رمان آرینا
نویسنده : باران
فصل : 5
.......................................................................................
بله بابا
بابا : آرینا دلم نمی خواهد با این پسر تا دیر وقت کاری کنی
: بابا اگه قابل اعتماد نبود اصلاً نمی موندم
بابا : آخ
: از این به بعد کارهام و روز انجام میدم که به شب نکش
رمان آرینا
نویسنده : باران
فصل : 8
.......................................................................................
مگه ظهر می مونی
شاهرخ : آره بابا ، آقابزرگ امروز عصبانی عصبانی
: چرا
شاهرخ : اومد کلی دعوا که تو با آرینا چه نسبتی داری که بغلش می کنی