وقتی وارد خونه شد مادر از دیدن چهره رنگ پریده و بدن لرزون شوکا به وحشت افتاد. با عجله به طرفش دوید و دستهاشو تو دست گرفت و از داغی بیش از حد اونها دستش سوخت. دستش رو روی پیشونی شوکا گذاشت و متوجه تب بسیار بالای اون شد.
با گرفتن زیر بغل شوکا اونو به داخل اتاق برد رختخوابش رو پهن کرد و اونو خوابوند.از اونشب تا سه روز شوکا تب و لرز کرد و تو بستر افتاد و مادر با چشمای گریون بالای سرش نشست و ازش پرستاری کرد.
اونقدر حالش بد بود که تو خواب هذیون میگفت و پدرش رو صدا می کرد.مادر به سراغ نرگس خاتون که دکتر تجربی و قدیمی ده بود رفت و اونو بالای سر شوکا آورد. نرگس خاتون تا شوکا رو دید با دستش روی صورتش زد و گفت : این دختر داره می میره چرا اومدی دنبال من؟ دکتر احمد اینجا هست . میرم میارمش.
اما همینکه خواست از در بیرون بره مادر دستش رو محکم گرفت و گفت :
-نه خاتون.دستم به دامنت.نمی خوام کس دیگه ای بالای سر دخترم بیاد. خودت یه کاری بکن.
مادر تو اون سه روز هر شب تا صبح شوکا رو پاشویه می کرد و با کلی نذر و نیاز خوروندن داروهای گیاهی نرگس خاتون بهش تونست کمی اون رو به حال بیاره .تا اینکه کم کم تبش پایین اومد و چشم هاشو باز کرد.
اما شوکا همین که با بدن رنجورش از رختخواب بیرون اومد بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد و به طرف جاده حرکت کرد.
احمد بهش گفته بود امروز داره برای همیشه میره،باید قبل از رفتن برای آخرین بار اونو می دید.
وقتی به بالای جاده رسید خیل مردم روستا رو در حال خداحافظی با احمد و گلاره دید. همونجا پشت درختها مخفی شد تا یه دل سیر عشقش رو تماشا کنه.احمد هم ناخودآگاه بین جمعیت چشمش دنبال شوکا می گشت اما وقتی اونو ندید با بی خیالی شانه بالا انداخت و با گلاره سوار ماشینش شد و به طرف تهران حرکت کرد. برای ساعت دو نصف شب به مقصد لندن پرواز داشتند و باید به موقع می رسیدند.
شوکا بعد از دور شدن ماشین احمد تو جاده با شانه های افتاده به خانه برگشت اما به محظ ورود به خانه فقط یک جمله به مادرش گفت : ما باید از اینجا بریم.