کسی از دور میآید
کسی از منظر گل بوته های نور میآید
نگاهش بوی جنگلهای باران خورده را دارد
و وقتی گیسوانش را
رها در باد می سازد
دل من سخت میگیرد .
دلم از غصه میمیرد
هوای قریه بارانیست .
جمیله جان
درها را کمی وا کن
که عطر وحشی گلها
بپیچد در اتاق من
که شاید خیل لکلکها
نشیند بر رواق من .
جمیله جان
میبینی که ساحلها چه خاموش است؟
کنار کومهها دیگر گل و سوسن نمیروید .
برنجستان ما غمگین غمگین است
و دیگر برزگرها شعر لیلا را نمیخوانند
روایتهای شیرین را نمیدانند
هوا در عطر سوسن های کوهی بوی اردک های وحشی را نمیریزد
و در شبهای مهتابی
صدایی جز هیاهوی مترسکها نمیآید .
تمام کوچهها دلتنگ دلتنگاند
جمیله جان خداحافظ
خداحافظ
دل من سخت غمگین است