برای مطالعه کامل به ادامه مطلب مراجعه شود
مانند دخترکی تنها وسر درگم در میان انبوه جمعیت!!!!
دخترک شاد و شرور این قصه،گاهی نای نفس کشیدن وادامه زندگی را ندارد....
حس وحال دخترک کبریت فروشی را دارد که لحظاتی به آغاز سال نو نمانده است واو مصرانه در صدد فروش کبریتهایی است که خریداری ندارد....
یا شاید این دخترک دلتنگ ژان والژان عزیزش است که اندکی است از او بیخبر است....
ویا از هاچ بودن و سرگشتگی و کنکاش خسته شده است و بعد یافتن مادر دیده که اگر این مادر عاطفه داشت که از همان طفولیت رها یش نمیکرد و او را به بقیه نمیسپرد ونمیرفت پی زندگی خویش!!!
این دخترک هنوز هم گاهی دلگیر میشود ، هنوز هم در خلوت خویش برای پدر بی مسئولیت وبی عاطفه اش اشک میریزد!!!هنوز هم نتوانسته جوابی برای سوال خویش بیابد که گناهش چه بود که در کودکی نمیدانست پدر را باید داشته بپندارد یا نداشته!!!
اما باید رفت،باید تا ته این داستان رفت،دخترک هنرپیشه نقش اول این بازیست....بی او نمیشود....باقی بازیگران این قصه کم می آورند.پس باید برود ومثل همیشه با لبخندی بر لب به همگان بفهماند که او هنوزهمان دخترکیست که صدای خنده هایش در سراسر این زمین جاریست....
مهم نیست که چه حس وحالی درون اوست،مهم اینست که خیلی ها نمیتوانند او را افسرده ببینند،پس به عشق عزیزانش باز لبخند میزند،باز لبخند میزند وباز.......
سیمبالا اینروزها بهانه دیگری برای تنفس دارد.....