همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

وفات حضرت معصومه کریمه اهل بیت بر همه شیعیان تسلیت

رسیده ام به نفس های آخرم دیگر
که دست های خزان کرده پرپرم دیگر
میان سینه ی خود قلب پرپری دارم
نه سایه ی پدری نه برادری دارم
دو چشمِ من به در اما کسی نمی آید
برای دیدنم آیا کسی نمی آید
نشد که حرف دلم را به آشنا گویم
به روی بستر مرگم رضا رضا گویم
اگر چه داغ برادر شکست خواهر را
ولی به نیزه ندیدم سر برادر را
تمام زمزمه ام زینب است در دمِ مرگ
که دوخت سوی عزیزش نگاه آخر را
دوباره روضه به پا کرده ام در این خانه
دوباره می شنوم گریه های مادر را
سر پدر به نی و عمه در هجوم سنگ
کسی نبود بگیرد دو چشم دختر را
میان بزم شراب و کنار نامحرم
چو دید چشم ستمگر لبان پرپر را
به پیش چشم یتیمان شرر به جان می زد
بر آن لبان ترک خورده خیزران می زد

شاعر : حسن لطفی

یاری ام کن که برای تو باشم...

قرار بود
نامم رنگ درد نگیرد که گرفت...
قرار بود
نامم رنگ گلایه نگیرد که گرفت...
کسی نیست
بگوید به جای نوشتن نامه،کمی عاشق باش
عزیز دلم...
عزیز دلم...
منتظر آن دمم که نگاهم کنی
منتظر آن دمم که نگاهم کنی
و ثانیه ها به احترام نگاهت بایستند لااقل...
و عزای دل تحلیل رود
و مردمان بخندند
و کودکان معصوم خلق،لباس عافیت بپوشند
و ناجوانمرد از شرم بمیرد
عزیز دلم ...
بگذار بنویسم
به یکبار نوشتنش که می ارزد
من هیچ وقت به وعده هایم وفادار نبوده ام جانم
یا یاری ام کن که برای تو باشم
یا برای همیشه نامم را از دفتر مدعیان عشقت
خط بزن....همین...
ببخشم...
دوباره تند رفتم
دوباره تند رفتم...تند رفتم....
عزیز دلم
از نو می‌نویسم
"بسم الله الرحمن الرحیم"...

پ.ن:حرفی نیست این متن به قلم هر کس که هست عجیب به دل مشاور نشست...ممنونم

کبوتر،براساس خاطرات شهید علی اکبر مزینانی

سبزوارنگار/ شهید علی اکبر مزینانی (تاج) فرزند مرحوم حاج محمدباقر در سال 1347در خانواده ای مذهبی و زحمتکش به دنیا آمد.

پس از اتمام دوران تحصیلات ابتدایی چون رغبتی به ادامه تحصیل نداشت به کمک پدر مرحومش شتافت و در کار کشاورزی همیشه او را همراهی می کرد.

علی اکبر علاقه ی خاصی به تعزیه خوانی داشت به همین خاطر بعد از برگزاری مراسم تعزیه ی عاشورای مزینان همراه با دوستانش نخل کوچکی را آماده می کردند و نقش هایی را که حفظ کرده بودند در میدانی که در سمت غربی و خارج از مزینان قرار داشت اجرا می کردند.اکنون بعضی از دوستان این شهید همان نقش ها را در تعزیه ی مزینان اجرا می نمایند.

شهید علی اکبر مزینانی با تشکیل بسیج در مزینان به خیل بسیجیان مزینان پیوست و پس از مدتی راهی جبهه های حق علیه باطل شد و  عاقبت در دوازدهم تیرماه 1365 در مهران به فیض عظیم شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش پس از تشییع باشکوه در گلزار بهشت علی (ع) مزینان به خاک سپرده شد. در ادامه خاطراتی از این شهید بزرگوار به قلم طیبه مزینانی تقدیم می شود.

http://www.lenzor.com/public/public/user_data/photo/6480/6479009-6f8f66dd6b7c6ffb9bb89e1274106fda-l.jpg

 

 

 

 

 

کبوتر

از پله های کاهگلی خانه بالا می رود و روی بام می ایستد. دستش را در کیسه ی پلاستیکی فرو می برد و مشتی دانه ی ارزن، روی زمین می ریزد. کبوترهای سفیدی که بالای سرش در آسمان پرواز می کنند، روی زمین می نشینند و بق بقوکنان، شروع می کنند به خوردن دانه ها. مرد همسآیه، از داخل کوچه داد می زند: «تو، یه سره رو پشت بوم، کفتربازی می کنی، اون وقت می ری خودتو برا جبهه معرفی می کنی؟! تو رو چه به جبهه؟»

علی اکبر می گوید:« بازی نمی کنم، دوستشون دارم. چرا وقتی به اسبم و مرغ و خروسام می رسم، نمی گی به درد جبهه نمی خورم؟»

 

*

 

چادرم را می اندازم روی سرم و دنبال بقیه ی خواهرها، از خانه بیرون می روم. علی اکبر، از زیر قرآن رد می شود. یکی یکی جلو می رویم و صورتش را می بوسیم، می گوید: «هر چه بدی ازم دیدین، حلالم کنین، نبینم اون دنیا بیاین جلومو بگیرین ها!»

 

همه مان می خندیم. راه می افتد، می رود و توی پیچ و خم کوچه، گم می شود. راه می افتیم دنبالش. چشممان که به او می افتد، قدمهایمان را آرامتر بر می داریم. ب رمی گردد، نگاهمان می کند و می گوید: «برگردین خونه. با این چادرای گل گلی راه افتادین دنبالم که چی بشه؟»

 

می گویم: «دلمون آروم نمی گیره. می خوایم بیشتر ببینیمت داداش!»

 

دوباره راه می افتد. چند لحظهای سر جایمان می ایستیم و باز، حرکت می کنیم. دوباره می ایستد، برمی گردد و نگاهمان می کند. یک باره پا می گذارد به فرار! ما خواهرها نگاهی به همدیگر و نگاهی به کوچه ی خلوت می کنیم و به سرعت، دنبالش می دویم. نرسیده به بازار، می ایستد. ما هم نفس زنان می ایستیم، به رویمان می خندد و می گوید: «آخرش کار خودتونو کردین؟»

 

هیچ کدام حرفی نمی زنیم. به طرفمان می اید و می گوید: « اگه این دنیا گوشتونو پیچوندم، یه وقت نیاین اون دنیا بگین خدا گوشمو از بیخ بکنه! همین الان قصاص کنین که اون جا شلوغه، معلوم نیست نوبتتون بشه بتونین بیاین شکآیتمو بکنین!»

 

می گویم: «ما که حواسمون هست!»

 

همه مان می خندیم. دوباره تک تکمان را می بوسد و می گوید: «نترسین، بادمجون بم، آفت نداره!»

 

*

 

می گویم: «یه چیزی می نویسم زود برگرده، چون خیلی دلم براش تنگ شده!»

 

مادرم می گوید: «بی خود! فقط توی نامه ات، سلام ما رو بهش برسون. بگو تا هر وقت دوست داره، جبهه بمونه. ما بهش افتخار می کنیم.»

 

هر چه می گوید، می نویسم. آخر نامه، درشت می نویسم:«داداش! اگه تا دو هفته ی دیگه نیای، کفتراتو می فروشیم!»

 

*

 

پاکت نامه را باز می کنم. مادرم می گوید: «بلند بخون ببینم جواب نامه تو چی نوشته؟»

 

چشمم می افتد به خطوط قرمز رنگ بالای کاغذ. می خندم و بلند می گویم: «نوشته: کفترامو بفروشین، من اینجا چیزی پیدا کردم که به تموم دنیا نمی دم!»

 

*

 

کبوتری، دور حیاط، بال بال می زند. سرگردان است. گاهی روی بام می نشیند و گاهی روی دیوار. به زحمت می گیرمش. زخمی است، با خودم می گویم: «بذار علی اکبر بیاد ببینه بالاخره منم کبوتردار شدم!»

 

از بال کبوتر، خون می ریزد، دستی به سرش می کشم و با خوشحالی، می برمش تو اتاق.

 

*

 

مرد همسآیه جلو می آید و می گوید: «علی اکبر شهید شده!»

 

و می زند زیر گریه! می گوید: «دیشب خوابشو دیدم. گفت بهت بگم. اون کبوتر رو آزاد کنی!»

 

می لرزم! می روم سراغش. هیچ اثری از زخم روی بالش نیست./شاهدان کویرمزینان

 

 

بانوی تنهایی

خیال می کنم پشت در ایستاده ای و در میزنی!

 

اینقدر این در کهنه را باز و بسته کرده ام

که لولایش  شکسته است!

 

لولای شکسته در را عوض میکنم!

 

انگار کسی در میزند؛

در را باز می کنم و در خیالم تو را می بینم

که پشت در ایستاده ای

می گویم:

بانو خوش آمدی

ولی تو نیستی

پشت در تنهاییست

 

در را می بندم و باز دوباره باز میکنم

ولی هنوز هم نیستی

 

اینقدر باز میکنم و می بندم

که لولای در دوباره می شکند

 

کاش می آمدی

می دانم چشم خسته ام بسته خواهد شد

قلبم خسته ام خواهد ایستاد

ولی تو نخواهی آمد

 

بانو

بانو

بانو جان

 

تا آخر عمر فقط همین خواهد بود

من و در و لولای شکسته

و حسرت دیدار تو

 

فقط همین

 

شاعر: کیکاووس یاکیده

 

+ خیـــال نوشت: بانو جان! خیلی وفته نیستی! اما چه باک تا خیـــالت اینجاست! اینجاست تا قلب خسته ام به روی همه بسته شود . . . صبوری میکنم با این خیـــال . . .

خدایا....

امســـال خدا کنه دوباره بـــــــرف بیاد...

این شهر مثل من دوس داره بــــرف بیاد

دوباره بچه شیم توی حریر برف

آتیش بغضمون نمیره زیر برف

امســـال خدا کنه دوباره بـــــــرف بیاد...

صدای شادیمون رها شه توی باد

با برفی که پر از شوق نوازشه

این دنیای سیاه دوباره تازه شه...

"" امســـال خدا کنه دوباره بـــــــرف بیاد ""