اینقدر این در کهنه را باز و بسته کرده ام
که لولایش شکسته است!
لولای شکسته در را عوض میکنم!
انگار کسی در میزند؛
در را باز می کنم و در خیالم تو را می بینم
که پشت در ایستاده ای
می گویم:
بانو خوش آمدی
ولی تو نیستی
پشت در تنهاییست
در را می بندم و باز دوباره باز میکنم
ولی هنوز هم نیستی
اینقدر باز میکنم و می بندم
که لولای در دوباره می شکند
کاش می آمدی
می دانم چشم خسته ام بسته خواهد شد
قلبم خسته ام خواهد ایستاد
ولی تو نخواهی آمد
بانو
بانو
بانو جان
تا آخر عمر فقط همین خواهد بود
من و در و لولای شکسته
و حسرت دیدار تو
فقط همین
شاعر: کیکاووس یاکیده
+ خیـــال نوشت: بانو جان! خیلی وفته نیستی! اما چه باک تا خیـــالت اینجاست! اینجاست تا قلب خسته ام به روی همه بسته شود . . . صبوری میکنم با این خیـــال . . .