبراش قهوه درست کردم.ازصدای قطع شدن اب فهمیدم که کارش تمام شده. -چیزی لازم نداری؟هنوز لباسارو نچیدم. کوروش باحوله تن پوشش بیرون امد

رمان پیشنهاد یک سال زندگی فصل 4

http://up.vbiran.ir/uploads/39739140885324432506_secret_book.png

رمان پیشنهاد یک سال زندگی

نویسنده : الهام فاتحی

فصل : 4

.......................................................................................

باتمام شدن قوری چای وقهوه هردوبه هم خیره شدیم وخندیدیم.کوروش سیبی برداشت وبه هوا انداخت سیب درهواچرخی خوردوروی دست کوروش نشست.کوروش سیب رابه طرفم گرفت وگفت:نصف نصف ،برام پوست میکنی خانومی؟
سیب راگرفتم :اره عزیزم!

رمان پیشنهاد یک سال زندگی فصل 5 (آخر)

http://up.vbiran.ir/uploads/39739140885324432506_secret_book.png

رمان پیشنهاد یک سال زندگی

نویسنده : الهام فاتحی

فصل : 5 (آخر)

.......................................................................................

یک هفته ازرفتن کوروش میگذشت ومن هنوزدرشک رفتنش بودم.حالادیگه همه ازرفتن کوروش باخبر بودن ولی دلیل رفنتش برای همه سئوال بود،حال روزبدمن فعلاساکتشون کرده بودولی ازنگاههایشان میتونستم ببینم که چقدرکنجکاون.
نادی ومهردادهمراه خانوادۀ مهردادبه شمال رفته بودن،مامان وباباهم بااصرارمن بعدازدو روز کنارمن بودن به انها پیوستن.

سیمین بهبهانی                                                                            به کوروش چه خواهیم گفت؟ اگر سر بر آرد ز خاک... اگر باز پرسد ز ما چه شد دین زرتشت پاک؟ چه شد ملک ایران زمین؟ کجایند مردان این سرزمین؟ به کوروش چه خواهیم گفت؟ اگر دید و پرسید از حال ما چه کردید برنده شمشیر خوش دستتان کجایند میران سر مستتان؟ چه آمد سر خوی ایران پرستی؟ چه کردید با کیش یزدان پرستی؟ چرا پشت شیران شکسته؟ در ایران غم سراسر نشسته چرا خامش و غم پرستید های؟ کمر را به همت نبستید های؟ چرا اینچنین زار و گریان شدید؟ سر سفره خویش مهمان شدید؟ چه شد عرق میهن پرستیتان؟ چه شد غیرت و شور و مستیتان؟ سواران بی باک ما را چه شد؟ ستوران چالاک ما را چه شد؟ چرا ملک تاراج میشود؟ جوانمرد محتاج میشود چرا جشنهامان شد عزا؟ در آتشکده نیست بانگ دعا چرا حال ایران زمین نا خوش است ؟ چرا دشمنانش اینچنین سرکش است؟ چرا بوی آزادی نیست وای بگو دشمن میهنم کیست های بگو کیست این ناپاک مرد که بر تخت من اینچنین تکیه کرد که تا غیرتم باز جوش آورد ز گورم صدای خروش آور