اینقدر این در کهنه را باز و بسته کرده ام
که لولایش شکسته است!
لولای شکسته در را عوض میکنم!
انگار کسی در میزند؛
در را باز می کنم و در خیالم تو را می بینم
که پشت در ایستاده ای
می گویم:
بانو خوش آمدی
ولی تو نیستی
پشت در تنهاییست
در را می بندم و باز دوباره باز میکنم
ولی هنوز هم نیستی
اینقدر باز میکنم و می بندم
که لولای در دوباره می شکند
کاش می آمدی
می دانم چشم خسته ام بسته خواهد شد
قلبم خسته ام خواهد ایستاد
ولی تو نخواهی آمد
بانو
بانو
بانو جان
تا آخر عمر فقط همین خواهد بود
من و در و لولای شکسته
و حسرت دیدار تو
فقط همین
شاعر: کیکاووس یاکیده
+ خیـــال نوشت: بانو جان! خیلی وفته نیستی! اما چه باک تا خیـــالت اینجاست! اینجاست تا قلب خسته ام به روی همه بسته شود . . . صبوری میکنم با این خیـــال . . .
اشکال کار اینجاست که یادمان می رود آدم یک شبه چاق نمی شود .. روزها و ماه ها به بدنت کالری ِ اضافه می رسانی و چند سال بعد می شوی یک آدم تپل .. آدمی هم که چاق شد ، یک شبه لاغر نمی شود .. روزها و ماه ها باید کالری بسوزانی تا برسی به وزن اولی ات .
اشکال کار اینجاست که یادمان می رود و همین است که هی سعی می کنیم به دیگری نزدیک شویم .. برایش لحظات خاص خلق کنیم .. خاطره بسازیم .. در حالی که خوب می دانیم روزی بهش خواهیم گفت : " فراموشم کن " .. و خیال می کنیم که شدنی ست !
اشکال کار اینجاست که یادمان می رود او هر چه هم که بخواهد فراموشمان کند .. هر جه هم که بخواهد تمام چیزهایی را که از ما روزها و شب های متمادی کنج قلبش جمع کرده است ؛ یک شبه دور بریزد .. نمی شود که نمی شود .. یادمان می رود آدم چاق یک شبه لاغر نمی شود ..