گلایه ای از خدا، بخشی از کفرنامه ی کارو:
خدایا کفر نمی گویم،
پریشانم،
چی می خواهی تو از جانم؟!
مرا بی آن که خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرماخیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیراندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت باخبر گردی
پشیمان می شوی از قصه ی خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است...
پاسخی زیبا از سهراب سپهری از زبان خدا
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید
تو را در بی کران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه می جویی؟
تو با هرکس به غیر از من چه می گویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی مهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق می شوی بر ما و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته می گویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می گفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که می ترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور!
آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا.
با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام، آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید
تو را در بی کران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
دلم می خواهد بنویسم
برای به دنیا آمدن
به این دنیای بی ثبات
حرص این دنیا هرگز به پایان نمی رسد
انگار مانه از خاکیم
خوردنی ها را خوردم
دیدنی ها را دیدم
بد... خوب... گناه ...تکرار گناه کردم چرا ؟
مانده ام .
گاه می خواهم بسازم
عین الان بسازم
دنیای از نو برای خودم
برای او
کدام او را می باید گفت
اهان خاطره ها را
بودن های در رویا را
اهان رفتنی ها را
یاد را میگویم
کاش ها را
دیگر جای نمی دهد کلمه
چقدر با من مدارا می کند این شنهای روان رویا
هیچ چشمم را کور نمی کنند
کاش تصویرش را هم نمی دیدم
گاه این گونه در خود می رو م
که انگار فردایی وجود ندارد
هههههه
من که خوب نیستم
فردا نباشم
خوب نیستم ....
م.ن
گرد آوری و تحقیق : رضا مومنی، مانلی حسین پور
سوررئالیسم چیست؟
سورئالیسم یعنی بیان احساس یا اندیشه ی ” خالص ” بطوری که هیچ گونه زمینه ی فکری قبلی یا وابستگی ذهنی یا تعقیب و هیچ گونه ملاحظه ی اخلاقی یا قواعد هنری ، ادبی و زیباشناسی ، آن را برانگیخته و متاثر نکرده باشد. اصطلاح سورئالیسم برای اولین بار در سال 1911 م. توسط شاعر و نویسنده فرانسوی « آپولی نر » در مورد آثار مارک شاگال نقاش روسی مهاجر که در فرانسه اقامت داشت ، بکار برده شد . در این سبک زمان و مکان مفهوم واقعی خود را از دست دادند و احساسات هنرمند از بند سنت های قدیمی رهایی یافت و حالات مختلف ذهنی آدمی از قبیل رویا ، کابوس ، خواب ، و اوهام به تصادف ضمیر پنهان فرصت خودنمایی پیدا کرد. در تمام حالات فوق « عنصر خیال » به عنوان برجسته ترین عامل هنری مورد استفاده قرار می گیرد. هنرمندانی که پیرو این سبک بودند معتقدند که آثار خود را بر مبنای تداعی آزاد معانی و افکار و تصاویر و نوعی حالت خلسه و رویا بیان می کنند. در واقع سرچشمه این هنر ، عالم رویا است. « جدا کردن دنیای درون از دنیای بیرون » از مهم ترین ویژگی های این سبک به شمار می رود .
سورئالیسم بیان و تثبیت تفکر دور از فرمان عقل است و رابطه ای با قوانین زیباشناسی ندارد .
امروز روز دادگاه بود و منصور میتونست از همسرش جدا بشه
منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبیه دنیای ما
یک روز به خاطر ازدواج با لیلا سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم
لیلا و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند
آنها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن
پدر لیلا خونشون رو فروخت تا بدهی هاش رو بده ، بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون
بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد
منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود .
هفت سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد
.
.
بقیه داستــان در ادامه مطلب