یه وقتهایی هست که آدم ملول میشه. خسته میشه. دلتنگ میشه. اما خودش نمی دونه چرا ملول و دلتنگه. اصلا دلش برای چه کسی تنگ شده. می شینه و سرش رو می ذاره رو دستش و بدون آن که خودش متوجه بشه شروع می کنه به فکر کردن. گاهی حواسش نیست به جایی خیره میشه. زمان می گذره و نمی دونه چند دقیقه و گاهی چند ساعت گذشته. از خودش می پرسه من تو این مدت داشتم به چی فکر می کردم. یعنی یادش نمیاد به چی فکر می کرده. شاید هم به چیزی فکر نمی کرده. شاید هم به هیچ فکر می کرده. راستی میشه به هیچ فکر کرد؟ تو این جور موقع ها است که همه ی چایی ها سرد میشن. اولش داغ داغه، اما تا میاد چای اش رو بخوره می بینه سرده. از خودش می پرسه چرا چایی ها همه شون سردن؟ می خواد سرش رو به چیزی گرم کنه اما رغبت به چیزی نداره. یعنی چیزها این قدر مهم نیستند که بتونند سرش رو گرم کنند. من فکر می کنم به خاطر اینه که اگر دل آدم سرد باشه، دیگه هیچ چیزی نمی تونه سرش رو به بودن و زیستن گرم کنه. یعنی یه جورایی سرگرمی و دلگرمی با هم ارتباط دارند. شاید. این که کدومشون مهم ترند، یه بحث دیگه است.
یه وقت هایی هست آدم دلتنگ میشه. نمی دونه چرا دلتنگ شده. شاید هم می دونه و نمی خواد به روی خودش بیاره. چشمانش رو می بنده و به آسمانی نگاه می کنه که در تخیل خودش ساخته.پرواز سنجاقک ها را می بینه و رد پای پروانه ها رو روی برگ گل ها می شماره. حس می کنه در حاشیه ای از جنگل، در همین نزدیکی، در پایین دست راه شیری منتظر نشسته تا اتوبوسی که به تازگی از این جا رفته باز گرده و او رو با خودش ببره. همین طور که چشماش بسته است حس می کنه دلش برای جایی تنگ شده. حس می کنه مسافری است که خانه اش رو گم کرده. غریبه ای است که دیگه هیچ کس رو نمی شناسه و هیچ کس او رو نمی شناسه. با خودش زمزمه می کنه نکنه من گم شدم. و می پرسه این همه سرگردانی از چیه؟ بعد فکر می کنه از همون جایی که اومده، برگرده. اما نمی دونه از کجا اومده. راهش رو یادش نمیاد. به آسمون نگاه می کنه. می خواد چنگ بزنه به ابرها. حس می کنه با گل ها با درختان، با ماهی ها، با پرندگان و با کوه ها راحت تر می تونه حرف بزنه تا آدمها. حس می کنه خونه ش یه جایی اون طرف ابرهاست و به خاطر همینه که این جا خودش رو بیگانه می بینه.
یه وقت هایی هست که راه خونه ش رو گم می کنه. اصلا یادش نمیاد تو کدوم شهر زندگی می کنه. یادش نمیاد چند سالشه و یادش نمیاد تنهایی اش رو در کدوم حوض اندوه می شسته. پا میشه و از پنجره ی خونه، بیرون رو تماشا می کنه. عابران رو می بینه که با عجله دارن رد می شن از این طرف به اون طرف. از اون طرف به این طرف. خیابون شلوغ رو از پشت پنجره ی مه گرفته اش می بینه که در صدای مبهم و گیج ناشناسی از یاد می روند. اما به یک باره یادش می آید که همه چیز را از یاد برده بود و از خودش می پرسه من چه چیزی را از یاد برده بودم؟
ابری از تیرگی در آسمان دل آدمی می نشیند گاهی. تنها کاری که می توان کرد این است که هیچ کاری نمی توان کرد. کمی صبوری کنیم این نیز می گذرد. می گذرد، بله می گذرد. اما اندوه و دلتنگی میهم نمی گذرد. باور کن گاهی همین طوری دل آدمی می گیرد و نمی داند برای چی و برای چه کسی. شاید می داند و به روی خودش نمی آورد. آدمی است دیگر، چه باید کرد. احوالات وجودی در عمیق ترین لایه های هستی آدمی جریان دارد و در پنهان ترین بخش زندگی خروشان می شود. احوالاتی که گاهی با دیدن یک عکس، رد شدن از یک خیابان، صدای یک دوست و یا هر بهانه ی دیگری، فوران می کند و جهان درون را در خود می بلعد. هر لحظه ممکن است از راه برسد و شخص را در لحظات معلق و مبهم نگاه دارد. سایه هایی از واقعیت بر دیوار روح او می تابد. اما نمی داند سایه از کیست و چرا او را با خود درگیر کرده است. همین سایه های درون است که ما را با خود به سوی سرزمین غریب و ناآشنای سکوت می برد. سکوتی که فریادی را در خود پنهان کرده است. آرامشی که طوفانی را با خود حمل می کند. و چشمانی را که جهانی را در خود انعکاس می دهد.