همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

«اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را» «به خال هندویش بخشم»

«اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را»

«به خال هندویش بخشم» همه چیزم همه جا را

 

چو حافظ ملک می بخشم سمرقند و بخارا را

چو صائب جمله می بخشم سر و دست و تن و پا را

 

به سان شهریار بخشم تمام روح و اجزاء را

به اعجاز همه عشاق کشم آب سه دریا را

 

نمیدانم چرا عالم کشد این غصه و ماتم

کند دیوانه دیوانه همه کس را همه ما را

 

در این درگه  که می بخشند همه اقشار دنیا را

چه فرقی می کند بخشی سمرقند یا تن و جان را

 

در این بازی که می بخشند به ناچیزی گنهکار را

مهم این است که می بخشی به هر چیز ی و هر جا را

«رامین نظری»

 

 

روزی که دست نیازم را به سوی عشق آتشینم نسبت به تو دراز کردم، آمدم تا برای همیشه بمانم، بمانم در کنارت... اکنون که روزگار گذشت و من وفادار به قولی که دادم، سر قولم مانده ام، تا همیشه ی... همیشه ناز قهر کردنت را میخرم به قیمت جانم.. شاید از عشقم معجزه ای بسازم و تا ابد تو را اسیر عشقم کنم، همه میگن دیوانه ای، آخه دیوانه ای که دل سپردی به او... ولی من میگم رفیق دمت گرم، مرام من مرام همه کس نیست... درسته جنسم از جنس آدمای روزگار امروزیه ولی باز میگم دمتون گرم رفقا از من واسه بی وفا شدن، حرفی نزنید. شایدآخر عشقم روز شیرینی باشه که از دور پیداست... میخوام یکبار سر قولم بمونم فقط به حرمت یکباری که گفت دوست دارم سایه

من تنها

دلم میخواهد فریاد بزنم بگویم:

من مترسکه خاطرات تو نیستم!

 

درست مثل دیوانه ای

 

که اصرار دارد بگوید من دیوانه نیستم

 

راستی!گفته بودم؟

من دیوانه نیستم


این روزها

سیگارهایم بوی خون گرفته …

رگهایم , بوی دود …

 

 

می رسد روزی که امروز است

می رسد روزی که یادم می کنی با آه سرد

زیر لب گویی که هیهات عاقبت دیوانه رفت

می رسد روزی به عکسم خیره لختی می شوی

بی مهابا یاد گرمای تنم احساس سرما می کنی

می شوی دیوانه از کولاک سرد خاطرات

چنگ در پستوی ذهنت در پی یک واژه از من می زنی

می رمی از کومه ی سرد و هوس های دلت

با دلی دلگیر و ذهنی پر تنش بر سوی گلدان همیشه سبزمان سر می زنی

من که دیریست مرده ام

یعنی دقیقا بعد خاموشی شمع رابطه جان داده ام

گلمان بس تشنه است

اشکی بریز پایش

به شوقت زنده است

.....

(این یادته؟ پنج سال پیش...    طالقانی....     برگرد همون جایی که تو این پنج سال بودی... لطفا)

از پشت دیوار های بلند دنیا

من از دنیایی می گویم که تمامی رنگ هایش در سیاهی رنگ می بازد همان رنگ های که به ضرب و زور روشنایی مصنوعی رنگ می شوند

و از بلندای مینویسم که در پست ترین نقطه این جهان جای دارد 

من از پشت دیوار های بلند دنیا برایتان می نویسم  ...

و از جهانی صحبت میکنم که دستهای کوچکتان را احمقانه بر دور شکم بزرگش به تلاش میخواهید گره بزنید که مبادا او را از شما جدا کنند .
من از جهانی صحبت می کنم که  بهارش را به بوسه ای از لبهای سرد و خشک پائیز میفروشد و  قلب یخی زمستان را به ذغالی از درختی بهاری معامله می کند .

من از دنیای صحبت می کنم که همه اش داد و ستد  است و جای برای دوست داشتن ندارد و انسانها دراین بازاره مکاره همگی شان برده اند و برای ارباب دنیا کار می کنند و چه صادقانه و  خوش باورانه با هر طلوع به دکان هایی میروند که می پندارند برای خودشان است و به خیالشان ساعت های را که در آنجا می گذرانند برای خود گذرانده اند و تنهاسود کرده اند و نمی داند که عمر خویش می فروشند و چه ارزان می فروشند و مشتریان نمی دانند در چانه های پای دخل چه گران میخرند کالایشان را ، و در این بازار سکه های سیاهی که به رنگی خورشید گونه به انها قالب نموده اند چه چیز های که در ازای خریدی ارزان تر گران از دست میدهند .

 

من از قطبهای یخی که برای آب های دریا ، دل یخ زده شان را اب می کنند ، مینویسم

و بر توده ای از یخ می نشینم .

و سفری را به دریای بیکران دنیا آغاز می کنم و به شامگاه که خورشید در مغرب به دست ماه مهربان نقاب از چهره اش برداشته میشود ، در آب ز آب شدن یخ غوطه می خورم و صبحی دگر که تکه یخی دگر دست به خودکشی میزند و از بالای بام یخی خانه خویش میپرد من بر آن سوار میشوم

و من از برای انهای که دیگر تابی برای ماندن ندارند از سفر هر روزه ام می نویسم که بدانید اگر طالب سفرئد باید بار بندید برای سفری بی بازگشت و گرنه این جهان که من بر آبهایش هروز سواری میکنم و از تمامی مسیرهایش میگذرم هیچ چیزی ندارد و آسمانش و زمینش همه جا و همه وقت یک رنگ است .

 

من از صدای پای آب خسته ام .

 

من از تکرار بیهوده خسته ام .

 

من از سفر خسته ام

 

و کاش دنیا را هیچ گاه ابتدایی نبود .

نمی دانم کجایی این دنیا زیباست که شاعران او را زیبا خطاب میکنند .

من همه جایش را دیدم همه جا جنگ ، تجاوز ، غارت و سیاست بود ، همه جا عده ای خود را به کشتن می دادند ، تا عده ای دگر را بر بالای بام دنیایشان بنشاند و سپس به التماس گویند بر ما رحم نمائید . این دنیا دیوانه خانه است و تمامی مردم این دنیا دیوانه اند . به راستی آنها چه می خواهند   ؟

 

آری آنها خدا می خواهند و این از فطرت خدا جوی آنهاست . ولی چرا مگر خدا نیست ؟ ، شاید چون او را نمی بینند ، او را باور ندارند ؟ وای چه سادلوحانه یعنی اگر روزگاری کور و کر شوند و صدای این خدای که به دست خود بر بلندای بام خانه شان یا همان دنیایشان نشاننده اند نشنوند و نبینند او را نیز انکار می کنند ؟ چه احمقانه است این بینش سطحی .

با این دیدگاه هشان همچو سنجاقکی می مانند که بر روی آب سوار است و وای از آن لحظه که از ورای شان اب به سنگی برخورد کند و به آسمان رود و بر سرشان فرو بریزد . آنها حتی سنجاقک هم نیستند ، سنجاقک چالاک است . و آنها مفلوکند و بی دست و پا  .

 

من از دنیای انسانهای کوکی می نویسم که باید کوکشان کرد تا راه روند عده ای با زن کوک می شوند

 

عده ای با پول .

 

عده ای با سیاست .

 

عده ای با عبادتی روباهانه.

 

عده ای با حرف های عاشقانه .

 

و عده ای با وعده های کودکانه .

 
 

پس چه کس می خواهد با او کوک شود . با کوک او مست شود . با کوک او زیبا شود .

و چه مظلوم است در روی زمین ، و چه گمنام به نامی ست او ، که تنها نامش را برای خود ، برای دیگران میبریم . نه برای خودش .

 

از او شرمنده ام به جای همه تان ، از او عذر می خواهم .

 

عذر می خواهم . من را ببخش!

 

که من همه آنهایم .

دلوشته های شبانه : کبریا رادین