آخرین کسی بودم که از کلاس خارج شدم. توی سالن ایستادم لب تر کن را از جیب پالتوام درآوردم و به لبهای خشکم مالیدم. از کودکی خشکی لب ارمغان آمدن زمستان را به من می داد. فصلی که عاشقش بودم. چشم به انتهای سالن دوختم دختر مانتو شیری با دو پسر و یک دختر کنار شوفاژ در حال حرف و خنده بود. آرام به طرف انتهای سالن حرکت کردم وقتی به جمعشان رسیدم بدون نگاه به آنها خنده ای کردم و گفتم: هه صدای هرهر و کرکرشان به هوا بلند شده اونوقت ادعا می کنند آزادی نیست.
نمی دانم چرا این را گفتم شاید برای انتقام از دختر مانتو شیری شاید هم غیرتی شدم. یکی از پسرها با ناراحتی به طرفم آمد ولی دختر مانتو شیری جلویش را گرفت. هنگام خارج شدن از در سالن نگاهی به او انداختم او هم داشت نگاهم میکرد. صورتش زیبا و دلربا بود از زیر مانتو اش منحنی های بدنش کاملا آشکار بود و هیکل پر و خوش فرمش را نشان میداد. حاضر بودم شرط ببندم بقیه پسرها به جای رنگ مانتواش به باسن و سینه های که از زیر مانتوی شیری رنگش بیرون زده بود توجه می کردند. تقصیری هم نداشتند هیکلش طوری بود که توجه هر آدمی را جلب می کرد. اولین باری که او را دیدم و آن حس غریب در من بیدار شد همین مانتو شیری تنش بود. علتش را نمی دانم ولی اسم او برایم شد دختر مانتو شیری با اینکه فامیلی اش را می دانستم ولی این اسم به ذهنم چسبید.