همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

رزمنده مزینانی که سه شهیدبه انقلاب تقدیم کرد

مصاحبه روزنامه جوان با پدر سه شهیدمزینانی
شاهدان کویرمزینان مفتخراست که درهرفرصتی شاهدان واقعی این خطه را به جهانیان معرفی نماید. خوشبختانه پس از ساخت نه قسمت اززندگینامه شهدای مزینان با عنوان شهدا در نهضت حسینی ونمایش آن درشبکه قرآن ومعارف سیما این بار توفیقی حاصل شد که با حضور پدرشهیدان علی ، محمد وحسین شهیدی مزینانی در تهران وپس ازهماهنگی با خادمین شهدا در روزنامه جوان مصاحبه ای با ایشان دردفتر این روزنامه صورت گرفت که متن آن درآستانه فرا رسیدن ماه خون وقیام وایام سوگواری سرور وسالار شهیدان تقدیم به مخاطبان فهیم شاهدان کویرمزینان می گردد.
اصغرشهیدی مزینانی ،سه فرزند ودوبرادرزاده خود را تقدیم به نظام مقدس جمهوری اسلامی نموده است . متاسفانه در زمان انجام این مصاحبه مادرصبور ومقاوم شهدا ،شیرزنی که هیچگاه درمصیبت فرزندانش گریه نکرد؛ بیمار بود ونتوانست دردفتر روزنامه حضوریابد.او با آنکه به مدرسه نرفته اما درمکتب حضرت زینب (س)درس شجاعت وصبر آموخته وبارهابرسرمزارفرزندانش و درمدارس مزینان سخنرانی نموده که همگان را به تحیر واداشته است .
83 ساله‌ام و همچنان در آرزوی شهادت
 
اصغر مزینانی پدر شهیدان محمد، علی و حسین مزینانی در گفتگو با «جوان»:
83 ساله‌ام و همچنان در آرزوی شهادت
مرجع : روزنامه جوان
گزارشگر : علیرضا محمدی
 
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۱۵
اصغر مزینانی، پدر سه شهیدی که عصر یکی از روزهای نسبتاً خنک پاییزی مهمان ما در روزنامه «جوان» بود، خود رزمنده‌ای است که از سال ۱۳۶۱ تا پایان جنگ به تناوب در جبهه‌ها حضور یافته است. او که اکنون با وجود ۸۳ سال سن همچنان به کشاورزی در روستای زادگاهش مزینان مشغول است، کوله‌بار خاطراتی از سه فرزند شهیدش را با خود آورده بود تا دقایقی ما را میهمان یاد و خاطره شهیدان محمد، علی و حسین مزینانی کند. دست‌های پینه بسته پیرمرد کشاورز، از رزق حلالی حکایت می‌کرد که خودش می‌گفت اصلی‌ترین دلیل پرورش فرزندانش با اعتقادات مذهبی و در نهایت حضورشان در جبهه‌های جنگ تحمیلی است.

برای شروع از خودتان بگویید اصغر آقا، چه درسی به بچه‌هایت دادی که سه‌تا از آنها شهید از آب درآمدند؟

من همیشه در جواب این سؤال به پرسش کننده گفته‌ام که من چیزی به بچه‌هایم یاد نداده‌ام، بلکه آنها بودند که با منش و رفتارشان به من درس‌های زیادی دادند. خود من هم چند سالی در جبهه‌ها بودم. اما توفیق شهادت نیافتم. پس این سه فرزندم که شهید شدند حتماً سعادت‌شان از من بیشتر بود. اما در مورد خانواده‌ام بگویم که ما اصالتاً اهل مزینان هستیم و شغل آبا و اجدادی‌مان هم کشاورزی است. خودم همین الان هم کشاورزی می‌کنم. ۸۳ سال دارم و تا آنجا که در توان داشتم سعی کردم بچه‌هایم را با نان حلال بزرگ کنم و مذهبی بار بیاورم. هرچند در کل، روستای مزینان محیطی مذهبی دارد و وجود روحانی گرانقدر شیخ قربان علی شریعتی در روستای ما فرصتی پیش آورد تا جوانان و نوجوانان پای کلاس‌های درس او بنشینند و مسائل دینی را با عمق بیشتری یاد بگیرند. به این ترتیب شرایطی پیش آمد تا ما از همان دوران طاغوت از امام(ره) پیروی کنیم و پشتیبان انقلاب اسلامی باشیم. طوری که پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ خودم به همراه شش پسرم در جبهه‌ها حضور یافتیم.

از شش فرزند پسرتان سه‌نفر‌شان شهید شدند؟ از شهدایتان بگویید. گویی در فعالیت‌های انقلابی هم حضور داشتند؟

محمد و علی به خاطر شرایط اقتصادی خانواده مجبور شدند در سال ۱۳۵۰ به تهران مهاجرت کنند. آنها در این شهر به کار بنایی مشغول شدند و با زحمت و مشقت رزق حلالی برای خود مهیا کردند. در پایتخت نیز آنها در هیئت‌های مذهبی حضور می‌یافتند و پای منبر آقا شیخ جواد خراسانی در مسجد مسلم بن عقیل(ع) شرکت می‌کردند. همین رفت و آمدها باعث شده بود که خیلی زود وارد جریان انقلاب شوند. به طوری که در سال ۵۶ گروهی تشکیل داده و تعدادی از مشروب فروشی‌ها در شرق تهران را تخریب کرده بودند. محمد که متولد ۱۳۳۶ بود و آن زمان جوان رعنایی بود در امر انقلاب خیلی فعالیت می‌کرد. طوری که پس از پیروزی انقلاب به بیت امام(ره) رفت و مدتی به عنوان محافظ بیت ایشان در آنجا مشغول شد. در مزینان هم جو کلی با انقلاب بود. ضدانقلاب‌ها جرئت نفس کشیدن نداشتند. در آنجا هم حسین به همراه دیگر برادرانش در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کرد.

اگر موافق باشید به ترتیب سن فرزندان‌تان را معرفی کنید.

محمد متولد ۱۳۳۶ بزرگترین فرزندم در میان این سه شهید و البته دومین شهید خانواده ما بود. وقتی شهید شد دو پسر و یک دختر داشت. از لحاظ مذهبی واقعاً مقید و متعصب بود. به امام(ره) عشق می‌ورزید و همان طور که قبلا گفتم بعد از پیروزی انقلاب مدتی در بیت ایشان به عنوان محافظ مشغول بود و حتی دو سه باری ما را به دستبوسی امام نیز برد. او پس از شهادت علی دیگر آرام و قرار نداشت و به هر نحو ممکن در جبهه‌ها حضور یافت. چندین بار به شدت مجروح شد. یکی از ماندگارترین خاطراتم از محمد نیز مربوط به یکی از دفعات مجروحیتش می‌شود. به نظرم همان سال ۶۲ بود که به ما خبر دادند در جبهه مجروح شده و به بیمارستان شریعتی منتقلش کرده‌اند. وقتی به ملاقاتش رفتم، دیدم ریه‌اش به شدت آسیب دیده و برای اینکه بتواند راحت نفس بکشد در ریه‌اش فیتیله‌هایی کارگذاشته‌اند. وضعیت بغرنجی داشت اما در همان حال وقتی فهمید عده‌ای از دوستان رزمنده‌اش قصد ملاقات با او را دارند، به اصرار از پرستارها خواست او را روی یک ویلچر بگذارند تا به این ترتیب روحیه رزمندگان را حفظ کند. چند روز بعد هم بدون اینکه کاملاً خوب شده باشد به جبهه برگشت و اواخر سال ۶۲ در عملیات خیبر و منطقه طلائیه در کسوت معاون گردان میثم از لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) به شهادت رسید. در حالی که فرزند پسرش هنوز به دنیا نیامده بود.

از علی بگویید. این طور که مشخص است او اولین شهید مزینان هم به شمار می‌رود؟
بله، علی متولد ۱۳۴۰ بود و پیش از دو برادرش و البته ۵۶ شهید مزینان به شهادت رسید. مرداد ماه ۱۳۶۰ وقتی که جسد او را به روستای‌مان آوردند، تشییع جنازه باشکوهی برایش برگزار شد، چراکه او اولین شهید منطقه ما به شمار می‌رفت و از آنجا که روستای ما در شمال شرقی کشور و استان خراسان رضوی از جبهه‌های جنگ فاصله زیادی داشت، شاید خیلی از مردم در کوران حوادث دفاع مقدس قرار نگرفته بودند. اما پس از شهادت علی به جرئت می‌توان گفت که موسم حضور جوانان آن منطقه در جبهه‌ها آغاز شد و به این ترتیب تعداد زیادی از اهالی مزینان و روستاهای اطرافش مثل کلاته مزینان، داورزن، غنی آباد، بهمن آباد، سویز و. . . به جبهه‌های جنگ رفتند.

از خصوصیات اخلاقی شهید علی مزینانی هم بگویید.

او جوانی بسیار مذهبی و انقلابی بود. خونگرمی، خوش خلقی و خنده‌رویی بارزترین صفاتش به شمار می‌رفت. آگاهی علی از مسائل روز در حد خوبی بود و به همین خاطر جهادش را از همان دوران طاغوت آغاز کرد و پس از آغاز جنگ نیز بلافاصه در جبهه‌ها حضور یافت. یادم است یکی از دوستانش تعریف می‌کرد که علی به دلیل شناخت خوبش از مسائل سیاسی پی به ماهیت بنی‌صدر برده و از دوستش خواسته بود در یکی از سرکشی‌های آن خائن به مناطق جنگی او را به درک واصل کنند. اما دوست علی منصرف شده بود و به این ترتیب نقشه‌‌اش عملی نشد. علی در مرداد ماه ۱۳۶۰ در سن ۲۰ سالگی و در منطقه عملیاتی سوسنگرد به شهادت رسید.

گویی شهید حسین مزینانی چند سال پس از دفاع مقدس به شهادت رسیده‌است، ضمن معرفی شهید، از جریان شهادتش بگویید.

حسین متولد ۱۳۴۳ بود. جوانی مذهبی که یادم است هنگام تحصیلش در دوران طاغوت اگر معلمی با حجاب نامناسب سرکلاس حاضر می‌شد، او ترجیح می‌داد در سرما و گرما بیرون از کلاس بایستد ولی پای درس یک بی‌حجاب حاضر نشود. حسین به پیروی از برادرانش در سال ۱۳۶۰ وارد جبهه‌های جنگ شد و تا پایان دفاع مقدس نیز همچنان در جبهه‌ها حضور داشت. در مقطع نسبتاً طولانی از جنگ دیده‌بانی می‌کرد و به همین خاطر جای فرورفتگی دوربین شناسایی روی بینی‌اش به وجود آمده بود و تا شهادتش نیز این اثر وجود داشت بعد از جنگ هم به جمع سربازان گمنام امام زمان(عج) پیوست و بارها و بارها از سوی اشرار و ضدانقلاب تهدید شد. در منطقه ما او به حسین پاسدار شهرت داشت و افراد ضد انقلاب از او ترس زیادی داشتند. وقتی هم که خبر شهادتش رسید برای‌ما دور از ذهن نبود؛ چراکه از قبل به ما گفته بود بالاخره اشرار و ضد انقلاب او را ترور خواهند کرد. حسین مزینانی آذرماه ۱۳۷۰ در حومه سبزوار ترور شد و به شهادت رسید.

بعد از شهادت محمد و علی، حسین سومین فرزند شما بود که به شهادت رسید، این حادثه چه تاثیری در روحیه شما گذاشت؟

خوب است این سؤال شما را با جمله‌ای پاسخ بدهم که همسرم صفیه مزینانی هنگام شهادت اولین شهیدمان یعنی علی بر زبان آورد. سال ۱۳۶۰ وقتی که هنوز یک نفر هم از اهالی منطقه ما به شهادت نرسیده بود و این مسئله برای خیلی از هم ولایتی‌ها بسیار بزرگ جلوه می‌کرد، ایشان در جواب کسانی که برای تسلیت به ما آمده بودند گفت من شش پسر داشتم که الان تنها یکی‌ از آنها به شهادت رسیده است. پنج فرزند دیگرم هنوز هستند و اگر لازم باشد خودم نیز به جبهه‌ها می‌روم و در راه حفظ دین و کشورم شهید می‌شوم. همسرم در حالی این حرف را می‌زد که بارها شاهد بودم چطور مثل تمامی مادران دیگر حتی طاقت تب فرزندانش را ندارد، اما حالا که می‌دید علی، شهید راه مقدسی چون حفظ نظام اسلامی شده، مثل یک شیرزن عمل کرد. می‌خواهم بگویم با چنین دیدی بود که ما نه تنها با مسئله شهادت علی، بلکه با موضوع شهادت محمد و بعدها حسین هم کنار آمدیم. یادم است وقتی که رفته بودیم جسد علی را تحویل بگیریم، مسئول ساماندهی شهدا از اینکه من و مادر علی گریه نمی‌کردیم واقعاً تعجب کرده بود.

در صحبت‌های‌تان اشاره‌ای به دیدگاهی کردید که باعث شد غم از دست دادن سه فرزند برای‌شما قابل تحمل باشد، ‌این دیدگاه چیست؟

در منطقه ما هستند جوانانی که متأسفانه به کارهای خلاف روی می‌آورند و با توجه به نزدیکی به مرز افغانستان گاهی برخی از آنها مواد مخدر قاچاق می‌کنند و در این مسیر اعدامی هم داشته‌ایم. به نظر شما این طور مردن با شهادت در جبهه‌های حق علیه باطل و در مسیر اسلام و ولی‌فقیه هیچ فرقی ندارد؟ فرزندان من می‌توانستند در مرگ‌های طبیعی یا خدای ناکرده در راه خلاف کشته شوند، ‌اما حالا خون آنها در مسیری پاک و متعالی ریخته شده است. مسیری که قرن‌ها پیش سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) همراه اصحابش طی کرد و حالا قافله شهدا به ایران اسلامی و فرزندان من نیز رسید. به نظر من شهادت آنها نه تنها باعث افسردگی و دلمردگی ما نشد بلکه باعث مباهات و افتخار ما نیز شد. البته پدران و مادران قاعدتا در غم از دست دادن فرزندان‌شان غمزده می‌شوند، ولی دید ما به مسئله شهادت و پیروی از فرامین ولی فقیه زمان باعث می‌شود که این مصیبت‌ها را راحت‌تر تحمل کنیم.

خود شما هم در جبهه‌های جنگ حضور داشته‌اید. ضمن پراختن به این حضور، فکر نکردید که با وجود سن بالای‌تان و البته حضور فرزندان‌تان در جبهه‌ها احتیاجی نیست شما به جبهه بروید؟
حضور بچه‌ها در جبهه مسئله دیگری بود و حضور من در آنجا مسئله‌ای دیگر. اگر آنها برای اهداف خاصی به جبهه رفتند، همان اهداف برای من هم وجود داشت و به این ترتیب نمی‌شد بگوییم اگر از یک خانواده کسی به جبهه رفته دیگری نباید برود. البته این نکته که در نبود ما همسر و سه دخترم تنها می‌ماندند برخی اوقات باعث نگرانی‌ام می‌شد. مثلاً در مقاطعی من و یکی از فرزندانم هر دو در جبهه حضور داشتیم، محمد و علی هم که شهید شده بودند، به این ترتیب خانه در نبود ما خالی می‌شد، اما وقتی می‌دیدم همسرم با جدیت می‌گوید به جبهه برو و نگران تنهایی ما نباش، ‌نگرانی‌ام رفع می‌شد و با خیال راحت‌تر در جبهه‌ها حضور می‌یافتم. به طور کلی هم از سال ۶۱ به بعد هر سال دو یا سه باری اعزام می‌شدم و هر بار چند ماهی در منطقه می‌ماندم. این وضعیت تا پایان جنگ ادامه داشت و خدا را شکر که توانستم توفیق خدمت به کشور اسلامی‌مان را در جبهه‌های جنگ به دست آورم.

اگر به گذشته برگردید، ‌آیا حاضرید مسیری که طی کردید را از نو طی کنید؟

با نگاه ارزشی و متعالی که قبلا ذکر شد، این مسیر راهی نیست که در آن پشیمانی وجود داشته باشد. پس به جای اینکه بپرسیم اگر به گذشته برگردم حاضرم این راه را از نو بیایم، بهتر است بگویم همین الان با وجود ۸۳ سال سنی که دارم اگر باز اتفاقی برای کشور بیفتد حاضرم اسلحه به دست بگیرم و به مقابله با دشمنان بپردازم. به نظرم اگر از محمد، ‌علی و حسین هم بپرسید، باز هم خط سرخ شهادت را انتخاب خواهند کرد./روزنامه جوان

 

مرگ (قتل) محمد خان دشتی

● مرگ(قتل) محمدخان دشتی :

وقایع مهمی که در تاریخ دشتی اتفاق افتاد به قتل رسیدن محمد خان دشتی بود.ایشان با آن همه تلاش و کوشش در راه احیای علم و ادب و فرهنگ جنوب به ویژه دشتی،در سال ۱۲۹۸ ه.ق در بوشهر چشم از جهان فروبست, در مورد علت مرگ ایشان رکن زاده ادمیت چنین می نویسد :

حاج غلامعلی عطار شیرازی مقیم بوشهر که از خویشان نگارنده بوده" در جوانی و پیش از آمدن به بوشهر با پدرش در دستگاه دشتی بود,او نقل می کرد که دشتی(محمد خان) سالی یکبار برای ملاقات والی, که در آن اوقات غالبا فرهاد میرزا معتمدالدوله یا برادرش مراد میرزا حسام السلطنه بود. به شیراز میرفت و مالیات ابواب جمعی خود را می پرداخت و ضمنا با فضلا و شعرای شیراز مخصوصا فرهاد میرزا که مردی دانشمند بود اغلب حشر و نشر و مشاعره داشت.

در یکی از مسافرتها حین اینکه سوار بر اسب و با خدم و حشم خود در کوچه های شیراز گردش می کرد فرهاد میرزا در رسید و دشتی احتراما از اسب پیاده شد فرهاد میرزا احوالش پرسید و در ضمن مکالمه بر زبانش جاری شد که نصیر الملک(حاج میرزا حسنعلی خان) از تو گله دارد که به شیراز آمده" ولی به دیدن او نرفته ای.دشتی به علت تمول و فضیلتی که داشت غروری به هم رسانیده بود در جوابش گفت قربان،نصیر الملک یکی از حاشیه نشینان مجلس چاکر است و او می بایست به دیدن جان نثار بیاید, فرهاد میرزا بعدا این گفته جسورانه را به نصیر الملک رسانید و نصیر الملک از این سخن بر آشفت و کینه دشتی را به دل گرفت و منتظر فرصت نشست تا به موقع خود تلافی کند.

تا انکه در سال ۱۲۹۸ ه.ق نصیر الملک حکمران بوشهر و مضافات شد و دشتی را به بوشهر خواست و در بدو امر به او احترام گذاشت و پس از چند روز مطالبه مالیات عقب افتاده دشتی کرد, که در حدود ده هزار تومان بود و چون دشتی قادر به پرداخت نبود مهلت خواست و نصیر الملک قبول نکرد دشتی اجازه خواست که به دشتی برود و پول تهیه کرده و بیاورد.باز از راه دشمنی و کینه دیرینه و به تصور اینکه شاید از دشتی بر نگردد پیشنهادش را نپذیرفت و دستور حبسش داد و دشتی مدت نه ماه در زندان بود و به علت گرمی هوا در زندان مریض شد و بمُرد...! بنابر این دشتی" بیهوده و به کینه ی شتری نصیر الملک مستبد" جان عزیز خود را باخته است.

* مرشد" که از شعرای معاصر محمد خان بوده در مورد مرگ وی چنین گوید :

هزار و دویست و نود وهشت 

که اقبال دشتی نگونسار گشت

* محمد حسین اهرمی متخلص به معتقد" در تاریخ فوت وی میگوید :

دو سنه از هزار وسیصد کم 

کرد دشتی وداع این عالم

* فایز" در شعری که فقط یک بیت از آن باقی مانده و فوت وی را به حساب ابجد تعیین کرده گوید :

گفتمش تاریخ فوت او بگو 

گفت فایز کن مکرر خان خان

✍ بدینوسیله یکی از دانشمندان و شاعران بزرگ ایران در خاک آرمید" روحش شاد و خدایش بیامرزد. منبع: کتاب تاریخ دشتی

● محمد خان فرزند حاج خان در عصر خود از خوانین و فرمانروایان با قدرت و با نفوذی بوده که در حوزه قلمرو دشتی آن روز حکومت می کرده...

 محمد خان دردروان کودکی به همراه مادر و دو برادر مهترش به اعتتبا مقدسه عراق رفته و"چندین سال در نجف اشرف به تحصیل اشتغال ورزید تا گاهی که مادرش در قید حیات بود, او نیز در آنجا توقف کرد ولی پس از فوت مادرش به دشتی مراجعت نمود و تا زمان برادرانش که هر یک به نوبه خود حکومت مطلقه خاک وسیع دشتی را به عهده داشتند او نیز ضابط بخشی از این بلوک بود و سپس خود بعد از چندی فرمانروای آنحدود گردید و در اندک زمان دست به کار امور عمرانی شگرفی است احداث قنوات و غرس نخیل و ترویج و ازدیاد کشت و زرع و ساختمان قلاع در غالب نقاط به همت و اراده او انجام یافت...

 از آن تاریخ 120 سال می گذرد هنوز مردم زیادی از باغ ها و کاریزها و بناها و سایر آثار او بهره برداری می کنند قلعه ای را که در خورموج مرکز دشتی برای خود بنیاد نهاد و تا به امروز باقی است... معرف عظمت و جلال شخصیت و بزرگی که پر از کتب نفیس و کمیاب بوده درست کرد"

 ساعات فراغت را به مطالعه و نوشتن سرگرم بود و با همه گرفتاری که یکفرد حاکم در دوره حکومتش دارد آثار قلمی در خور توجه ای به شرح زیر از خود بجا گذاشته :

دیوان دشتی : مشتمل برقصائد و غزلیات و قطعات و دو بیتی های او...

کتاب نمکدان : این کتاب بسبک گلستان سعدی است, نسخه ای را علی خان فرزند محمد خان داشته از قرار مسموع در سال 1309 شمسی سرلشکر مهین که در آنموقع سرهنگ بوده,بفرماندهی ستون اعزامی خلع سلاح به دشتی می آید و کتاب نمکدان خان را از علیخان می گیرد...

✍ Http://www.Gezderaz100.blogfa.com

عاشقانه هایی ازجنس پدر و مادر ....

AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

بزرگ ترین واجب ؛

در قران کریم و روایات اسلامی، درباره نیکی کردن به پدر و مادر سفارش بسیار شده است. قرآن در وصف حضرت یحیی علیه السلام می فرماید: «اونسبت به پدر و مادرش نیکوکار بود، و متکبر و عصیان گر نبود». و از زبان حضرت عیسی علیه السلام حکایت می کند: «مرا نسبت به مادرم نیکوکار گردانید و جبار و شقی قرار نداد». از این دو آیه برمی آید که هرکس به پدر و مادرش نیکی نکند، سرکش و بدبخت است. امیرمؤمنان علی علیه السلام نیز می فرمایند: «نیکی کردن به پدر و مادر، بزرگ ترین واجب است».

بوسیدن پدر و مادر ؛

بوسه، پیام محبت است؛ شعر ناسروده عشق است؛ تبلور بالاترین تکریم است؛ جلوه عملی عاطفه هاست. پدر و مادر بی شمارترین بوسه های محبت آمیز را از کودکی نثارمان کردند. اکنون که نهال وجود ما از آن محبت ها به پا ایستاده است و درخت زندگی آنان رو به فرسودگی نهاده، باید بهترین محبت ها و بی شائبه ترین عواطف را نثارشان کنیم. بوسیدن ابزار این مهر ورزیدن است. امیر مؤمنان علیه السلام فرمودند: بوسیدن پدر و مادر عبادت است.

نگاه محبت آمیز ؛

«نگاه» مقوله شگفتی است. هر نگاه پیامی دارد از این رو در فرهنگ اسلامی برخی از نگاه ها معصیت است و برخی عبادت. در روایت آمده است: «نگاه مهرآمیز فرزند به پدر و مادر، عبادت است». پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم نیز فرمودند: «درهای آسمان در چهار هنگام به رحمت گشوده می شود: هنگامی که باران می بارد، آن گاه که فرزند به چهره مادر و پدر می نگرد، وقتی که در کعبه باز می شود و آن زمان که ازدواجی شکل می گیرد».

نیکی به پدر و مادر پس از مرگ ؛

 پدر و مادر ما، پس از مرگ، بی نواتر و نیازمندتر از همیشه اند. دستشان کوتاه گشته و فرصت عمل برای آنان تمام شده است و چشم به راه احسان ما هستند. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند: «سرور نیکوکاران، در روز قیامت، مردی است که پس از مرگِ پدر و مادرش به آنان، نیکی کرده باشد».
 مردی درباره نیکی کردن به پدر و مادر، پس از مرگ، از حضرت رسول صلی الله علیه و آله وسلم سؤال کرد. حضرت این وظایف را معین کردند: 1. نماز خواندن برای آنان؛ 2. آمرزش خواستن برای آنان؛ 3. وفا کردن به پیمان هایشان؛ 4. بزرگداشت دوستان آنان.

شاندرمن من دلم خیلی گرفته

شاندرمن من دلم خیلی گرفته

سیدمومن منفرد

سلام بر خوانندگان ارجمند وبلاگ ویژه شاندرمن

مدتی است که وقت نکرده ام به روز باشم. پیشاپیش از همه ی دوستان عذر می خواهم

شاندرمن من دلم خیلی گرفته

شاندرمن، ای سرزمین شهد و شکر، ای سرزمین شیرینی ها، ای سرزمین شعر دلم تنگِ تنگ است. شاندرمن من، امروز تالش و فرهنگ آن در برهه ی بسیار بدی قرار گرفته است. عده ای خود را خورشید تابان تالش و تالش شناسی می دانند و تمام زحمات دیگران را به نام خود ثبت می کنند. شاندرمن، ای شاه نشین سرزمین تالش، ای میان دو شاه نشین قلعه های لیسار و قلعه رودخان فومن دلم خیلی گرفته؛ زیرا کوره قو جای بلبل نشسته؛ زیرا عقاب جوجه را به دهان گرفته و در آسمان ها در حال جولان دادن است. شاندرمن من، دلم برای لِدوی تالش تنگ شده، لِدو کجایی که رَمَه اسپَه خوابش برده و رمه و گوسفندانت را به گرگ سپرده است. لدو، تالش در خودش گم شده است و افرادی داعیه ی تالش را دارند که خود تالش نیستند و با نام تالش به خیلی جاها رسیده اند. شاندرمن من، اوره بند تو کجاست که روزی اوراتوهای تاریخ در آن حکمرانی می کردند؛ همان پادشاه آرگیشتی که به پادشاه تالش دستبند مفرغی را هدیه داد. تالش باید بپاخیزد و سکوت را بشکند تا هر کس و ناکسی خود را اظهر من الشمس آن ننامد. تالش تالش است، تالش باید به داشته های فرهنگی اش ببالد. تالش هزاران داتام، شیخ زاهد، عبدالقادر،عبدالفتاح و ... دارد. تالش از آن روزی که میللر، ستوده، ابراهیم صفایی، هارون شفیقی، بازن،عبدلی، مسرور، شمسی پور،آقاجانی و ... برایش دست به قلم شدند دارای چند صد شاعر، پژوهشگر، محقق و تالش شناس و فعال فرهنگی شده است. چرا بعضی ها باید خود را تنها نمایندگان تالش در عرصه های فرهنگی هنری بنامند. تالشان باید حرکت کنند و با تصمیم درست و منطقی خود جلوی چنین افرادی بایستند. تالش فقط یک نفر نیست. تالش در درازنای تاریخ با باله روس، داتام، شیخ زاهد ، شیخ عبدالقادر، ساروخان، خادم بیگ، رستم کلاه چرمینه، نجفقلی بیگ، امیره ساسان و .... به میدان آمده و هرگز تنها نبوده است. تالش نیازمند صداقت است. تالش نیازمند اتحاد و همدلی قومی است. اما با چه افرادی؟ البته با افراد راست کردار، نه با افرادی که خود را تمام تالش می دانند و تالش را در خود خلاصه می کنند؛ زیرا تالش مجموعه ای از همه ی افرادی است که از آستارا تا شفت در آت زندگی می کنند. تالش ارث پدری هیچ کس نیست.

تالشان می دانند چگونه باید تصمیم بگیرند و چگونه مقابل حرکت های اشتباه افراد بمانند. 

ما باید ارزش ذخیره گاه های فرهنگی تالش را بدانیم و از تمام پتانسیل های آن جهت پیشبرد اهداف تالش شناسی بهره ببریم. تالش به یک فرد متکی نیست. تالش، تالش شناس مغررو نمیخواهد. تالش انسان دلسوز می خواهد که مانند چشمه سارانش صاف و زلال باشد و مانند آب دره هایش به رودخانه خروشان ریخته و به دریا برسد نه که مانند چکه آبی خشک و خشک و نابود شود.

تالشم  من تالش

من همنشین لِدواَم

من با فتره لس به جنگ زور و تزویر و ریا می روم

من ابر تیره ی خورشید تالش را از میان بر می دارم

تا خورشید واقعی خودش را نمایان سازد

من تالشم تالش

من هم قرین ببر تالشم

من همپای داتامم

من سرباز جنگ های کادوس علیه دشمنانم

من همراه ذوالقرنین قرآن کوروش کبیرم

من تالشم تالش

من مانند چشمه ی کوهساران زلال و صافم

من کوه استوارم

من دژگاه نوئَه دی و مریانم

من حیران آستارایم

من تالشم تالش

من پونوسم

در سرزمین تالش می رویم

من گلی از گل های باغ و بوستان تالشم

من کمر خم نمی کنم

من مانند اَلاشِ تالش سرافرازم

من تالشم تالش

من به مانند کیش سرسبزم

من برادر چرمَه لیوه هستم

من موانع سر راه تالش را از میان بر می دارم

من تالشم تالش

سرزمینم تالش است

وطنم شاندرمن، ماسال، تالشدولاب

همسایه ام آذربایجان

من تالشم تالش

سرزمینم تالش

وطنم پره سر، فومن،ماکلوان، لیسار

آری لیسار همان قلعه ی میان نی زار های تالش

پناهگاهم دیوه لونه، قلعه رودخان، فلعه ی شیندان

همان قلعه ای که اهریمن موفق به فتحش نشد.

من تالشم تالش

سربرافراشته روی قلعه کول ماسال ایستاده ام

و آبشار خَرِمکَش شفت را به نظاره نشسته ام

سوئَه چاله را می نگرم که چگونه ابر، دورش را احاطه کرده

ولی او نوک قله و سرش را نمایان ساخته است

من تالشم تالش

من اهورایی ام

وطنم حویق و چوبر، آستارا

ستاره ی کهکشان تالش

که با هشت پرخود بر زمین زیبا نورافشانی می کند

من آفتابم من خورشیدم

من تالشم تالش

من همراه کوروش علیه اهریمنم

سرزمینم اسالم، نوئه دی، مریان، وسکه، مینه رو

من سربرزم، من فرزند ایسپییه مزگتم

من فرزند حق و حقیقتم

من مسلمانم

من مسلمانم

من فرزند حسینم

که گفت اگر مسلمان نیستید آزاده باشید

من تالشم آریایی

نه، ماقبل آریا

همان دوران که به ما دیو می گفتند

آری دیوه که، دیوه لونه، دیوه چت

من تالشم

من تاریخم

من ماقبل تاریخم

خانه ام در غارها بود

غار آویشو

غاری که آب در آن فرو می رود

آری من تالشم شاندرمنی ماسالی تالشدولابی کرگانرودی فومنی آستارایی شفتی ماکلانی

من حقیقتم من مسلمانم من نشانه ی خدا روی زمینم من اشرف مخلوقاتم

من..............................

بی‌صدا رفت و بی‌صورت بازگشت

صورتش باعث شده تا هر که او را می‌بیند هر گمانی جز واقعیت را از ذهنش عبور دهد؛ عقب ماندگی، جذام، سوختگی و ...

 

عکس‌العمل و واکنش‌ها هم تقریبا یکسان بوده، هر غریبه‌ای که در کوچه و بازار او را می‌بیند یا از او روی بر می‌گرداند یا ناخودآگاه صورتش در هم کشیده می‌شود.

 

از او فقط عکسی دیده بودیم، نام و نشانی هم نداشتیم، پیگیر شدیم، فهمیدیم 26 سال است که مردی در مشهد مردانه زندگی می‌کند، بی هیچ هیاهو و سر و صدایی و همسری که او هم مردانه به پای این زندگی ایستاده است.

 

 منطقه خراسان، حاج رجب محمدزاده، یکی از جانبازان 70 درصد کشورمان است که ظاهرا وضعیت جسمی‌ و نوع مجروحیتش، او را از یاد خیلی‌ها برده است.

 

او از سال 64 به عنوان بسیجی، چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه تن حاج رجب را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود.

 

قرار شد برای دیدن حاج رجب به خانه‌اش در یکی از مناطق پایین شهر مشهد برویم، درحالیکه تا قبل از رسیدن به خانه او هنوز تردید داشتیم که آیا این شخص همان مردی است که ما به دنبالش بودیم یا نه، وارد خانه‌ که شدیم، مردی به استقبالمان آمد که دیدن صورتش تمام تردید‌های ما را به یقین تبدیل کرد.

 

وقتی به دنبال نام و نشانی از حاج رجب بودم، می‌گفتند جانبازی که شما دنبالش هستید یک سوم صورتش را از دست داده، نمی‌تواند به خوبی حرف بزند، اما همین باعث می‌شد تا برای دیدنش مشتاق‌تر شوم، وقتی وارد خانه‌اش شدم و او را دیدم، تنها سوالی که در ذهنم بی‌جواب ماند این بود که دو سوم دیگری که می‌گویند از صورت این مرد باقی مانده، کجاست؟

 

وارد خانه که شدیم مردی به استقبالمان آمد که تنها پیشانی و ابروهایش کمی طبیعی به نظر می‌رسید، بینی، دهان، دندان، گونه و یکی از چشمهایش را کاملا از دست داده بود، چشم دیگر او هم به سختی باز می‌شد و مقدار اندکی بینایی داشت.

 

مقابلش نشستیم، روز جانباز را با اندکی تاخیر به او تبریک گفتیم، حاج رجب هم با زبانی که به سختی با آن سخن می‌گفت از ما تشکر کرد، دیدن صورتش کمی ما را بهت‌زده کرده بود و شروع مصاحبه را سخت‌تر...

 

از او پرسیدم چه شد که صورتتان را از دست دادید، آن لحظه را یادتان هست؟

 

حاج رجب با صدایی که به سختی و کمی نامفهوم شنیده می‌شد، لحظه مجروحیت خود را اینگونه برایمان وصف کرد: خیلی کم یادم است، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتم برای کلمن یخ می‌شکستم و دو نفر از همرزمانم در کنارم بودند، ناگهان خمپاره زده شد و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من می‌رود، بیهوش شدم.

 

طوبی زرندی، همسر حاج رجب به کمکش می‌آید، همزمان که او برایمان از لحظه مجروح شدنش می‌گوید، همسرش هم جملات نامفهوم حاج رجب را برایمان بازگو می‌کند.

 

در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر می‌خورد.

 

دوست هم‌سنگرش می‌گفت، یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمی‌توانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر هم‌سنگری‌هایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد.

 

خانم حاج رجب که زمان جانباز شدن همسر نانوایش 30 ساله بود و چهار فرزند داشت، می‌گوید: همسرم همیشه می‌گفت اگر نماز و روزه واجب است، جبهه رفتن هم، حق و واجب است.

 

پرسیدم چگونه خبر مجروحیت حاج آقا را به شما دادند، محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادی‌اش دیده، می‌گوید: آن موقع من دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامه‌ای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد بر می‌گردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از هم‌رزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید، پدرت نیامده؟ من جواب دادم نه و او که با خبر از ماجرا بود گفت که «انشاء الله خبرش می‌آید.»

 

بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده ولی نمی‌دانستیم از چه ناحیه‌ای، فکر می‌کردیم دست یا پایش قطع شده است، اما وقتی وارد بیمارستان فاطمه‌الزهرا تهران شدیم من و مادرم با صحنه‌ای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود. پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود.

 

از همسر حاج رجب خواستیم تا برایمان روزهای قبل از مجروحیت و لحظه‎ای که خبر جانباز شدن همسرش را به او می‌دهند، بازگو کند.

 

وقتی با پسر هشت ساله‌ام و دختر کوچکم که در بغلم بود وارد بیمارستان فاطمه‌الزهرا شدم، با دیدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است.

 

ملحفه سفیدی روی همسرم انداختند تا تمام کند

 

نزدیک‌تر شدم، صورتش کاملا باندپیچی شده بود، بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده می‌شد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصله‌های نزدیک می‌بیند.

 

بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آن‌قدر وضعیتش وخیم بوده که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیب‌دیدگی همسرم می‌شوند، یک ملحفه سفید روی او می‌کشند، گوشه سالن رهایش می‌کنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد می‌شود، وضعیت او را می‌بیند و می‌گوید او را مداوا می‌کنم.

 

فرزند بزرگ حاج رجب یادآور می‌شود: گویا در همان لحظه‌ها هم فکر می‌کردند که حاج آقا شهید شده، چون صدای خرخر مثل قطع شدن سر شنیده می‌شد، او را به تبریز و شیراز اعزام می‌کنند، ولی گفته می‌شود که درمان چنین مصدومی کار آن‌ها نیست و به تهران می‌برند.

 

حاج رجب در این مدت 26 بار زیر عمل جراحی قرار گرفته تا به شکل امروز درآمده، هر بار در این عمل‌ها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا می‌کردند و به صورتش پیوند می‌زدند، از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد، خانواده‌اش می‌گویند در چهره‌ای که شما از حاج رجب می‌بینید، همه چیز ساخته دست پزشکان است.

 

وضعیت حاج رجب بعد از مجروحتیش باعث شده بود تا زندگی خودش و خانواده‌اش هم مثل صورتش از حالت عادی و طبیعی خارج شود، بچه‌هایی که تا مدتی قبل از سر و کول پدر بالا می‌رفتند حالا با دیدنش جیغ می‌کشیدند و فرار می‌کردند.

 

او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا می‌کرد و همین باعث شده بود تا خانواده‌اش نتوانند به راحتی با این وضعیت کنار بیایند، از همسرش که می‌پرسم چگونه با این وضعیت کنار آمدید، پاسخ می‌دهد: کارم شده بود گریه و تا دو سال هر شب با بغضی می‌خوابیدم که رهایم نمی‌کرد، یک شب که قبل از خواب بسیار گریه کرده بودم خوابی دیدم که بعد از دو سال خداوند صبری به من داد که تا همین حالا ادامه دارد. خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبل‌النور کوهسنگی ایستاده‌ام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کرده‌اند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی که در کنارمان ایستاده بود را نشان دادند و گفتند مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است.

 

همسر این جانباز 70 درصد بیان می‌کند: هیچ وقت پیش خدا و بنده خدا از این وضعیت گلایه نکردم، ولی فشار این اتفاق آن‌قدر بود که تا مدت‌ها صبح‌ها به یک دکتر مراجعه می‌کردم و بعد از ظهرها به یک دکتر دیگر، این اتفاق برای من بسیار سنگین تمام شد، گاهی می‌گفتم کاش رجب قطع نخاع می‌شد ولی این اتفاق نمی‌افتاد، بچه‌ها نیز کوچک بودند، نمی‌توانستند با شرایط کنار بیایند و با دیدن چهره پدرشان می‌ترسیدند.

 

فرزند بزرگ حاج رجب هم می‌گوید: برای یک کودک دبستانی سخت بود که پدرش در این وضعیت باشد ولی شاید معجزه خدا بود، اینکه هیچ حس بدی نداشتم، پدر را خودم حمام می‌بردم، لباس‌هایش را تنش می‌کردم و با همان سن کم، همه جا با او می‌رفتم.

 

حاج رجبی که نه دهان دارد، نه فکی و نه دندانی، حالا آرزویش شده تا بعد از 26 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد، همسرش می‌گوید تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا می‌دادم. او 27 سال است که فقط مایعات می‌خورد. در طول تمام این سال‌ها کسی پیدا نشد که درد دل ما را بفهمد، فقط می‌گفتند خدا اجرتان دهد، حاج رجب تنها 30 درصد سلامتی داشت که آن هم دو سال گذشته سکته قلبی کرد و مجبور به انجام عمل قلب باز شد، همیشه می‌گویم خوش‌بحال شهدا که شهید شدند، رفتند و راحت شدند، شوهر من جلوی چشمانمان روزی چند بار شهید می‌شود.

 

در این لحظه فرزند بزرگ حاج رجب دو سال گذشته را به یاد آورد که پدرش را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، او می‌گوید: سکته‌ای که پدرم دو سال پیش کرد از سنگینی همین حرف‌های مردم بود، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آی‌سی‌یو مانیتورهایی برای ملاقات‌کنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود. وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کرده‌اند، با پرس‌وجوهایی که کردم فهمیدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان می‌دادند.

 

او تصریح می‌کند: پرستار اتاق پدرم برای دادن قرص‌هایش با حالتی خاص دم در اتاق می‌ایستاد، در حالیکه صورتش را به سمت دیگری می‌برد تا پدر را نبیند، قرص‌ها را دست من می‌داد تا به او بدهم، درحالی که این‌ها وظیفه پرستار است، من به آن پرستار گفتم، پدرم ترس ندارد، او فقط یک جانباز است، همین.

 

ما غرق سوال و جواب و نگاه به صورت نداشته حاج رجب بودیم و او نگران دهان خشک مهمانانش، در طول مصاحبه بارها صحبت‌های فرزند و همسرش را قطع می‌کرد و با دستانش به سمت میوه و چای‌هایی که مقابلمان بود اشاره می‌کرد، به اصرار حاج رجب گلویی تازه می‌کردیم و دوباره سوال‌ و جواب‌هایمان را از سر می‌گرفتیم.

 

دو سال است که کسی به همسرم سر نزده است

 

از خانواده‌اش پرسیدم در این 26 سال که حاج آقا، جانباز و از کار افتاده شده بودند با داشتن 6 فرزند آیا مشکل مالی هم داشتید؟ همسرش پاسخ داد: با همان حقوق ماهانه بنیاد زندگی‌مان می‌چرخد، چند سال پیش خانه‌ای برایمان گرفتند که برای داماد کردن آخرین فرزندم مجبور شدم آن را بفروشم و در حال حاضر هم مستاجریم، یک بار به بنیاد جانبازان زنگ زدم و گفتم برای عروسی یکی از فرزندانم یک میلیون تومان وام می‌خواهم، آن‌ها هم پاسخ دادند ما پول نداریم قبض آب و برق اینجا را پرداخت کنیم، چگونه به شما وام بدهیم؟

 

همسر حاج رجب تاکید می‌کند: من هیچ انتظاری ندارم که کمک مالی بشود، ولی حداقل اگر خبری از همسرم بگیرند بد نیست، حدود دو سال است که از طرف بنیاد هیچکس به ما سر نزده، دلیلشان هم این است که بنیاد پول آژانس برای سرزدن به جانبازان را ندارد، به نظرم بنیاد بین جانبازی که روی ویلچر می‌نشیند، با سایر جانبازها تبعیض قائل می‌شود.

 

حاج رجب 26 سال در آرزوی دیدن مقام معظم رهبری است

 

اگر حاج رجب را از نزدیک می‌دیدی، کنار آمدن با این جمله که دو سال است کسی به او سر نزده، برایت بسیار سخت می‌شد، خواستم سوال کنم در طول این 26 سال چه کسانی به دیدن حاج آقا آمدند، آیا ایشان دیداری با مقام معظم رهبری و امام جمعه مشهد داشته‌اند که پسرش با خنده‌ای حرفم را قطع کرد و گفت: دو سال گذشته قرار بود پدرم در حرم امام رضا دیداری با رهبری داشته باشند، ولی وقتی در صحن حرم برخی مسوولان با چهره پدرم روبه‌رو شدند طور دیگری برخورد کردند. من نمی‌توانستم پدرم را با این وضعیت تنها در میان آن جمعیت رها کنم، با او از حرم برگشتم در حالی‌که آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری همچنان بر دلش مانده است.

 

فرزند این جانباز 70 درصدی می‌گوید: حاج آقا خیلی مظلوم است، به دنبال جایگاه نیست، ولی داشتن یک دیدار با رهبری فکر نمی‌کنم برای چنین جانبازی خواسته بزرگی باشد.

 

سخن گفتن از 26 سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرون‌شهر رفتن با پدر، بزرگ‌ترین آرزوی‌شان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکس‌های او در اینترنت و برخی شبکه‌های اجتماعی منتشر می‌شود، عده‌ای نظر می‌نویسند «خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمی‌شود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند.»

 

این حرف‌ها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگینی می‌کند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، می‌گوید: به پدرم افتخار می‌کنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاه‌ها و حرف‌های مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آن‌قدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمی‌توان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم.

 

دلم می‌خواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت می‌چرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که می‌روی از او چه می‌خواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوش‌هایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی می‌شنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوش‌هایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمه‌ای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت « می‌خواهم خدا از من راضی باشد» منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت.

 

حالا حاج رجب با سیرت است و بی‌صورت، در میان مردمی راه می‌رود که همه آن‌ها بی‌آن‌که بدانند این صورت را چه کسی و برای چه چیزی از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب می‌دزدند، شاید حق دارند، نمی‌دانند که او صورت داده برای نترسیدن ما، برای آرامشی که هنگام غذا خوردن در یک رستوران به آن نیاز داریم، رستورانی که روزی گذر حاج رجب و فرزندش به آن‌جا افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتری‌هایش او را به آنجا راه نداد.

 

خودش زبانی برای گلایه کردن ندارد، اما دل همسرش سخت شکسته، دلگیر است از وقتی که با شوهرش بیرون رفته بود، مادری که فرزندش گریه می‌کرد آنها را می‌بیند، انگشت اشاره‌اش را سمت حاج رجب دراز می‌کند و می‌گوید «پسرم اگر گریه کنی می‌گم این آقا تو رو بخوره».

 

برای همسرش سخت است تا به مادر آن کودک بفهماند شوهرش صورتش را فدا کرده تا دیگر هیچ کسی جرات نکند در خاک وطنش به فرزندان این کشور نگاه چپ بیندازد.

 

نمی‌دانم چگونه، اما آسان نیست جبران زخم زبان‌ها و نگاه‌هایی که باعث شده تا آخرین خاطره بیرون رفتن دو نفره‌ این زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اینکه نمی‌توانند با هم به پابوسی امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند.

 

همسرش می‌گوید: طاقت شنیدن حرف‌های مردم را ندارم، وقتی بیرون می‌رویم و به حاج رجب توهینی می‌کنند، نمی‌توانم ساکت باشم، جوابشان را می‌دهم و در نهایت دعوایی بلند می‌شود، حالا ترس از همین دعواها دو سال است ما را خانه‌نشین کرده است.

 

به حاج رجب می‌گویم دلت که می‌گیرد چکار می‌کنی، در این سال‌ها خسته نشدی، با همان صدایی که حالا شنیدنش برایمان عادی شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خسته‌ام، چه وقت‌هایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقت‌هایی که استراحت می‌کنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت می‌شوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه.

 

حاج رجب نوه‌هایی هم دارد که بودنشان او را کمی از تنهایی درآورده، در طول مصاحبه شنیدن غصه‌های پدربزرگ برایشان آسان نبود، دور او می‌گشتند و هوایش را داشتند، نادیا، نوه بزرگش کلاس پنجم دبستان است، او می‌گوید: جشن تولدهایمان را اینجا در خانه پدربزرگ می‌گیریم، عیدها پیش او می‌مانیم و پدربزرگ به ما عیدی می‌دهد، دوست داریم با او بیرون برویم اما طاقت حرف‌های دیگران را نداریم.

 

اما عشق که باشد، خلاصه شدن زندگی برایت در یک چهار دیواری آن‌قدرها هم تلخ نمی‌شود، کنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در این 26 سال فکر جدایی به سرتان نزد، خندید و گفت: چند سال پیش همسر یکی از جانبازان که دوست من هم بود، زنگ زد، گفت «اگر شوهر من وضعیت حاج رجب را داشت حتما از او جدا می‌شدم»، بعد از این تماس تلفنی تا چهار سال نتوانستم با این دوستم ارتباط برقرار کنم، حرفش به دلم سنگین آمد و به شدت مرا ناراحت کرد.

 

از حاج خانم می‌پرسم شما که اکثرا در خانه‌اید، با آقا رجب دعوایتان هم می‌شود، صورتش غرق تبسم می‌شود و می‌گوید «بله، چرا دعوا نکنیم» گفتم آخرین بار کی دعوایتان شد، با لبخندی که حال و هوای ما را هم عوض کرد، گفت «قبل از آمدن شما»، پرسیدم سر چه چیزی، پاسخ داد: داشتم برای آمدن شما خانه را آماده می‌کردم که حاج آقا با فلاسک چایی‌اش آمده بود بالای سرم و اصرار داشت تا همان لحظه برایش چایی درست کنم.

 

 

به صورت نگران حاج رجب نگاه می‌کنم که گویا این روزها در هیاهو و کش‌مکش‌های سیاسی گم شده، او روزگاری برای این نگرانی جانش را کف دستانش گذاشت، بی‌سر و صدا رفت، بی‌سر و صدا و بی‌صورت هم بازگشت تا امروز منافع ملی و صورت نداشته‌اش در میان دلواپسی‌های نابه‌جای عده‌ای به فراموشی سپرده شود.

حاج رجب نقاب نمی‌زند، برخلاف خیلی از آدم‌هایی که چهره واقعی‌شان را پشت شعارها و نگرانی‌های ساختگی‌شان پنهان می‌کنند، او با همین حالش هم از فضای سیاسی کشور بی‌خبر نیست، از میان‌برنامه‌های تلویزیونی فقط اخبار را نگاه می‌کند و از هیچ راهپیمایی یا انتخاباتی جا نمی‌ماند.

 

حاج رجب خودش است، بی‌هیچ نقابی، حتی می‌توانی لبخند خدا را بر روی لب‌های نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده که هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، می‌توانی به اینجا بیایی، اینجا می‌توانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پرده‌ای بر صورت او به یادگار مانده است.