مرد هر کاری میکرد که سگش را از خود دور کند فایده ای نداشت این سگ هر کجا که صاحبش میرفت به دنبالش حرکت میکرد
برای اینکه از دستش خلاص شود چوبی یا سنگی را بلند میکردو به سویش می انداخت اما فایده ای نداشت با هر سنگی که صاحبش برای او میانداخت چند قدمی به عقب بر میگشت و باردیگر به دنبالش راه میافتاد آن روز هم همین اتفاق افتاد
آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسبدند و مرد از روی عصبانیت چوبی را برداشت و ضربه ای به سر سگ زد
ضربه چوب آنقدر سنگین بودکه سگ بیچاره دیگر توانایی راه رفتن نداشت
در این هنگام موج سنگینی از دریا برخاست و مرد را به همراه خود به دریا کشانید
مرد که شنا بلد نبود درحالی که دست و پا میزد
از مردم درخواست کمک میکرد اما کسی نبود که او را نجات بدهد
مرد کم کم چشمایش را بست اما احساس کرد که یک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل میکشاند وقتی که دقت کرد دید که سگ با وفایش در حالی که خون از سرش میچکد شلوارش را به دهن گرفته و با زحمت او را به ساحل میکشاند
نام نیک را از خداوند بخواه. قلوب مردم را از صاحب قلب خواهش کن با تو باشد. تو کار را براى خدا بکن، خداوند علاوه بر کرامتهاى اخروى و نعمتهاى آن عالم، در همین عالم هم به تو کرامتها میکند.تو رامحبوب مینماید.موقعیت تو را در قلوب زیاد میکند .تو را در دو دنیا سربلند میفرماید. ولى اگر بتوانى با مجاهده و زحمت، قلب خود را از این حب هم بکلى خالص نما. باطن را صفا ده تا عمل از این جهت خالص شود، وقلب متوجه حق گردد. روح بی آلایش شود. کدورت نفس برطرف گردد. حب و بغض مردم ضعیف، و شهرت و اسم نزد بندگان ناچیز چه فایدهاىدارد. فرضا فایده داشته باشد، یک فایده ناچیز جزئی چند روزه است. ممکن است این حب، عاقبت کار انسان را به ریا برساند و خداى نخواسته آدم(را) مشرک و منافق و کافر کند. اگر در این عالم رسوا نشود، در آن عالم درمحضر عدل ربوبى پیش بندگان صالح خدا و انبیاء عظام او و ملائکه مقربین رسوا شود،سرافکنده گردد، بیچاره شود. رسوایی آن روز را نمیداند چه رسوایی است. سرشکسته در آن محضر را خدا میداند چه ظلمتها دنبال دارد. آن روز است که به فرموده حق تعالى کافر میگوید:اى کاش خاک بودم، و دیگر فایده ندارد.اى بیچاره! تو به واسطه یک محبت جزئى، یک شهرت بى فایده، پیش بندگان، از آن کرامتهاى گذشتى. رضاى خدا را از دست دادى. خود را مورد غضب خداى تعالى نمودى...
(روح عرفانی روح الله / امام خمینی )
شعر بسیجی : بسیجی گمنام خط امام-- شهر تهران بزرگ
فصل های پیش از این هم ابر داشت بر کویرم بارشی بی صبر داشت
اینک اما عده ای آتش شدند بعد کوچ کوه ها آرش شدند
بعضی از آنها که خون نوشیده اند ارث جنگ عشق را پوشیده اند
بزدلانی کز هراس ابتر شدند از بسیجی ها بسیجی تر شدند
تو چه می دانی تگرگ و برگ را غرق خون خویش، رقص مرگ را
تو چه می دانی سقوط «پاوه» را «عاصمی» را «باکری» را «کاوه» را
هیچ می دانی «مریوان» چیست؟ هان! هیچ می دانی که «چمران» کیست؟ هان!
هیچ می دانی بسیجی سرجداست؟ هیچ می دانی «دوعیجی» در کجاست؟
این صدای بوستانی پرپر است این زبان سرخ نسلی بی سر است
با همان هایم که در دین غش زدند ریشه اسلام را آتش زدند
پای خندق ها احد را ساختند خون فروشی کرده خود را ساختند
زنده های کمتر از مردارها با شما هستم، غنیمت خوارها
بذر هفتاد و دو آفت بر شما بردگان سکه! لعنت بر شما
باز دنیا کاسه خمر شماست باز هم شیطان اولی الامر شماست
با همان هایم که بعد از آن ولی شوکران کردند در کام علی
زخمی ام، اما نمک... بی فایده است درد دارم، نی لبک.... بی فایده است...
---------------