خلاصه آنچه از خبرچین معرکه گیر رفت:
بعد از راضی شدن خبرچین یا همون جنی که با راوی سر و سرّی داشت، اولین حکایت مربوط به کرامت شد. جنگلبان بود و بعد مسافت تا ُپست جنگلبانی باعث می شد تا جیره و مواجب شو دو ماه یک بار بگیره؛ از این رو آفتاب نزده راهی شد. به ُپست رسید. پست بان پس از مقدمه چینی، توبیخ نامه ای که از مرکز ارسال شده بود را به وی داد. کرامت از مفاد نامه ی سراسر از دروغ و افترا مطلع گشت. غر زد و سرگردان و واله پس از دیدن الیاس و قرض گرفتن و تسویه با بقال و خراز، دست از پا درازتر به کلبه اش برگشت. بچه هایش انتظار داشتند تا پدر را با دستان پر ببینند. از پس اون همه افکار غلط تموم تنش دم بدم گُر می گرفت؛ نمی دونست دردشو به کی بگه که درمونش کنه. فردای آنروز قصد کرد بره شهر واسه گرفتن حقش، این شد که به برادر زنش پیغام داد تا در غیابش از سر و همسرش مراقبت کنه. چند روز بعد بجای محمد عبدل اومد و از بلایای مشابهی که سر پدرش (برادر زن کرامت) اومده بود، تعریف کرد.
صحبت های پایانی عبدلی که تازه قاطی مردها شده بود و شوهر عمه اش کرامت را به چشم پوشی و مدارا فرا می خواند به مشاجره کشید. به عبدل پرید و گفت: دست ننه ام درد نکنه، رو هم بریزیم تا یه چیزی بندازن جلومون یعنی چی؟ اینارو کی یادت داده؟ حالا چطور شد واسه من یهو آدم شدی و نطق می کنی، اونم با این وقاحت...
رو به سروین کرد و گفت: کافیه صداشون دو رگه بشه؛ تا بل بل بکنن. فکر می کنن... آخه من به این چی بگم؛ دنبال محمد می فرستم ببین کی میاد. آخه بگو تو سر پیازی یا ته پیاز، واسه خودش نظر میده. همون قد که تو رفتی و دانشمند شدی؛ واسه بابات و یه ایل کفایت می کنه. بذار بزغاله های من، بی سواد بمونن. اگه محمد باهام اومد که هیچ، نیومد خودم راهی می شم و میرم تا آخرش، چی فکرکردن یعنی این قدر بلبشو و اوضاع خرابه؟ عقل کل حالا که اومدی بمون من برم یا برو آقاتو بفرست واسه صلاح و مشورت.
عبدل سری تکون داد و خواست از طرف پدر عذر بیاره و بگه آره اوضاع بلبشو و نمی تونه اونجا رو ول بکنه که سروین بهش توپید و نذاشت حرف بزنه؛ سپیده نزده راهیش کردند تا هرچه زودتر تکلیفشون معلوم شه.
موقع رفتن عبدل گفت: راهها دوره و پیغام پسغام آوردن بردن هم مشکل، قرارمون به این باشه که اگه آقام تا فردا شب نیومد؛ یعنی همونی که من گفتم و فعلا منتظر نباشین. عمو دیشب اعصابتون یهو ضعیف شد و فشارتون افتاد و بی بی هم نذاشت تا حرفمو بزنم.
من گفتم همکاری کنید نه رو هم بریزین بعدش هم گفتم یه چیزی براتون می ذارن کنار اما شما به قصد، یجور دیگه تعبیرکردین. بهرحال بد نیست که یه کم فکر کنید.
با اینکه ساده دل و بی غل و غش بودن؛ اما سروین به فراست گفت: پسرجان تو چقدر دو پهلو حرف می زنی؛ بازم که حرفاتو داری تکرار می کنی؛ خوب نیست تو کار بزرگترها سرک بکشی و بدتر از اون نظر بدی؛ برو پیغام ما رو بده؛ بگو منتظریم.
غروب همون روز محمد و پسر ریزترش استرسوار، ساروغ و بغچه به دست سر رسیدند. سروین از سوغاتی ها تشکرکرده و سراغ زن برادرش رو گرفت و گفت: ای کاش ریحانه و بچه ها رو هم می آوردی؛ صد رحمت به این بچه که همراهت شده؛ نمی گید تو این هیر و بیر دلمون پوسید.
محمد رو به ننه ساری جواب داد: چه دل خوشی داره خواهر ما، اینم که اومده به هوای پسرا اومده منتی نداره؛ راستش اوضاعمون قاراشمیشه، خوب مادرجان شما چطورین؟... تعارفات که تموم شد؛ کرامت با بی صبری و کم حوصلگی پرسید: خزعبلاتی که از پست بانی شنیدی؛ حدسم نزدی که بار منم کردن؟ حقمو خوردن و تهدیدم کردن؛ راستی این پسرت چقدر پررو شده؛ چه حرفهایی می زد؛ ! از کی یاد می گیره؟
محمد به احترام خواهر و ننه ساری رو به اونا جواب داد: این نابخرد خیلی روش زیاد شده درمونده ام کرده؛ پاک شده آتیش بیار معرکه، یه روز بهم میگه بیا خودتو بازنشسته کن و واسه همیشه بریم شهر، روز بعدش میگه؛ مگه چقدر گیرت میاد که شب و روز آسایش و از خودت و ماها سلب کردی؛ بابا همین دور و برام لک و لک کنی مواجبتو میارن و دو دستی بهت می دن؛ خودتو بیخودی آزار میدی و روزی ده فرسخ راه میری که چی بشه؛ تا کی می خوای فحش و فضیحت بشنفی و کتک بخوری. بذار بُبرن و بِبرن؛ نترس به جایی بر نمی خوره... خلاصه تا دلتون بخواد از این چرندیات برام سرهم می کنه. الان ده روزه که خواب و خوراک ندارم؛ گوشام از بس تیز شدن سرسام گرفتم؛ همه چی رو صدای اره می شنوم. مادرشم لنگه خودشه، یه ریز به جونم غر می زنه؛ یه بار سرمریضی یکی از شاهدخت ها خطا کردیم و بردیمش اونورتر ماسال، بی جنبه حالا از رشت پائینتر راضی نمیشه زندگی کنه؛بگو آخه تو با یه کرورکرّه مرکز نشین بشی چی میشی؛ گیس هاش سفید شده تازه چارقد رنگی هوس می کنه. بگذریم؛ از اینا که حرف می زنم یه طورایی میشم؛ چه می دونم میگن فشارت میره بالا، امیدوارم اونقدر بره بالا تا سقط شم و جونم درآد. از دست شون بریدم؛ خسته شدم.
خواهرش چند بار استغفرا...گفت و ادامه داد: حالا هی بگو تا به قول خودت خدای ناکرده یه طوریت شه و از پا بیفتی.
محمد: خدا از زبونت بشنوه؛ به جون هرچی مرده کلافه ام، چشم سفید می گفت شوهر آبجیت می خواد باهات صلاح و مشورت کنه؛ جلدی برو تا سقط نشدن؛ تو رو خدا حرف زدنشو ببین؟ نگاه به ریش سفیدم نکنین؛ اون منم که به صلاح و مشورت نیاز دارم.
پسرها و ارمغان همه یه گوشه کنار بخاری تازه علم شده خزیده بودن که یهو با حرف محمد زدن زیرخنده و پسرش حرف باباشو تکرارکرد و گفت: آقام ریش نداره میگه ریشم سفیده، یه چیزی واسه خودش داره میگه ها.سروین لبخند تلخی زد و بچه ها رو ساکت کرد.
کرامت گفت: بس کن مرد اومدی رو زخم مون مرهم بذاری یا یه سره دلمونو داغ بکنی؛ بگو ببینم با سئوال و جوابهایی که بینتون رد و بدل شده جای امیدواری می بینی؟یعنی سراغشون بریم توفیری به حالمون می کنه؟از خود این بابا رئیس جدیده، صولتی رو میگم؛ کسب تکلیف نکنیم؟ همین طوری که نمیشه؛ فکرکردی اگه دستمون خالی تر از اینی که هست بشه چی به سرمون میاد؛ جلو چشاتم اوضاعمو ببین؛ فکر می کنی با شش هفت تا بز، یه ماده گاو، چار تا مشت گندم و جو میشه بدون مواجب از خدا بی خبرا این جماعت رو سیرمونی داد؛ شیطونه میگه برم و هرکی جلو دارم میشه؛ بزنم و ناکارش کنم.
ننه ساری حرف پسرشو قطع کرد و گفت: شیطونه غلط می کنه میگه؛ لعنتش کن؛ با زورکه کار درست نمیشه؛ به زور باشه که تا بوده و هست؛ یه لقمه چربت میکنن.
پریشب بهت گفتم باز میگم؛ برو حقتو بگیر اما از راهش، محمد جان با توأم هستم ننه، اگه فکر میکنی حرفتون خریدار داره که راهی بشین وگرنه چند صباح دیگه هم صبرکنید.بیخودی دیگِ صبرتون سر نره؛ تحمل کنید؛ اصلا سراغشون هم نرین؛ اگه از کوره در برین؛ فاتحه همه مون خونده اس؛ بالاخره یه بخور نمیری هست سرکنید و مثل سابق پشت هم باشین تا ببینیم چی پیش میاد.
محمد جان تو که مرکبت براهه؛ به خواهرت و بچه هاش تندتند سربزن؛ نتونستی هم راهتو کوتاه کن و پیغام بده؛ تا از هم دیگه بی خبر نمونید.
سروین به حرفهای ننه صحه گذاشت و گفت: اگه رفتن تون سرسوزن نتیجه بده؛ همین فردا راهی بشین؛ اما چشم من یکی هم آب نمی خوره؛ با این حرف و حدیث ها که می گین؛ واضحه که کاری از پیش نمی برین؛ ای کاش از جای باش ناصری خبر داشتی و می رفتین سراغش، اون وقت بیشتر ملتفت می شدین که جریان از چه قراره. درسته؟
کرامت جواب داد: نه درست نیست؛ چرا حرف نسیه می زنی؟ حالا تو این هاگیر واگیر ناصری چند منه؟ خودمون چشم و گوش داریم و ذره ای عقل، نمی بینی چطور عین خوره ها افتادن به جونمون، اون از برادرای من که آواره شون کردن؛ اینم از عبدل شازده این آقا. اینا تا مارو نکشن ول کن مون نیستن.
محمد گفت: قبول کن بی پناهیم و هیچ کس و نداریم؛ ژاندارم هام یا مثل ما راه به جایی ندارن یا به قول خواهر، گنده هاشون یجورایی با اینا همراهن، اونا هم بخوان از اوامر عدول کنن با صدتا اسم جورواجور می فرستن شون اونور مملکت تبعید. یه عمرکوری مون دادن و قاچاقچی ها رو به اسم پیمانکار غالبمون کردن؛ فکر می کنن خودشون زرنگن و بقیه پشت گوششون خز داره.نه حضرت عباسی اینم شد کار که ما داریم. از قدیم و ندیم تاراج جنگل بوده و هست؛ فقط گردنه براش عوض می شن.
کرامت گفت: این حرفها رو ول کن؛ گفتی ژاندارم یاد یکی از اقوام الیاس افتادم؛ البته با خود منم یه نسبت دوری داره؛ بنده خدا رو چند وقت پیشا از کار بی کارش کردن؛ میگن زیادی حالیشه و خط روساشو نمی خونده؛ واسه همین اخراج شده. اگه صبح هستی بیا یه سر بهش بزنیم و با اونم یه مشورتی بکنیم. هان چطوره؟ میای؟
ظاهرا فکر بکری بود چون بعد یه مدت تونستن اون شب با خیال راحت بخوابن. آفتاب نزده سروین راهیشون کرد. ظهر نشده آبادی بودن؛ الیاس با گل گاو زبون و نبات زعفرونی خستگی راه رو از شون زدود و از بیخ پیدا کردن ماجرا متاسف شد و به خواسته کرامت جوانکی رو راهی پاتوق استوار کرد. طولی نکشید و سپید موی خوش برورو، شق و رق وارد شد؛ سلامی داد و دست خسران دیده ها رو آنگونه که به خود بیایند؛ فشرد. رنج کشیده ها گویا از درماندگی رهیده بودن؛ ته دلشون هردو به یک میزان و مشابهت خوشحال شدن.
استوار قبلا از الیاس یه چیزهایی شنیده بود ولی می خواست تا خودشون ماجرا رو براش ریز بکنن. ژرف نگری ژاندارم سرد و گرم چشیده بالان دیده؛ بیش از پیش جنگلبانها رو دلشاد کرد و گفت: صحبت هاتون متین، از دست من چه کاری برمیاد؟
الیاس گفت: پسر عمو کلامت با شکر، از دست من چه کاری برمیاد که نشد حرف، ! اینا نه مثل تو گرگن که بدرن؛ نه روباه که مکر بکنن؛ تو اون دل تو درتوت واسه رو کردن، خودت بگو که چی داری؛ هرچی تو چنته داری بریز بیرون. از کرامت قلچماق ترکه نداریم؛ بخواد با اره یه درخت بیست متری قطع کنه؛ نترس بگو تو خفا ده روز کار می بره؛ چه برسه صدها اصله که پاشون نوشتن. ده بگو تا قاتی نکردم.
زدن زیر خنده و استوار گفت: پر واضحه که اتفاقی نیفتاده و دو بهم زنی میکنن؛ اگه همچین قصه ای هم که میگن حقیقت داشت کار رفقامون نمی تونه باشه؛ مخلص کلام اینکه باید بیشتر بدونید. اگه سر در بیارید؛ می تونید کندزشون رو ویران بکنید.
الیاس بازم پرید تو حرف استوار و گفت: جهانگیر این بنده خداها بایستی غروب نشده؛ راه شونو بکشن و برگردن چهار فرسخ اون ورتر. چرا واضح حرف نمی زنی؛ کندز دیگه چیه؟ کندز کندز می کنه.
جواب داد: عطار باشی بذار حرفمو بزنم؛ کندز یعنی دژ و قلعه، از ظواهر کار اینجور برمیاد که داره یه خبرایی میشه؛ کسی رو جای خودتون بذارین و باهم برین اداره تون و حرفاتونو رو در رو بزنید. نذارین کسی واسطه شه؛ دلیل بیارین و ثابت کنید که کار شما حفاظته نه انداختن و فروختن؛ از اهالی این آبادی و ده بالایی که می شناسنتون استشهادیه تهیه کنید و دستتون باشه؛ معلومه براتون پاپوش دوختن تا خرابتون کنن. محمد آقا، از پاسگاه و ژاندارم هاش هیچوقت قطع امید نکن؛ نخاله همه جا هست؛ مثل رئیس من که نونمو برید و خدا هم گذاشت تو کاسه اش، سفارش لازم نیست تا حالا اومدن و بازم میان کمک تون.
الیاس پشت بند صحبت های دلگرم کننده استوارگفت: راست میگه حالا وقت شوشکه از رو بستن نیست؛ فعلا دست نگه دارین؛ من خودم برای هر دوتون استشهاد تهیه می کنم. طلا که پاکه چه منتش به خاکه، جیره و مواجب تون رو هم بالاخره می گیرید؛ فکرکنید که دارین پس انداز می کنین؛ من خاطرم جَمعه و مطمئنم که یه جای کار اشتباه شده. خوب دیگه یا علی بگین و راهی شین تا به شب نخورین. کرامت ما رو بی خبر نذارین.
با دلی آکنده از امید راهی شدند. پا به پای اونا تو رنج و سختی که متوجه شون بود سهیم شدم و نشستم به انتظار، روزها از پی هم با تأنی می گذشتن؛ تا که یکی از روزها خبرچین اومد و بقیه ماجرا رو اینطور تعریف کرد که احمد بعد چند وقت واسه دیدن کس و کارش اومده و همه رو خوشحال کرده. بی درنگ گفته هاشو با قلمم بهم آمیختم تا دوباره به سرش نزنه؛ بذاره بره.
ننه ساری از ته تغاریش پرسید: پسرم چرا دیر به دیر سر می زنید؟ حالا که اومدی چرا تنها اومدی؟ بهمن و بچه هاش قصد نداشتن تا بیان؟ حالشون خوبه؟ اوضاع تون رو براهه؟ کار و بارتون چطوره؟ همش که من حرف زدم؛ تعریف کن ننه دلم پوسید.
احمد جواب داد: من یکی که دوست دارم تند تند پیش تون بیام؛ ولی مگه میشه! اونجا که هستی آدم اختیار خودشو دیگه نداره؛ واقعا دست خودمون نیست. زندگی تو شهر رو با اینجا یکی نبینید. از صبح کله سحر تا خود شب دنبال یه لقمه نون بایستی همش بدویی؛ مگه کار تمومی داره. بخوای نجنبی هم کلاهت پس معرکه اس، یه وقت چشم وا میکنی و می بینی رقبا اومدن و ازت گذشتن. زن داداش گاهی به شماها غبطه می خورم؛ زندگی تو جنگل لطف دیگه ای داره؛ کار تو مزرعه درسته که سخته ولی کسی که دنبالت نکرده؛ با آرامش و خیالی آسوده خاک و زیر و رو کن؛ بکار، وجین کن و سر فرصتم دروش کن.
سروین گفت: پسرخاله لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟ چه اصراری بود که یهو قید همه چی رو بزنید تا دلتون اینجا و جسمتون سرگردان اونجا باشه؛ بیخودی از دور هم بودن سرباز زدین؛ دور از جونتون انگار مادیون گازتون گرفت. حالام طوری نشده؛ برگردین به اصل تون تا یه وقتها غبطه و حسرت نخورین؛ داشتن چهار تا گوسفند، یه آلونک با شنیدن بانگ زاغ و کلاغ این همه حسرت و شش و بش نداره.
احمد خنده ای سر داد و گفت: حالا کاریه که شده؛ کسی که آب لوله کشی بخوره؛ زندگی کردن تو غیر شهر دیگه براش معنا نداره. یه وقتا فقط هوس می کنی و بس. زن داداش زار و زندگیه حکیمه جاری خودتو بیا ببین؛ غیبتش نشه؛ به گوشش هم نرسه؛ انگار صد ساله که شهریه، اسمشو عوض کرده گذاشته گلناز، تا به اون اسم صداش نکنن نه رو بر می گردونه؛ نه جواب میده. بچه آخری شو با چه دبدبه کبکبه ای تو زایشگاه به دنیا آورد. به بهمن گفته بود دیگه کسی تو خونه بچه پس نمی ندازه؛ قباحت داره... واسه یه الف بچه کاسه کوزه ای خریدن که نگو، بهش میگن سیسمونی. تا لنگ ظهر می خوابه و کلفتش زمانه بگم، قهوه شو تو رختخواب به خوردش میده. گلناز خانم گلاب به روتون توالت فرنگی نباشه پاهاش ذق ذق میکنه؛ دک و پوزشم که نگو چی بهش می گین؛ این گردها رو میگم؛ عین سفیداب و زاموسکه می مونه؛ تا از اونا به سک و صورتش نماله از اتاقش بیرون نمیاد. بگذریم.
رو به کرامت کرد و ادامه داد: راستی داداش با بهمن کار جدیدی شروع کردیم از این به بعد یه پامون شهره یه پامون همین نزدیکیا، کاشکی بشه کار تو ول بکنی و بیای با ما کار کنی.
سروین پرسید: حالا این کار نون و آبدار چیه که می خواین شروع کنید. نیمی اینجا وسط جنگل و ما بقی تو شهرتون؟
جواب داد: چوب بری، کارگاه ده بالایی رو اجاره کردیم؛ همین روزها راهش می ندازیم. قراره چند تا دستگاه و ماشین آلات هم اضافه کنیم؛ با تشکیلات پیمانکارهای قبلی کلی توفیر داره.
کرامت سرخ و سفید می شد و تو فضای تاریک کلبه سعی می کرد کسی چهره شو نبینه؛ می خواست از صحبت های استوار چیزی بروز نده؛ اما قرار نبود خفه خون بگیره و دم نزنه.
عاقبت کاسه صبرش لبریز شد و گفت: آهای غریبه دیدار و استراحت کافیه، قبل از اینکه پرده دری بشه؛ از کلبه من آس و پاس که می خواد تا آخر عمرش همین ریختی زندگی کنه؛ بزن بیرون، ما گول حرفاتو نمی خوریم؛ سروین هم قرار نیست اسمشو عوض کنه و پاهاش به ذق ذق بیفته؛ نیازی هم به کلفت و گرد و زاموسقه نداره. تا زنده ام جلو قـــاچاقچی جـــماعت چه غریبـــــه چه آشنا، شده با سنگ و کلوخ درمیام؛ اینو خوب تو گوش هاتون فرو کنید. عبدل یه چیزایی بلغور می کرد و می خواست قلمبه بارم بکنه پس بگو حرفهای کی بود؛ خلاصه همه از دم کور خوندین. این کلبه که به نظرت اخی میاد مال کسیه که نون زن و بچه هاش از راه کشمکشه، من و محمد و امثال ماها حاضر نیستیم مثل تو و امثال تو خودمونو بفروشیم. به این وضعیت و معاش خو گرفتیم و حسرت زندگیه سگی شما ها رو نداریم.
کسی جرأت نداشت پا درمیونی بکنه.
فریادکنان ادامه داد: اینجا واسه کارکردن نموندم این ایستادن عشق و علاقه و وجدان بیدار منه، از من بردبار و مسالمت جو چیزی واسه خیرات باقی نمونده؛ از من دیگه گذشته که واسة عافیت فردام بیامو سازش بکنم.
احمد از تعصب و حساسیت برادرش نسبت به حفاظت از جنگل، آگاه بود اما نه بدین حد که شبانه اونو از خونه اش بیرون بکنه؛ متعجب از رفتار برادر رو به مادرش کرد و گفت: ننه هر چی ساری بگه مطمئنم درسته؛ اما نیمه شب وسط جنگل رها بشم؛ هیچ رقم درست نیست. مگه من چی گفتم؟ داشتم به زن داداش کار جدیدمو توضیح می دادم. خب بگه کجای حرفم بد بود تا منم بدونم؛ این وقت شب شکارچی رو با یال و کوپالش بیرون نمی کنن و پناه میدن؛ چه برسه من.
ننه با احتیاط گفت: برادرت عصبانیه، شده آش نخورده و دهن سوخته؛ همون هایی که بهت مجوز دادن تا درخت بندازی؛ چند وقته جیره و مواجب شو واسه گناه نکرده اش بریدن.
با اشاره سروین، احمد سکوت کرد تا غائله بخوابه.
صبح کله سحر به بهونه سرکشی کلبه رو ترک کرد؛ هنوز از مشاجره دیشب پکر و مستأصل بود؛ حدسم نمی زد که روزی برادراش بشن پیمانکار و مانند قبلی ها مقابل چشمان او دست به تاراج جنگل بزنن. حس مقابله و شاید هم انتقام از تخریب گران جنگل این بار به نظرش چقدر سخت و دشوار می اومد؛ مواجهه با کس و کار خودش رو حتی یه لحظه هم نمی تونست تصور بکنه؛ بلافاصله ذهنش به افکاری که با محمد تو راه برگشت راجع به نقشه های جهانگیر داشتن؛ معطوف شد. برای راهنمایی و مشورت رفته و ته یه نشست و برخاست آشکارا به مقابله و به قول خودش کوبیدن دژ قاچاقچی ها ترغیب شده بودن.
بی رمق به درختی تکیه داده و غرق افکار درهم و ناسازش بود که...
ادامه دارد...
پیرمرد زیر بارش برف عصا زنون یواش یواش سر به پائین سرفه کنون می رفت به طرف خونه اش خونه که چه عرض کنم یه اطاق تاریک با در و دیوار سیاه و دوده گرفته در یه حیاط قدیمی تو محله امامزاده یحیی بازنشته راه آهن بود تقریبا" سی سال در یه تقاطع جاده و راه آهن نزدیک ایستگاه ورامین داخل اطاق نگهبانی زندگی کرده بود سی سال تموم از اون اطاق نگهبانی هیچ کجا نرفته بود کارش این بود که قبل از رسیدن قطار به تقاطع مانع رو پائین بیاره و بعد از اینکه قطار رد شد دوباره مانع رو ببره بالا یکسال قبل از اینکه در راه آهن استخدام بشه زن و بچه اش در اثر ابتلا به آبله از دنیا رفته بودن ده سال قبل بود که بعد از سی سال خدمت یکروز از طرف اداره اومدن و یه نامه بهش دادن به نامه رسون گفت این چیه؟ نامه رسون گفت حکم بازنشستگیته گفت خوب یعنی چی؟ نامه رسون جواب داد یعنی که خدمتت تموم شده باید بری دنبال زندگیت اینو گفت و رفت و پیرمرد رو نامه بدست در حالی که زل زده بود به جاده ایی که نامه رسون توش با موتورش داشت می رفت تنها گذاشت یکی دو ساعت بعد یه جوونی با زن و بچه اش با نامه ایی تو دستش اومد و به پیرمرد گفت اداره بهش حکم داده که بیاد اونجا و اطاق نگهبانی رو ازش تحویل بگیره و اون باید وسائلشو جمع کنه و از اونجا بره پیرمرد حرفی نزد هیچی نگفت فقط به جوون و زن بچه اش نگاه کرد جوون که دید اون حال طبیعی نداره خودش شروع کرد به جمع کردن وسائل پیرمرد بنده خدا قبل از اینکه به استخدام راه آهن در بیاد سلمونی سیار بود و کیف رنگ و رو رفته اش با وسائل سلمونی توش رو تا اون موقع یادگاری نگه داشته بود بغیر از اون کیف یه زیلوی رنگ و رو رفته یه کتری روحی سیاه دوتا پتو و یه بالش مندرس چند تا تیکه ظرف روحی کج و کوله یه کوزه و یه فانوس کل دارایی پیرمرد رو تشکیل می دادن که جوونک همه رو بقچه کرد و داد زیر بغلش پیر مرد چند قدمی از اطاق نگهبانی دور شد و رفت کنار همون جاده که سی سال نگهبانیش رو داده بود نشست حیرون و سرگردون بود که کجا بره عینک ته استکانیش غبار گرفته بود و اشک هم پر شده بود تو چشمهاش به اطاق نگهبانی نگاه کرد انگار همون بچه اش بود که که تو سال آبله مرد چه بیرحمانه از اونجا بیرونش کرده بودن کم نبود سی سال از عمرش رو تو اون اطاق گذرونده بود اونطرفها کسی نبود که پیر مرد رو نشناسه غذای پیر مرد رو معمولا"دهاتی هایی که همون اطراف زندگی می کردن براش می آوردن چند تا دوست و رفیق همسن و سال خودش هم از همون ها داشت که گاهی رخت و لباسی براش می آوردن تقریبا" زندگی براش هزینه مالی نداشت مدّتها بود که حتّی حقوقش رو هم نگرفته بود از دور گرد و خاک یه وانت بار دیده شد که داشت به پیرمرد نزدیک می شد جلوی پیرمرد که رسید ایستاد راننده اش از پیرمرد پرسید مشدی چه خبر پس چرا اینجا نشستی؟ پیرمرد جریان بازنشستگی و آوارگیش رو براش تعریف کرد راننده گفت ناراحت نباش فعلا" بیا بالا امشبو مهمون ما باش تا ببینیم فردا چی میشه و خدا چی می خواد پیرمرد نگاهی بهش کرد و بدون اینکه تعارف کنه سوار شد جوون راننده هم وسائلشو گذاشت پشت وانت و بردش خونه خودش پیرمرد نخواست زیاد برای اونها مزاحمت ایجاد کنه به جوون میزبانش گفت که تو تهرون یه اطاقی چیزی براش پیدا کنه و بالاخره تو محله امامزاده یحیی یه اطاق براش پیدا شد و اثاثیه مختصرشو کشید و برد اونجا مدّتی که اونجا بود با همسایه ها که هر کدوم اطاقی تو اون خونه کرایه کرده بودن دوست شد یکروز سری به بانکی که در زمان قبل از بازنشستگیش از اونجا حقوق می گرفت زد و کارمند بانک بهش گفت مشدی چرا این همه مدّت نیومدی حقوقتو بگیری؟ پیرمرد چیزی نگفت کارمند بانک بهش گفت می خوای همش رو بهت بدم؟ پیرمرد هم گفت بده بعد کارمند بانک یه کیسه پر پول بهش داد پیرمرد پولها رو آورد خونه و همه رو همون موقع یکجا بخشید به یکی از همسایه ها که مدّتها بود برای خرج دوا و درمون بچه اش معطل مونده بود بعد از اونهم با همون حقوق ماهیونه بازنشستگیش سر می کرد تازه ازش بذل و بخشش هم می کرد به هر حال وارث که نداشت برای کی می خواست جمع کنه؟ کم کم پیر و پیرتر میشد و مریض احوالتر یکشب که رفته بود مجلس روضه موقع برگشتن حالش خیلی بد شد بزحمت خودشو به اطاقش رسوند و رفت زیر پتو یکدفعه صدای در زدن اومد یکنفر با صدای آرومی گفت مشدی مهمون نمی خوای ؟پیرمرد جواب داد مهمون حبیب خداست بفرما صاحب صدا اومد داخل جوانی خوش سیما و خوش پوش بود با ادب سلام کرد پیرمرد گفت علیکم السلام شما؟جوان گفت مگه نگفتی مهمون حبیب خداست من هم فرستاده خدا هستم پیرمردگفت البته بفرما بالا جوان مهمان نشست و باهاش احوالپرسی کرد پیرمرد جواب داد که تمام بدنش درد می کنه مخصوصا" پاهاش جوان دستش رو گذاشت روی پای پیرمرد و گفت مشدی اینجا درد می کنه؟ پیرمرد گفت الان که شما دستتو گذاشتی روش دردش خوب شد دوباره جوان دستشو بالاتر برد و پرسید اینجا چی اینجا هم درد می کنه؟پیرمرد گفت نه اونجا هم خوب شد جوان همینجور بمرور دستشو می آورد بالاتر و دردهای پیرمرد از بین می رفت... فردای اونشب صدای لااله الاالله از تو حیاطی که پیرمرد توش ساکن بود بلند شد و همسایه ها پیرمرد رو می بردن برای کفن و دفن./.
ن ج
سلام رهگــــذر
رهگذ آرامتـــر
خفته اینجا پیکری از غم دلش لبریز
اشک از چشمان او سرریز
مانده بر لبها، حسرته آبی
فکرش، در پی نانی
رهگذر اینجا نمان
خاک قدمهایت به سان خاک گور
به جسم بی توان و خسته اش انبوه میریزد
تورا باکی زفردا نیست
و او اندیشه اش ته مانده ی بشقاب شام توست
عبدالمبین
زنده گی نامه
عبدالمبین نظری فرزند محمد جواد نظری ولدیت حاجی شیر احمد نظری در سال 1377 هـ. ش. در قریه نیک پی، ولسوالی خان آباد، ولایت کندز دیده به جهان گشوده ام که بعد از یک سال از این قریه به مرکز ولایت نقل مکان نموده و به زنده گی خویش ادامه داده ام.
تحصیلات
در سال 1384 در لیسه فاطمه الزهرا دروس ابتدائیه خویش را شروع نمودم و بعد از سه سال در لیسه شیرخان منتقل شدم و در اینجا به دروس خویش ادامه دادم و همچنان بعد از مدتی در آموزشگاه ها بخاطر پیشبردن دروس به شیوه خوبتر به آموختن زبان انگلیسی و ریاضیات پرداختم. در سال 1391 هـ. ش. صنف نهم مکتب را امتحان لیاقت داده و در صنف ده دروس خویش را ادامه داده ام.
شغل
در سال 1387 هـ. ش. بود که کاکایم علی نظری یک مرکز آموزشی کوچکی بنام تمدن ایجاد نمود و در آنجا با کاکایم همکار بودم و الی سال 1388 هـ. ش. در آنجا به کار خویش ادامه دادم و در نیمه دوم سال 1388 هـ. ش. در انترنت کلب آسیا به حیث همکار مدرس الی اواخر سال 1389 هـ. ش. در اینجا بودم. بعد از این یعنی در سال 1390 هـ. ش. در آموزشگاه ALC شروع به تدریس نمودم و در اینجا با اینکه یک مدرس بودم چیزهای زیادی آموختم و تجاربی زیادی کسب نمودم. در سال 1392 بود که تیر وظیفه داده و در عکاسی بنام چشم انداز به حیث نویسنده در کمپیوتر (تایپست) ایفای وظیفه نموده و در اینجا الی نیمه اول سال 1394 به وظیفه ام ادامه دادم.