بچه که بودم یکشنبه ها را خیلی دوست داشتم بیشترش به خاطر مدرسه بود لابد. شنبه ها صبح عزا می گرفتم برای مدرسه رفتن دلم می خواست مثل جمعه بخوابم و مادرم مثل فیلمی که روی دور تند گذاشته اند بین آشپزخانه و هال ندود و هی مثل پتک توی سرمان نکوبد که دیر شد دیر شد که من از لج او و مدرسه و مشقهای نصفه نیمه نوشته شده ام موهایم را شانه نکنم و صورتم را نشویم و فقط دستهایم را خیس کنم و بکشم روی صورتم تا مامان بهم گیر ندهد
شنبه که تمام می شد یک نفس راحت می کشیدم تازه انگار می افتادم روی روال زندگی نه مشکل صبح بلند شدن داشتم نه بی حوصلگی سر کلاس انگار هفته من یک روز با تاخیر شروع می شد حمید هم می گفت همین حال را دارد با این فرق که او به یک علت شنبه را دوست داشت آن هم این بود که پول توجیبی از بابا می گرفت و احساس ثروتمندبودن داشت معمولا هم وسط هفته تمامش می کرد و دست به دامن من می شد که پول قرض بدهم بهش اما من همان اول هفته پولم را به مامان می دادم تا جمع کند و برای من النگوی فنری بخرد از همان ها که دخترخاله لیلا داشت و من سالها حسرتش را داشتم یکشنبه ها انگار همه مهربانتر بودند الان همه روزها یکی است برایم سعید برایم روز نگذاشته هفته نگذاشته ماه نگذاشته آن چندر غازی که از شرکت می گیرد فقط هفته اول ماه کفافمان رامی دهد بعدش دیگر حقوق من است که به زور می کشانمش تا آخر برج آن هم اگر این دو تا بچه قوزی بالا نیاورند و مدرسه شان چیزی نخواهد و مریض نشنود و هزار کوفت دیگر
توی شرکت یک حساب دیگری است برای روزها. روزها دو دسته اند یا یک شنبه اند یا نیستند . یا به عبارت صحیحتر یا یک شنبه اند یا در انتظار یک شنبه . همه اش هم زیر سر نوشین است سعید می گوید نگوییم یک شنبه بگوییم عشقنبه. دیگر این اصطلاح توی شرکت جا افتاده است سعید اگر بعد نود بوقی من و بچه ها را ببرد رستوران به آن روز هم می گوید عشقنبه می گوید بفرما خانوم جان هی به این نوشین حسادت نکن این هم عشقنبه ما . نوشین آچار فرانسه شرکت است مثلا معاون فروش است ولی همه کاری می کند هر جای شرکت لنگ شود نوشین را صدا می کنند سعید می گوید یک تضاد عجیبی در این زن است یک مرد کامل است با ظاهر یک زن شیک و آلامد راست می گوید . من نمی دانم صبح کی از خواب بلند می شود که با آرایش کامل می آید اداره خط اتوی مانتوهایش همیشه تازه است با آن ناخن های بلند کاشته طراحی شده وقتی دستش را بالا می برد و سر کارمندها داد می کشد نمی دانم آنها بیشتر عصبانی می شوند یا خنده شان می گیرد نوشین فقط یک موقع زن است عشقنبه ها و وقتی با حامد تلفنی حرف می زند روزی یک ساعت با تلفن حرف می زند با لطیف ترین صدایی که ممکن است یک زن داشته باشد سعید می گوید اینها دیگر شورش را درآورده اند اصولا وقتی یک زن و شوهر می روند زیر یک سقف دیگر حرفهایشان ته می کشد اینها چه حرفی دارند هر روز هر روز نوشین یک ساعت تمام معمولا هم وقت ناهار با حامد حرف می زند به قول سعید ساعت شارژش است هر کسی نوشین را کار داشته باشد سعید می گوید به شارژر وصله نمی تونه بیاد من برای همین چیزها اتاقم را عوض کردم این که عرض سه سال از کارمند دبیرخانه بشود معاون فروش این که کارانه اش از همه کارمندان قسمت فر وش بیشتر باشد این که درهفته یک نصفه روز کامل برود با شوهر جانش پیک نیک و سر ماه هم بهترین کارانه مال او باشد منصفانه نیست ولی آقای مدیر انقدر بهش پرو بال داده است که جرات نمی کنیم حرف بزنیم بعضیها می گویند حامد از دوستان صمیمی آقای سلیمی است برای همین انقدر هوای زنش را دارد ولی این منطقی نیست توی این شرکت حداقل ما ده نفر را می شناسیم از اقوام سلیمی هستند تازه اینها یی که ما فهمیدیم و لو رفته اند و سلیمی چنین باجهایی به آنها نمی دهد اگر این قدر نوشین عاشق شوهرش نبود اگر نمی دیدم که زن سلیمی چه رابطه صمیمانه ای با نوشین دارد می گفتم لابد خدای ناکرده سرو سری با هم دارند ولی اینها هم نیست عشقنبه ها هم که اگر سنگ از آسمان ببارد اگر مهمترین جلسه اداری شرکت برگزار شود خانم کیفش را می اندازد روی دوشش و می رود برای صرف ناهار عاشقانه هر چقدر هم که بگویم روزیش این است و قسمتش است و خدا را شکر ته دلم می سوزد و هی با خودم می پرسم من چی ندارم که او دارد ؟ که سعید حتی روز تولدم را هم یادش نمی ماندو اگر بچه ها به رویش بیاورند بی خیال می گوید این قرتی بازیها مال ما نیست یا می زند به دنده شوخی که هر روز روز تولد سپیده است اگر تنبل نباشیدو زود بلند شوید می بینید بعد که می بیند بچه ها دلخورند می گوید بابا جان ما قدیمی ها بهانه نمی خواهیم برای محبت آره ارواح عمه اش کدام محبت این را هم برای خاطرجمعی بچه ها و به قول مشاورشان تامین امنیت روانی آنها می گوید وگرنه به من همان طور نگاه می کند که به لامپهای تولیدی شرکت مخصوصا وقتی با خنده می گوید به سلیمی مهندس جان می دانی ما زن تولید می کنیم بعد همه شان دست می گیرندکه بعله زن چراغ خانه است بهشتی که مجرد است می پرد وسط و می گوید ولی کاش هم کم مصرف بود هم کم عمر
نوشین بی غیرت غش غش می خندد من تیکه می اندازم که ولی معمولا قدر پر مصرفش را می دانند و برای زیاد شدن عمرش هر کاری می کنند سعید به روی خودش نمی آورد و برای نشان ندادن پشت صحنه زندگیش می گوید البته ما شانس آوردیم، کم مصرف با کیفیت و پر نور است چراغ ما خدا نورش را از سر ما کم نکند.
خوبی همکار بودن این است که به دروغ هم شده ناچار می شوی نقش یک مرد حامی و یک زن خیلی خیلی فداکار را بازی کنی و همکاران مشترک باعث می شوند جرات درددل پیدا نکنی و ما چقدر به همین نقابها دلخوشیم انگار آرزویم باشد راستش آرزویم هست گاهی جای نوشین باشم وقتی ته صحبتهای تلفنی هر روزش می گوید من هم می گوید نه اول تو گوشی رو بگذار یا وقتی با لبخندی دستمال کاغذی را برمی دارد و جای رژش را از روی گوشی سفید پاک می کند یا وقتی عشقنبه ها با شوق و ذوق از آن قرار عاشقانه برمی گردد و دادمی زند من اومدم تو رو خدا بلند نشید آره می دونم دلتون برام یک ذره شده بود و انوقت انگار اسطوره شادی طلوع کرده باشد که همه مخصوصا مردها مقهور این همه شادی می شوند و رقابت می کنند برای خوشامد گویی و مزه پراندن و تصدقهای مودبانه ....خودم بارها شنیدم می گویند به این می گن زن ولی کی جرات می کند بهشان بگوید شما چقدر شبیه حامدید؟ برای همین بود که اتاقم را عوض کردم سعید را نمی شود عوض کرد چرا دروغ من هم عوض نمی شوم ولی اتاق را می شود عوض کرد می شود ندید می شود هدفون را بگذارم توی گوشم تا صدای من اومدم و من رفتم را نشنوم مریم می گوید این قرتی بازی های از این است که بچه ندارند می گوید من مطمئنم شوهرش بچه دار نمی شود دارد این جوری باج می دهد که نوشین را نگه دارد ولی سعید می گوید نقل این حرفا نیست کاریزما دارد جای خواهری .جای خواهریش را محکم می گوید که من دهانم بسته شود ولی من می گویم خوب هفت سال ازدواج کرده اند به نظرت دیر نیست سعید کلافه می گوید: بس کن سپید ه خدا رو شکر بین این همه طلاق و دعوا و مرافعه دو نفر هستند که با هم خوبند چکار به چرایش داریم حسرت توی صدایش را نمی تواند پنهان کند وقتی می گوید خدا کند همیشه همین طور با هم خوب باشند
ولی مشکوک است مشکوک است که سه سال است هیچ کس حامد را ندیده و حامد همیشه صدایش بوده حرفش بوده تمام عشقنبه ها رویای کارکنان شرکت بوده اما حتی توی مهمانی آخر سال که همه با خانواده می آیند نوشین و حامد نیامده اند توی این سه سال نوشین هر بار یک بهانه ای آورده ،سفر بیماری ماموریت کاری مریم می گویدمی ترسد چشم بخورند با هم دیده شوند باور کن این زن جادو دارد نوشین می گوید حامد توی کار بورس است و دو تا خانه تا به حال به اسم نوشین کرده قبلا کار دولتی داشته ولی دیده نمی تواند با آب باریکه بسازد اینها را البته نوشین می گوید الله ا علم
فصل
حالا امروز عشقنبه است ساعت یازده است هنوز نوشین نیامده گفته بودمی روند مسافرت از سه شنبه گفت می روند کویر قرار بود شترسواری هم بکنند می خواستند بروند کویر لوت کلوت ها را ببیند نوشین می گفت یک شهر خیالی آنجاست شهری که از زیر شنها سر درآورده راست می گفت من خودم عکس کلوتها را توی اینترنت دیدم قشنگ بودند به سعید نشانشان دادم کفت شن هم دیدن داردآخر ؟ کجایش شبیه شهر است گفت آدم باید خیلی مشنگ باشد که این همه راه بکوبد برود کرمان چهار تا تپه شنی را ببیند نوشین می گفت دلم می خواهد بروم توی آن شنها گم بشوم گفت میدانی آنجا اصلا باکتری وجود ندارد یعنی اگر بمیری جسدت تجزیه نمی شود این خیلی خوب است دلم می خواهد من و حامد همان جا بمیریم گفتم خدا نکند و صفحه را بستم گفتم ولی می گویند توی خلوت کویر آدم خودش را پیدا می کند گم نمی شد یک جایی است که خودت هستی و خدا می گویندخدای کویر خیلی نزدیک است آشفته بود گفت : خدا همیشه نزدیک است ما دور می شویم خنده ام گرفت اصلا به نوشین نمی آمد این حرفها این طور نشان می داد که اصلا اعتقادی ندارد به این چیزها یکهو گفت تو به معجزه اعتقاد داری؟ گفتم لابد با خودت فکر کردی توی طوفان شن گم شوی بعد از شش ماه زیر شنها سالم پیدایت کنندو بگویند معجزه بود هان؟ اگر این جوری است من به معجزه اعتقادی ندارم .گفت راست می گی معجزه تو قصه هاست یک جوری گفت با بغض
امروز مردها دست گرفته اند که لابد نوشین و حامد رفته اند کله پاچه بزنند بعد هم زیرزیرکی می خندند من می روم توی اتاقم تا راحت شوخیهاشان را بکنند واز خاله زنکی های مردانه شان لذت ببرند صدای امین مسوول دفتر سلیمی می آید که می گوید : موبایلشان هنوز خاموش است آقای سلیمی
آقای سلیمی از اتاقش می آید بیرون و صدایش می آیدکه به امیری می گوید بگو ماشین را از پارکینک بیاورند بیرون سعید می آید توی اتاق ما و می گوید فکر کنم تاکسی درمی شده اند توی کویر. فکرش را بکن و دست من را می گیرد و با چشمهای وق زده به سقف خیره می شود
-( این جوری خشک شده اند )
می گویم : درد ، خدا نکنه
آقای سلیمی وقتی برمی گردد چشمهایش سرخند مردها می روند توی اتاقش چیزی توی دلم می ریزد بلند می شوم پنجره اتاق را می بندم درختها یک سره لباس زرد پوشیده اند چرا نفهمیده بودم انقدر پاییز شده درختها از بالا چقدر با شکوهند
حامد مرده
سرم را برمی گردانم سعید تقریبا افتاده است روی صندلی
چی ؟
حامد مرده
یا علی یعنی نوشین هم مرده
اونم دیگه مرده و زنده اش یکیه
توی راهرو بوی سیگار می آید من تا به حال نمی دانستم که این قدر همکار سیگاری دارم زنها می روند توی راهرو پچ پچ می کنند صدای گریه می آید
چرااااااا تصادف کردند ؟ مگه با تور نرفتند ؟
- توری در کار نبوده سفری نبوده حامد اعدام شده صبح چهارشنبه سه سال پیش با یک کیلو هرویین تو جاده کرمان گرفتنش نوشین همه تلاشش رو می کنه که حکمو برگردونه ولی نمی تونه نمی دونسته حامد چی کار می کنه ولی وقتی می فهمه می گه نمی گذارم اعدامت کنند
تمام این سه سال یک شنبه ها می رفته ملاقات. سپیده باورت می شه ؟ گفته می خوام این سه سال خوب زندگی کنه سلیمی می دونسته واسه همین کمکش می کرده . حتی پول تو جیبی زندان حامد هم نوشین می داده خرج مادر حامدم می داده
حالا هم گفته نمی خوام کسی رو ببینم به سلیمی گفته کسی نیاد خونه اش گفته از ما خجالت می کشه به خاطر دروغاش گفته حامد از وقتی حکم اعدامش رو گرفت مرده بود باید زنده نگهش می داشتم باید عاشقش می شدم تا دردمردن رو نفهمه می فهمی سپیده ؟ وای نوشین چی کار کردی ؟
صدای سعید را نمی شنوم فقط لبهاش تکان می خورد .نوشین چه کار کردی شهر خیالیت را باد برد نوشین
سعید دستش را می گذارد روی شانه ام سرم را بی پروا می گذارم روی شانه اش تا بهتم را خالی کنم باید از نوشین بپرسم چطور روی شانه های کویر قصر ساخته بود
پیرمرد یه جعبه میوه گذاشته بود کنار پیاده رو و روش یه مقدری خرت و پرت مثل چند بسته سیگار و یه دسته فال حاظ و نخ و سوزن و باطری چیده بود خیابون عباس آباد نبش سلیمان خاطر ، گرمای هوا اذیّتش می کرد تشنه اش بود دو ساعتی میشد که نیاز داشت بره قضای حاجت ولی اون نزدیک جایی نبود که بتونه بره خودش رو راحت کنه خدمتگذار بازنشسته بانک بود زنش مرده بود و با یه دونه پسرش که مجرد بود و نگهبان یه پاساژ شبها توی یه انباری از همون پاساژ می خوابیدن ، پیرمرد روزها میومد کنار خیابون از اینجور چیزا می فروخت تا شاید کمکی به مخارجشون باشه و بتونن پولی پس انداز کنن و برای پسرش زن بگیره یه نمایشگاه بزرگ ماشین تو همون چهار راه بود که ماشین زیر هفتاد ملیون نداشت و خدا برکتش بده سر ریز ماشین هاشو که توی نمایشگاه جا نمیشدن رو میاورد پارک می کرد توی پیاده رو جلوی نمایشگاه ، محل بساط پیر مرد یه بیست متری با اون نمایشگاه فاصله داشت چند روزی میشد که این کار رو شروع کرده بود یه روز مامورای رفع سد معبر شهرداری اومدن بساطش رو برداشتن و پرت کردن پشت یه وانت و رفتن و بهش گفتن مرتیکه خجالت نمی کشی پیاده رو رو بند آوردی؟ پیرمرد یه نگاهی به ماشین های پارک شده توی پیاده رو اون نمایشگاه کرد و بهشون گفت اینها پیاده رو رو بند نیاوردن؟ مامور شهرداری گفت اینها رو پلیس باید جریمه کنه به ما مربوط نیست پیرمرد رفت و با چشم اشکی جریان رو برای اون پلیسی که سر همون چهار راه وایساده بود تعریف کرد و گفت سرکار من و جعبه ام سد معبر کردیم یا این ماشینا؟ مامور راهنمایی و رانندگی جوابش رو نداد ، یه ساعت بعد پیر مرد دید همون مامورای شهرداری و همون مامور راهنمایی و رانندگی دارن روی یه میز داخل همون نمایشگاه صبحانه می خورن و چقدر هم مفصل ، صاحب نمایشگاه با پرخاش بهش گفت عمو چکار داری؟ پیرمرد گفت میشه من برم دستشویی؟ صاحب نمایشگاه گفت مگه اینجا طویله است؟ یا مستراح عمومی؟ پیرمرد یه نگاهی به جمع کرد و گفت خودت چی فکر می کنی؟ ./.
به مناسبت فرارسیدن ایام سالروز شهادت حضرت امام حسن عسکری علیهالسلام، پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR بخشی از بیانات حضرت آیتالله خامنهای را پیرامون آن امام بزرگوار منتشر میکند.
اعتراف مخالفان به فضل و شجاعت و استقامت امام حسن عسکری(علیهالسلام)
امامی که موافقان، شیعیان، مخالفان، غیر معتقدان، همه، شهادت دادند و اعتراف کردند به فضل او، به علم او، به تقوای او، به طهارت او، به عصمت او، به شجاعت او در مقابل دشمنان، به صبر و استقامت او در برابر سختیها، این انسان بزرگ، این شخصیت باشکوه، وقتی به شهادت رسید، فقط بیست و هشت سال داشت. در تاریخ پرافتخار شیعه، این نمونهها را کم نداریم. پدر امام زمان عزیز ما با آن همه فضیلت، با آن همه مقامات، با آن همه کرامات، وقتی با سم و جنایت دشمنان از دنیا رفت، فقط بیست و هشت سال داشت؛ این میشود الگو؛ جوان احساس میکند یک نمونهی عالی در مقابل چشم دارد. آن امام بزرگوار، جوادالائمه (علیهالسّلام) است که در بیست و پنج سالگی شهید شده است؛ این امام عسگری (علیه الصّلاة و السّلام) است که در بیست و هشت سالگی به شهادت رسیده است؛ و این همه فضیلت، این همه مکرمت، این همه عظمت، که نه فقط ما به آنها قائلیم و مترنّمیم، بلکه دشمنانشان، مخالفانشان، کسانی که اعتقاد به امامت آنها نداشتند، همه اعتراف کردند. ۱۳۹۰/۱۲/۱۰
داعیهی امامت علت دشمنی حاکمان با اهل بیت(علیهمالسلام) بود
این بزرگواران، دائم در حال مبارزه بودند؛ مبارزهاى که روحش سیاسى بود. زیرا کسى هم که در مسند حکومت نشسته بود، مدّعى دین بود. او هم ظواهر دین را ملاحظه مىکرد. حتّى، گاهى اوقات نظر دینى امام را هم مىپذیرفت. (مثل قضایایى که در مورد «مأمون» شنیدهاید که صریحاً نظر امام را قبول کرد.) یعنى ابایى نداشتند که گاهى نظر فقهى را هم قبول کنند. چیزى که موجب مىشد این مبارزه و معارضه با اهل بیت وجود داشته باشد، این بود که اهل بیت، خودشان را «امام» مىدانستند. مىگفتند: «ما امامیم». حضرت باقر علیهالسّلام، در منى که رفته بود، فرمود: «إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ کانَ الْاِمامُ» و همه را یک به یک برشمرد تا به خودش رسید و فرمود: «من امامم.» اصلاً بزرگترین مبارزه علیه حکّام همین بود. چون کسى که حاکم شده بود و خود را امام و پیشوا مىدانست، مىدید شواهد و قرائنى که در امام لازم است، در حضرت هست و در او نیست و این موجود را براى حکومت، خطرناک مىشمرد؛ چون مدّعى است. حکّام، با این روح مبارزه مىجنگیدند و ائمّه علیهمالسّلام هم مثل کوه ایستاده بودند. بدیهى است که در این مبارزه، معارف، احکام فقهى و خُلقیّات و اخلاقیّاتى که ائمّه ترویج مىکردند، جاى خود را دارد. تربیت شاگردِ بیشتر و ارتباطات شیعى، روزبهروز گستردهتر شد. شیعه را اینها نگهداشت. شما مرامى را در نظر بگیرید که دویست و پنجاه سال علیه آن حکومت شده است! اصلاً باید هیچ چیزیش نماند؛ باید بهکل از بین برود؛ ولى شما ببینید الان دنیا چه خبر است و شیعه به کجا رسیده است!
این نکته را باید در اشعارى که دربارهى امام صادق، امام هادى و امام عسکرى علیهمالسّلام خوانده مىشود، به خوبى دید. اینها مبارزه مىکردند و براى همین مبارزه هم جانشان را از دست دادند. راهى است که رو به هدفى مشخّص ادامه دارد. گاهى یکى برمىگردد، یکى از این طرف مىرود؛ اما هدف یکى است. ۱۳۸۰/۰۶/۳۰
ارتباطات شیعه در زمان حضرت جواد تا حضرت عسکری(علیهمالسلام) از همیشه گستردهتر بوده است
زمان حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى و حضرت عسکرى، ارتباطات شیعه از همیشه گستردهتر بوده است. در هیچ زمانى ارتباط شیعه و گسترش تشکیلاتى شیعه در سرتاسر دنیاى اسلام، مثل زمان حضرت جواد و حضرت هادى و حضرت عسکرى نبوده است. وجود وکلا و نواب و همین داستانهایى که از حضرت هادى و حضرت عسکرى نقل مىکنند - که مثلاً کسى پول آورد و امام معین کردند چه کارى صورت بگیرد - نشاندهندهى این معناست. یعنى علىرغم محکوم بودن این دو امام بزرگوار در سامرا، و قبل از آنها هم حضرت جواد به نحوى، و حضرت رضا (سلاماللَّهعلیه) به نحوى، ارتباطات با مردم همینطور گسترش پیدا کرد. این ارتباطات، قبل از زمان حضرت رضا هم بوده؛ منتها آمدنِ حضرت به خراسان، تأثیر خیلى زیادى در این امر داشته است. ۱۳۸۴/۰۵/۱۸
اینکه آن بزرگوارها در غربتِ زیادى بودند، واقعاً همینطور است؛ دور از مدینه و دور از خاندان و دور از محیط مألوف؛ اما در کنار این، دربارهى این سه امام - از حضرت جواد تا حضرت عسکرى - نکتهى دیگرى وجود دارد و آن این است که هرچه به پایان دورهى حضرت عسکرى جلوتر مىرویم، این غربت بیشتر مىشود. حوزهى نفوذ ائمه و وسعت دایرهى شیعه در زمان این سه امام، نسبت به زمان امام صادق و امام باقر شاید ده برابر است؛ و این چیز عجیبى است. شاید علت اینکه اینها را اینطور در فشار و ضیق قرار دادند، اصلاً همین موضوع بود. ۱۳۸۲/۰۲/۲۰
امام حسن عسکری(علیهالسلام) در شهر سامرا با تمام دنیای اسلام رابطه برقرار کرده بود
بعد از حرکت حضرت رضا به طرف ایران و آمدن به خراسان، یکى از اتفاقاتى که افتاد، همین بود. شاید اصلاً در محاسبات امام هشتم (علیهالسّلام) این موضوع وجود داشته. قبل از آن، شیعیان در همهجا تک و توک بودند؛ اما بىارتباط به هم، نا امید، بدون هیچ چشماندازى، بدون هیچ امیدى؛ سلطهى حکومت خلفا هم که همه جا بود؛ قبلش هم هارون بود با آن قدرت فرعونى. حضرت که بهطرف خراسان آمدند و از این مسیر عبور کردند، شخصیتى در مقابل مردم ظاهر شد که هم علم، هم عظمت، هم شکوه، هم صدق و هم نورانیت را جلوى چشم آنها مىگذاشت؛ اصلاً مردم مثل چنین شخصیتى را ندیده بودند. قبل از آن، چقدر از شیعیان مىتوانستند از خراسان حرکت کنند و به مدینه بروند و امام صادق را ببینند؟ اما در این مسیر طولانى، همه جا امام را از نزدیک دیدند؛ چیز عجیبى بود؛ کأنّه انسان پیغمبر را مشاهده کند. آن هیبت و عظمت معنوى، آن عزت، آن اخلاق، آن تقوا، آن نورانیت و آن علم وسیع - که هرچه مىپرسى و هرچه مىخواهى، در دستش هست؛ چیزى که اصلاً مردم آن را ندیده بودند - ولولهیى راه انداخت.
امام به خراسان و مرو رسیدند. مرکز هم مرو بود، که در ترکمنستانِ فعلى واقع شده است. بعد از یکى دو سال هم که شهادت حضرت بود و مردم داغدار شدند. هم ورود امام - که نشان دادن جلوهیى از چیزهاى ندیده و نشنیدهى مردم بود - و هم شهادت آن بزرگوار - که داغ عجیبى بنا کرد - در واقع تمام فضاى این مناطق را در اختیار شیعه قرار داد؛ نه اینکه حتماً همه شیعه شدند، اما همه محب اهل بیت شدند...
بعد از امام رضا تا زمان شهادت حضرت عسکرى (علیهمالسّلام) چنین حادثهیى اتفاق افتاده. حضرت هادى و حضرت عسکرى در همان شهر سامرا، که در واقع مثل یک پادگان بود - یک شهر بزرگِ آنچنانى نبود؛ پایتخت نوبنیادى بود که «سُرّ من رأى»؛ سران و اعیان و رجالِ حکومت و به قدرى از مردم عادى که حوایج روزمره را برطرف کنند، در آن جمع شده بودند - توانسته بودند این همه ارتباطات را با سرتاسر دنیاى اسلام تنظیم کنند. وقتى ما ابعاد زندگى ائمه را نگاه کنیم، مىفهمیم اینها چهکار مىکردند. بنابراین فقط این نبود که اینها مسائل نماز و روزه یا طهارت و نجاسات را جواب بدهند؛ در موضع «امام» - با همان معناى اسلامىِ خودش - قرار مىگرفتند و با مردم حرف مىزدند. بهنظر من این بعد در کنار این ابعاد قابل توجه است. شما مىبینید که حضرت هادى را از مدینه به سامرا مىآورند و در سنین جوانى - چهل و دو سالگى - ایشان را به شهادت مىرسانند؛ یا حضرت عسکرى در بیست و هشت سالگى به شهادت مىرسند؛ اینها همه نشاندهندهى حرکت عظیم ائمه (علیهمالسّلام) و شیعیان و اصحاب آن بزرگوارها در سرتاسر تاریخ بوده. با اینکه دستگاه خلفا، دستگاه پلیسىِ با شدت عمل بود، درعینحال ائمه (علیهمالسّلام) اینگونه موفق شدند. غرض، در کنار غربت، این عزت و عظمت را هم باید دید.
منبع:سایت مقام معظم رهبری
کسانی که به استامبول سفر می کنند، ممکن است با عرب هایی برخورد کنند که به آنجا آمده اند.
اینها عرب نیستند، بلکه ترک هایی هستند که در عصر عثمانی ها به کشورهای عربی رفته اند و در آنجا ماندگار شده اند. اینها بیشتر به صورت جمعی کوچ کرده اند و شهرک هایی برپا کرده اند.
یک نمونه آنها که به ترکمنان معروفند در مناطقی از عراق و سوریه دیده می شوند.
اما یک خیل بزرگ ایشان در شهرهای الجزایر وجود دارند. بعضی مقامات ترکیه عده اینها را تا 10 میلیون نفر برآوره اند، یعنی تعداد ترک ها را بیشتر از عرب ها در الجزایر می دانند. توجه شود که امازیغ ها حدود نیمی از جمعیت الجزایر را تشکیل می دهند و از بربرهای افریقا هستند.
شکل: لباس محلی زنان ترک الجزایر
مصباح یزدی گفته است "اگر حکم حکومتی نبود، هم طبق شرع و هم قوانینی که ما داریم سران فتنه باید مجازات بشوند و حکمشان هم اعدام است."
او در گفتگو با نشریه حمید رسایی، از نمایندگان گروه پایداری (حامیان احمدی نژاد و جلیلی) درباره حصر مهندس میرحسین موسوی، حجت الاسلام مهدی کروبی و دکتر زهرا رهنورد و این که این حصر بدون حکم دادگاه بوده است و مشروعیت ندارد گفت: «مشروعیت این حکم به رأی حاکم اسلامی است. ارزش حکم و تصمیم شورای عالی امنیت هم به امضای ولیّفقیه است.»
مصباح افزود: «این حکم ولیّ فقیه یعنی حکم حکومتی و حکم حکومتی، حاکم بر احکام اولیه است. اعتبار سایر احکام هم به امضای ولیّ فقیه است حتی اگر اجماع نمایندگان مجلس باشد تا ولیّ فقیه امضا نکند ما آن را قانون واجب الطاعه نمیدانیم.»
این أقا با بیان این که "حکم، مخصوص خداست و مخصوص پیغمبر و مخصوص امام و جانشین امام" افزود: «مجلس هم فقط نقش شورایی دارد، برای همین نمیتواند بر خلاف نصّ صریح حکم ولیّ فقیه چیزی تصویب کند. حالا غربیها میگویند در تصمیمگیری 50 درصد به علاوه یک میشود قانون؛ ولی ما قانون بودنش را به این میدانیم که بواسطه شورای نگهبان، تأیید مقام معظم رهبری روی این 50 به علاوه یک است. حکم را حکم ایشان میدانیم و ارزش و مشروعیت نظام را هم به ولایت فقیه میدانیم.»
بنا به گفته مصباح ؛ "اگر حکم حکومتی نبود، هم طبق شرع و هم قوانینی که ما داریم سران فتنه باید مجازات بشوند و حکمشان هم اعدام است. چه کسی اینها را از اعدام نجات داد؟ اگر حکم و نظر ولیّ فقیه نبود، اینها باید اعدام میشدند." مصباح یزدی گفت: «برای توبه هم شرایط به حکم حکومتی بستگی دارد. آن مصلحتی که ایجاب میکند تا از حکم اولیه اعدام صرف نظر شود، مصلحت جامعه اسلامیاست که ولیّ فقیه تشخیص میدهد. هرچه تشخیص دهد نظر او معتبر است. اگر مصلحت نبود طبق روال عادی اینها باید دادگاهی میشدند و بدون شک محکوم به اعدام بودند. حتی نه یکبار اعدام بلکه به دلایل مختلف باید اعدام شوند.»
دریک نگاه :
خدایا تو خود بهترین گواهی؛ مسببین واقعی این حوادث و مشکلات !! را به خودت واگذار می نماییم
الهی ما را حتی برای یک لحظه هم که شده به خودمان وامگذار آمین یا رب العالمین!!
در ادامه بد نیست تا پاسخ همسر شهید باکری به اراجیف شریعتمداری را نیز بخوانید:
همسر شهید حمید باکری در واکنش به سخنان حسین شریعتمداری، مدیرمسوول کیهان نوشت: آقای شریعتمداری دعا می کنم به خاطر مردمی که اراجیف شما را می خوانند و می شنوند خدا شفایتان بدهد.
به گزارش انصاف نیوز، فاطمه چهل امیرانی، در فیسبوک نوشته است: جناب آقای شریعتمداری! حالتان خیلی بد است برای این که به خود و دیگران آسیب نرسانید به پزشک مراجعه کنید. انصافا دروغ های شاخدار را ما از شما شنیده ایم. یادتان هست در دوره ی دوم انتخاب آقای خاتمی شما از قول خانواده ی شهید باکری مطلب کذبی در روزنامه در رد آقای خاتمی زدید و دو ساعت در پشت تلفن با شما صحبت کردم و آخر با اعتماد به نفس گفتید حتما یکی از خانواده ی باکری بوده و من یقین دارم نبوده، خواب دیدید خیر باشد. راستی این نوع ادبیات که جنابعالی دارید انسان تربیت نخواهد کرد. بزر گترین ادعایتان این بود که من شهیدان باکری را رابیشتر از خانواده شان می شناسم، اگر شما به شخصیت انسانی آنها اشراف دارید چرا مثل آنها نیستید؟ یقین دارم اگر از تک تک خانواده ی باکری ها سوال کنید شهادت خواهند داد شما شخصیتی مقابل آنها را دارا هستید. فقط یک مثال برای رویای های شیطانی شما کافی است.
در فتنه ی ٨٨ (که صد البته ما فتنه گرها را کسانی می دانیم که سالها حساب شده برنامه ریزی کرده بودند. اگر انسانهای صادق رو به جبهه گذاشتند این ها به خارج از کشور رفتند، اگر مثل شما نامرد نباشم می گویم با ندانم کاری ها مشکلی بر مشکلات کشور اضافه کردند. مصاحبه ی آقای [کامران] دانشجو در [برنامه ی تلویزیونی] شناسنامه و سفر به خارج در سال ٥٨ که حمید [باکری] همان سال تمام مدارک دانشجو بودن در خارج از کشور را پاره کرد و به من گفت بیا تمام وقت برای انقلاب کار کنیم)، وضعیتی که پیش آمده بود واقعا مثل خیلی از هموطنان برای بنده و همسر محترمه ی شهید همت غیر قابل قبول بود. معمولا هر روز تلفنی با هم صحبت می کردیم. و ظاهرا برکت شنود تلفنی شامل ما هم شده بود؛ به شوخی و جدی می گفتیم برویم تحصن کنیم و کلی روی محل آن بحث کردیم و با دلایل شوخی، من حرم حضرت امام را پیشنهاد دادم. چند روز بعد فارس زد «گری سیک به خانم همت پیشنهاد داده در حرم امام تحصن کنند»، ما دو تا نمی دانستیم بخندیم یا گریه کنیم؟! البته زود از روی سایت برداشتند. نادانها فکر کرده بودند اگر ما این کار را کردیم به دستور این آقا بوده که ما اصلا نمی دانیم کی هستند. حوصله ی تایپ کردن ندارم. آقای شریعتمداری دعا می کنم به خاطر مردمی که اراجیف شما را می خوانند و می شنوند خدا شفایتان بدهد.