همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

مدرسه خوارزمی

بالاخره شوهر خاله منیره بازنشسته شد و اومدن تهرون ، خونه خاله ام دو طبقه بود که تا قبل از اومدن اونها ما به اتفاق مینو دختر خاله ام طبقه همکف زنگی می کردیم و وقتی اونها اومدن ما رفتیم طبقه بالا واونها هم طبقه همکف بودن و البته دخترشون یعنی مینو هم با خودشون زندگی می کرد ، خاله منیره بغیر از مینو سه تا پسر هم داشت به اسامی بهرام و بهروز و بهزاد ، همه اشون بچّه های خوبی بودن خوب به این معنی که شرّشون به کسی نمی رسید ولی خیری هم برای کسی نداشتن یعنی کسی از اقوامشون مخصوصا" اقوام خاله ام به خونه اشون راهی نداشت و سفره اشون برای کسی باز نبود که البته کار خوبی هم می کردن این رو برای این میگم که یکی از عوامل اصلی تبدیل شدن خونه مادر علیرضا به دیوونه خونه همین رفت و آمدهای بی حد و حصر فامیلهای تموم نشدنی به خونه اونها بود که آسایش و آرامش رو از علیرضا گرفته بود ، اواخر سال 1351 بابای علیرضا پولی بدستش رسید و یه حیاط نسبتا" قدیمی در خیابون باباطاهر تهران نو خرید و بعد از قدری تعمیرات خونواده علیرضا از خونه خاله منیره به اونجا اثاث کشی کردن ، آخ آخ چه خونه ایی بود عالی عالی حیاط داشت حوض داشت زیرزمین داشت دو تا اطاق خواب داشت و یه نشیمن با آشپزخونه ایی جادار توی باغچه اش درخت میوه داشت یه درخت کاج بزرگ هم داشت ، یعنی علیرضا رسیده بود به کاخ به بهشت ولی بازهم نشد که بشه نشد که این خوشی ادامه داشته باشه ، سه سال نشد که یه روز بابای علیرضا  اومد و گفت اینجا رو تبدیل به احسن کردم ، این جمله تبدیل به احسن در زندگی علیرضا در حکم بدترین و زشترین ناسزای دنیاست حالا چرا؟ الان براتون میگم بله منظور بابای علیرضا این بود که اونجا رو فروخته و در ادامه هم گفت پولش رو هم داده توی خیابون ظهیرالاسلام یعنی نزدیک خونه ایران زن اوّلش یه حیاط کلنگی خریده تا خرابش کنه و چهار طبقه توش برای اونها بسازه ، دنیا دور سر علیرضا چرخید با اینکه کلاس اوّل راهنمایی بود ولی فهمید که زندگیشون دیگه از هم پاشیده شد ، یه خونه نقلی و قشنگی داشتن که با وجود مزاحمت های یومیه فامیلها داشتن توش زندگیشونو می کردن که دیگه از دست رفت ، آخه اکبر آقا دیوانگی تا کجا؟ جنون تا چقدر؟ وهم و خیال و گنده گوزی تا چه اندازه؟ بله راست می گفت اکبر آقا با پول خونه رفته بود یه خونه کلنگی خریده بود ولی برای ساختش هم رفته بود پول نزول کرده بود که چه شود؟ که بشه مالک چند طبقه ساختمون و پز بده و ما رو هم یکسال برد توی یه خونه اجاره ایی در نارمک تا ساختمونش تموم بشه ، اینطور بهتون بگم که دار و ندارش رو برای ساخت اونجا خرج کرد و کلّی هم بدهی ببار آورد ، علیرضا سال اوّل راهنمایی رو با معدّلی متوسط تموم کرد و باز هم طبق معمول همیشگی که اساس کشی براشون عادت شده بود جابجا شدن و اینبار از شرق تهران و محله تهران نو رفتن به مرکز شهر و خیابون ظهیرالاسلام  هر چند مدّت زیادی هم اونجا عنوان مالک رو نداشتیم و اکبر آقا مجبور شد برای بازپرداخت طلب طلبکارهاش ساختمون رو یکجا بفروشه و بعد همون واحدی رو که خودمون توش نشسته بودیم رو از خریدار اجاره کنه و این میون تبدیل به احسن این شد که خونه قشنگ تهران نو از دستمون رفت، مادر علیرضا اسمشو تو مدرسه خوارزمی اوّل خیابون شاه آباد نبش خیابون صفی علیشاه نوشت این مدرسه توامان هم راهنمایی بود و هم دبیرستان و فاصله سنّی بزرگترین محصل با کوچیکترینشون گاهی به ده سال هم میرسید چون به هر حال توی محصل ها بودن کسانی که چند سالی رو در حین تحصیل مردود شده باشن ، علیرضا بارها توی اون مدرسه دانش آموزهایی رو دید که دچار امراض مقاربتی بودن و همینطور محصل هایی که معتاد بودن به مواد مخدر البته بین همین بچّه ها هم بچّه خوب و با معرفت کم نبود  عجیب معلّم های عتیقه ایی هم داشت اون مدرسه  انگاری آموزش و پرورش با خودش عهد کرده بود که از اون مدرسه یه مجموعه هماهنگ از بچّه های ناتو و کادر آموزشی بی قید و بند تشکیل بده ، از همون روز اوّل علیرضا از اون مدرسه بدش اومد  عجب جایی بود مدرسه چیه بگو مقر مافیا ، علیرضا قسم می خوره در تموم این دو سالی که کلاس دوّم و سوّم راهنمایی رو اونجا خوند حتّی یکبار از مستراح اون مدرسه استفاده نکرد یکبار که رفت اونجا دید که سرنگ و لوازم تزریق گوشه و کنارش افتاده و ... وای وای وای خدائیش شما قضاوت کنید اگه آدمی پول نداره برای تحصیل بچّه اش هزینه کنه و یا دلش نمی خواد که همچین هزینه ایی رو متقبّل بشه بهتر نیست که بچّه اشو اصلا" مدرسه نفرسته و بذارتش تو یه صنعتی مثل مکانیکی یا خیاطی یا تراشکاری تا حداقل چیزی یاد بگیره که بدرد آینده اش هم بخوره؟ بچّه بره توی یه همچین جایی که مثلا" چی بشه؟ علیرضا میگه به مردم بگو یا بچّه درست نکنین یا اگه هم یه همچین کاری کردین بفکر آینده و تحصیلش هم باشین آخه مگه چند تا بچّه ممکنه بجای جذب شدن به یه همچین موارد کثیفی و در مواجهه با همچین چیزهایی عکس العمل منفی نشون بدن؟ یا بجای جذب شدن در برابرش موضع بگیرن که نتیجه اش هم این باشه که هر روز خدا کتک کاری کنن و یا لوازمشونو برای حالگیری بدزدن و دست آخر هم ناظم بی پدر و مادری مثل آقای رضایی فکر کنه که گوشت دم توپ گیر آورده و این علیرضای بدبخت باید بخاطر اینکه زده توی چونه اون بچّه ایی که بهش گفته...و از خودش هم سه سال بزرگتر بوده فقط بخاطر اینکه حق حسابش به آقای رضائی نرسیده (البته حیف لقب آقا که به یه همچین آشغالی بدن) و اصلا" نپرسه که علّت دعوا چی بوده با دستهای کثیفش که چقدر هم بی پدر سنگین بودن لش این بچّه رو بندازه ، آی روزگار  یکروزی بخاطر موردی شبیه به این تو مدرسه خالدی لش آقای زنجانی رو بابای علیرضا عین سگ انداخت زیر پاهاش و له و لورده اش کرد و بعد هم جویدش و تفش کرد جلوی سگها  ولی حالا زنجانی شده بود رضایی اما بابای علیرضا دیگه... بگذریم ، از بعضی معلّم های اونجا هم علیرضا یه چیزهایی تعریف کرده که خوبه براتون بگم ، یه آقای مصباح نامی بود که معلّم ریاضیات بود این بابا یکسره روزه بود و به همین خاطر هم همچین حال نداشت که راه بره چه برسه به اینکه درس بده ، چنان به این فریضه علاقه داشت که نگو  منظور روزه واجب نیست ها اصلا" بیشتر ایّام سال رو روزه بود  بعد هم می نشست و همیشه کلّی از وقت کلاس رو درباره فوائد روزه و مبطلات روزه و خلاصه هر چیزی که به روزه مربوط میشد می گرفت درس کیلویی چنده؟ بعد هم اکثرا" سر کلاس می خوابید و اگه بچّه ها شلوغ می کردن یکدفعه از خواب می پرید و یه چک محکم می خوابوند تو گوش اولین کسی که می دید ، نخندید علیرضا دروغ نمیگه عین واقعیّت بود این چیزی که برای من گفت و من هم برای شما گفتم ، بعدش یه آقای غفوریان بود که لهجه غلیظ همدونی داشت  معلّم جغرافی بود و همیشه به موهاش یه روغن چسبناکی میزد که نگو  روغنه چه بوی گندی هم میداد عادتش هم این بود که باید عین کلمات درس رو می خوندی و حفظ می کردی و پای تخته بقول خودش میرفتی و کنفرانس می دادی و یه واو رو هم اگه جا می نداختی اقلّش یه پس گردنی چاق مهمونت می کرد و یه سری فحش آب نکشیده هم بهت می داد  فحش کوچیکش این بود که بهت بگه گ سگ(گوه سگ) درس نخوانده ایی؟(با لهجه بسیار غلیظ) رفتی مراد برقی تماشا کرده ایی؟ من بابات می سوزانم ، آره این هم از معلّم یعنی سرمشق تعلیم و تربیت ، یه آقای بکتاش هم بود که معلّم دینی بود یعنی همون درسی که الان بهش می گن معارف اسلامی این آقای بکتاش رو علیرضا میگه اقلّش همسن اصحاب کهف بود بقدری پیر بود که نگو و فوق العاده هم خشک مقدّس و نچسب ولی دست بزن نداشت یعنی حالش رو هم نداشت که بخواد کسی رو بزنه  می گفت اگه کسی سر کلاس دینی حرف بزنه یعنی که انگاری معصیت کبیره کرده از شطرنج هم خیلی بدش میومد و می گفت اگه کسی به مهره شطرنج دست بزنه انگاری که دست زده به... استغفرالله چه چیزهایی یاد این علیرضا میاد ، علیرضا میگه یه روز به آقای بکتاش گفتم آقا اجازه؟ آقای بکتاش گفت بگو  علیرضا بهش گفت آقا شما می دونید بیلیارد چیه؟ آقای بکتاش گفت نه و بعدش علیرضا براش توضیح میده که بیلیارد چه جور بازییه و ادامه میده حالا آقا این بیلیارد حرومه یا حلال؟ که آقای بکتاش میگه حرومه آقا حروم حروم  علیرضا هم میگه نه آقا بدتر از حرومه من شنیده ام هر کسی دست بزنه به چوب بیلیارد انگاری که دست زده به... که کلاس از خنده ترکید و خود آقای بکتاش هم برای اولین و آخرین بار تو زندگیش خندید ، نخند علیرضا بسّه حواسم پرت میشه نمی فهمم چی دارم می نویسم ، آقا این علیرضای ناجنس رو اینجوری نگاش نکنین که خودشو می زنه به موش مردگی و هی مظلوم نمائی می کنه ها  بوقتش پا بده از اون جلب های هفت خطّه روزگاره ، خاله کوچیکه علیرضا که الانه برحمت خدا رفته و علیرضا هم خیلی دوسش داشت همیشه می گفت نگاه به این قیافه مظلومش نکنین این جونور نصف قدش زیر زمینه  آخی چه فرشته ایی بود  همیشه به علیرضا می گفت علیرضای دلیر مرد دلیر نابغه بزرگ همش هی بهش بال و پر می داد برخلاف خیلی ها که اومده بودن به این دنیا که فقط بال و پر این بچّه رو بچینن علیرضا چند وقت پیش هم خوابش رو دیده بود حالا اگه شد بعدا" براتون تعریف می کنه جریان خوابه رو جالبه ، خوب آره بقیه این داستان رو براتون بگم ، آخر خرداد سال ۱۳۵۵ بالاخره علیرضا از اون مدرسه وامونده قبول شد و برای سال اوّل دبیرستان رفت اسمش رو خودش نوشت تو دبیرستان علمیه واقع در اوّل سرچشمه پشت مسجد سپهسالار ، این که میگه خودش رفت اسمش رو نوشت برای اینه که درواقع کسی کاری نداشت که این نوجوون کجا میره کجا میاد دوستاش کیا هستن پول ته جیبش پیدا میشه یا این که شیپیش ته جیبش معلق میشکنه آی روزگار انگاری تو اون دنیای به این فراخی یه ارزن جا واسه این بچه وجود نداشت./.

روضه ها و گریز های مکتوب شهادت امام حسن مجتبی(ع)

 

روضه ها و گریز های مکتوب شهادت امام حسن مجتبی(ع)

 

امام جماعت مسجد شیعه های مدینه،شیخ امری(ره)،ایشون،به نقل از مرحوم پدرشون،فرمودند:موقعی که این،قبور رو می خواستن تخریب کنند،مفتی اون زمان دستور داد،حکومتم اجرا کرد که باید این قبور به دست شیعه ها خراب بشه،گفت:شیعه ها رو آوردند،ایشون کسانی که رفتند، مدینه،شیخ امری رو می شناسند ،یه مسجد شیعه تو مدینه هست،که حالا،یه جای دور به این شیعه های مظلوم دادند،این شیخ امری بزرگوار اونجا نماز می خونده،خودش گاهی پسرش،ایشون می فرمودند که شیعه ها رو آوردند،که باید قبرهارو شما خراب کنید،خوب دیدید حتماً بارگاهی بوده،الان عکس اون بارگاه هم چاپ شده،تقریباً شصت یا هفتاد سال پیش،گفت:شیعه ها گفتند که اگر،تک تک مارو گردن بزنید ما همچین کاری رو نمی کنیم،مامورین گفتند ایرادی نداره،از اولین نفر شروع می کنیم،جلاد رو آوردند،اولین نفر رو اومد گردن بزنه،جلاد حالش بد شد افتاد،اینها فهمیدند یه سرّی هست،نباید الان به این مسئله زیاد پافشاری کنند، البته از حرفشون پایین نیومدند،ایشون می فرمود: بزرگ شیعه ها اون موقع خواب آقامون امام مجتبی علیه السلام رو دیدند:آقا در عالم رویا فرمودند:فلانی،شما این کار رو قبول کنید،خودتون با دست خودتون خراب کنید،ایشون میگه:عرض کردم آقا جان قربونت برم،اگه همه ی مارو تو این راه،قطعه قطعه بکنند،ما همچین جسارتی نمیکنیم،آقا فرمودند:صحبت همین جاست،اگه بدست غیر از شماها،این کار انجام بشه،اینها به....

 

بقیه در ادامه مطلب..

 

 

تیرکمون

یکی از بازیچه های علیرضا و دوستاش سلاح مخوفی بود که معمولا" در زراد خونه های فوق سرّی ارتش بچّه پرروها ساخته میشد بنام تیرکمون که البته با اون تیر و کمونی که شما معمولا" می بینین که تو فیلم آرتیست هایی که در نقش مثلا" رابین هود و جرانیمو رئیس قبیله کومانچی سرخپوست ها در فیلم های غرب وحشی بازی می کنن یه کمی فرق می کنه  تیرش بجای یه شاخه بلند و باریک که تهش پر عقاب کار گذاشته باشن و نوکش یه پیکان تیز فولادی باشه یه قلوه سنگ کوچولوئه و کمونش هم بجای یه چوب منحنی یه دوشاخه است که معمولا" از درخت خونه یکی از فامیلها یا همسایه ها دزدیده میشه د آخه اگه از درخت خونه خودشون ببرّن که کتک مفصلی نوش جان می کنن و زهش هم بجای یه رشته باریک ریسمون ساخته شده از روده حیوانات شکار شده معمولا از رشته های بریده شده از تیوپ لاستیک های مستعملی ساخته میشد که از در دکون اوسّا حبیب پنچرگیر به لطائف الحیل البته با طرح نقشه های شیطانی و بالاتر از خطری (یاد سریال بالاتر از خطر بخیر یادم باشه قصه علیرضا در بالاتر از خطر رو هم براتون در آینده بگم) به سرقت می رفت البته اگه به خود اوسّا حبیب هم می گفتن بهشون می داد ولی اونوقت کیف کردن بخاطر انجام این عملیات متهورانه سرقت تیوپ پاره چی میشد؟ القصّه این وسط به یه تیکه چرم هم برای ساخت کفچه (محل قرار دادن سنگ) نیاز بود که اون هم صد البته با استفاده از قوّه ابتکار معمولا" از یه کیف یا چمدون یا کفش کهنه کنده میشد حالا فقط تنها چیزی که از وسائل مورد نیاز ساخت این سلاح مخفی باقی مونده کمی ریسمون برای وصل کردن این قطعات بهمدیگه اس که خوب معمولا میشد از بند کفش های کهنه یا نخ تسبیح های پیرزن های فامیل که می خواستن باهاش تسبیح نخ کنن و چرت بعد از غذا باعث میشد که این مطاع گرانبها ازشون بسرقت بره استفاده کرد  علیرضا وقتی که تموم وسایلش جور میشد یه بعد از ظهر که مادرش می خوابید اون هم خودشو میزد به خواب و آقا همچین که خروپف مادر به هوا می رفت یواشکی از جاش بلند میشد و پاورچین می رفت تو زیر پله ایی و با دقّتی که یه جراح مغز و اعصاب کارش رو انجام میده مراحل ساخت تیر و کمون رو انجام میداد با مهارتی که علیرضا داشت ساخت هر تیر و کمونی حدود دو ساعت طول می کشید و چون معمولا" مدّت خواب بعد از ظهر مادرش بیشتر از نیم ساعت نبود لاجرم این عملیات فوق سرّی یه چهار پنج روزی زمان میبرد بین خودمون باشه این علیرضائه میگه آخه اگه مادرم می فهمید که بازم دارم تیر کمون درست می کنم این دفعه دیگه با انبر داغم میکرد اوندفعه هم اگه میونجی گری خانم جان مادر بزرگ علیرضا نبود حتما" شهیدش می کرد آخه چند دفعه باید واسه شکستن شیشه همسایه ها بدست این سلاح مخوف که تو دست علیرضا از مسلسل ماکزیم رضا خان هم خطرناکتر بود ازشون عذر منظور بخواد و خجالت بکشه؟ آقا اصلا" این صنعت ساخت تیرکمون واسه علیرضا که فقط اسباب مردم آزاری و تفریح نبود باهاش پز میداد د آخه تیر کمون های علیرضا که از این الکی پلکی ها نبودن همشون آخرین مدل و با بهترین فن آوری تولید شده بودن  یه روز علیرضا و دوستاش با همدیگه مسابقه نشونه زنی گذاشتن یه قوطی حلبی گذاشته بودن و بهش تیر می زدن انصافا" تیر اندازی علیرضا از همشون بهتر بود البته تکنولوژی پیشرفته اسلحه اش هم در این موفقیّت تاثیر داشت بالاخره حوصله بچّه ها سر رفت و گشنه اشون شد و رفتن خونه هاشون  دمدمای غروب بود که یه یاکریم خوشگل اومد نشست سر دیوار خونه اشون و علیرضا یهویی خر شد با تیر کمون یاکریمه رو زد طفلک دور خودش چرخید و جلوی علیرضا خورد زمین انگاری هفت سال بود که مرده بود علیرضا تا اون موقع به هیچ حیوونی یه همچین صدمه ایی نزده بود گرفت یا کریمه رو تو بغلش و نازش کرد ولی یاکریم مرده بود صداش زد ولی یاکریم مرده بود بهش التماس کرد که بلند شه ولی یاکریم مرده بود بوسش کرد و گریه کرد ولی یاکریم مرده بود  گریه نکن علیرضا از اون موقع تا حالا خیلی سال گذشته حتما" خدا تو رو بخشیده یاکریمه هم تو رو بخشیده  نخیر مثل اینکه این علیرضائه ول کن نیس  علیرضا دیگه تیر کمون درست نکرد./.