همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

خـــــــــزان عشق (فصل چهارم3)

از ترم چهارم دانشگاه بود که کم کم با دیدن دخترهای رنگارنگ دانشگاه و با توجه به موقعیت جدید و چهره و اندام زیباش با اون چشم و ابروی مشکی و قد بلندش که باعث می شد مورد توجه هر دختری قرار بگیره ، فهمید که دیگه شوکا تو زندگیش جایی نداره.اون دنیای جدیدی رو پیدا کرده بود که شوکا فرسنگها ازش دور بود.با این فکرها عزمش رو جزم کرد و به سرعت روشو از شوکا برگردوند ،

پشت به او ایستاد با لحنی کاملا جدی گفت :

-تو اشتباه کردی.نباید منتظر من می موندی.

 

دهان شوکا از این حرف باز موند و یک قدم به عقب برداشت که دوباره صدای احمد بلند شد.

 

-وقتی که دیگه به دیدنت نیومدم باید می فهمیدی که همه چیز تموم شده.حالا دیگه دنیای من و تو از هم جداست. من یک مرد تحصیل کرده و دکتر این جامعه هستم و تو یک دختر ساده ی روستایی که فقط تا سوم راهنمایی درس خونده.

 

بعد از گفتن این حرف به طرف شوکا برگشت و نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پاش انداخت.با سرش به جایی که اون زن نشسته بود اشاره کرد و گفت:

-اونو ببین ،سر و وضع و قیافشو با خودت مقایسه کن. ببین چقدر فرق دارین. هه ! چطور انتظار داشتی که من بعد از این باز هم به سراغ تو بیام؟

 

خودت باید خیلی قبل تر می فهمیدی و با یکی از پسرهای روستا که همسطح خودته ازدواج می کردی. واقعا متاسفم.اما من گلاره رو برای ازدواج انتخاب کردم.اونم مثل من تحصیل کردست و ما خیلی خوب همدیگرو درک می کنیم.

 

و بعد با بی رحمی تیر خلاصی رو به قلب شوکا شلیک کرد:

-گوش کن چی میگم شوکا ، من و گلاره داریم سه روز دیگه برای همیشه از ایران می ریم،الانم فقط برای خداحافظی و آخرین دیدار با خانوادم به اینجا اومدم ،پس بهتره دیگه منو فراموش کنی و بری دنبال زندگی خودت،ما دیگه همو نمی بینیم پس دیگه مزاحمم نشو و منتظرم نباش.

 

شوکا صدای شکستن غرور و قلبش رو همزمان از درون وجودش شنید و با دهانی باز و چهره ای مسخ شده به احمد خیره موند.

 

همون لحظه احمد توپ سفید رو از زیر بوته ای پیدا کرد،اونو برداشت و بدون اینکه نگاه دیگه ای به شوکا که در حال فرو ریختن بود بندازه به طرف پایین تپه دوید و به کنار گلاره رفت. به سرعت پالتو و شال گلاره رو برداشت و به دستش داد ، با ریختن آب روی آتیش اونو خاموش کرد و دست گلاره رو گرفت و با خودش برد.

 

اما شوکا در همون نقطه با بهت و ناباوری به زمین افتاد و تا ساعتی بدون حرکت همونجا موند،دائم حرفهای احمد مثل پتک بر سرش کوبیده می شد و اونو لحظه به لحظه خورد می کرد. بعد از یک ساعت با گیجی از جاش بلند شد و به طرف ده به راه افتاد .

خـــــــــزان عشق (فصل چهارم4)

وقتی وارد خونه شد مادر از دیدن چهره رنگ پریده و بدن لرزون شوکا به وحشت افتاد. با عجله به طرفش دوید و دستهاشو تو دست گرفت و از داغی بیش از حد اونها دستش سوخت. دستش رو روی پیشونی شوکا گذاشت و متوجه تب بسیار بالای اون شد.

 

با گرفتن زیر بغل شوکا اونو به داخل اتاق برد رختخوابش رو پهن کرد و اونو خوابوند.از اونشب تا سه روز شوکا تب و لرز کرد و تو بستر افتاد و مادر با چشمای گریون بالای سرش نشست و ازش پرستاری کرد.

 

اونقدر حالش بد بود که تو خواب هذیون میگفت و پدرش رو صدا می کرد.مادر به سراغ نرگس خاتون که دکتر تجربی و قدیمی ده بود رفت و اونو بالای سر شوکا آورد. نرگس خاتون تا شوکا رو دید با دستش روی صورتش زد و گفت : این دختر داره می میره چرا اومدی دنبال من؟ دکتر احمد اینجا هست . میرم میارمش.

 

اما همینکه خواست از در بیرون بره مادر دستش رو محکم گرفت و گفت :

-نه خاتون.دستم به دامنت.نمی خوام کس دیگه ای بالای سر دخترم بیاد. خودت یه کاری بکن.

 

مادر  تو اون سه روز هر شب تا صبح شوکا رو پاشویه می کرد و با کلی نذر و نیاز خوروندن داروهای گیاهی نرگس خاتون بهش تونست کمی اون رو به حال بیاره .تا اینکه کم کم تبش پایین اومد و چشم هاشو باز کرد.

 

اما شوکا همین که با بدن رنجورش از رختخواب بیرون اومد بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد و به طرف جاده حرکت کرد.

 

احمد بهش گفته بود امروز داره برای همیشه میره،باید قبل از رفتن برای آخرین بار اونو می دید.

 

 وقتی به بالای جاده رسید خیل مردم روستا رو در حال خداحافظی با احمد و گلاره دید. همونجا پشت درختها مخفی شد تا یه دل سیر عشقش رو تماشا کنه.احمد هم ناخودآگاه بین جمعیت چشمش دنبال شوکا می گشت اما وقتی اونو ندید با بی خیالی شانه بالا انداخت و با گلاره سوار ماشینش شد و به طرف تهران حرکت کرد. برای ساعت دو نصف شب به مقصد لندن پرواز داشتند و باید به موقع می رسیدند.

 

شوکا بعد از دور شدن ماشین احمد تو جاده با شانه های افتاده به خانه برگشت اما به محظ ورود به خانه فقط یک جمله به مادرش گفت : ما باید از اینجا بریم.