در کفش های کهنه ات به خواب رفته است
وآرزوهای دور ودراز
بالشت را روی کارتنهای چیپس وپفک برایت نگه داشته است
تو نگران پیاده روهای خالی نباش
جایی برای خوابیدنت پیدا میشود
در رینگ پورشه های وحشی نیمه شب
در رالی فراری های متمدن
دردم وبازدم نفس های گرم وگرسنه سگهای ولگرد ..
. به رویاهایت بیاندیش
به خانه ای گرم و کسی که چشم به در
منتظرت نشسته است ..
ب-موحد
اولین بار کارتن خوابی را در مهرماه سال 81 در پیاده روی خیابانی در سنندج دیدم شبی سرد بود ومن تا صبح پاهای لاغر وسیاهی را دیدم که از کارتن ها بیرون مانده بودند فکر میکنم یا حتی امیدوارم امروز این پدیده به صفر رسیده یا خیلی به ندرت باشد. فلش بکی بود که به گذشته داشتم
دربهار آزادی جای شهدا خالی ست
|
|
شهید بابایی در منزل یک تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید داشت . دکتر روحانی ، جانشین فرمانده قرارگاه خاتم الانبیا (ص) از این موضوع آگاه بود . ایشان به منظور ارج نهادن به زحمات سرهنگ بابایی در زمانی که ایشان در خانه نبودند ، یک دستگاه تلویزیون رنگی به منزلشان می فرستد . فرزندان بابایی با دیدن تلویزیون رنگی خوشحال می شوند ، ولی همسر ایشان علی رغم اصرار بچه ها از باز کردن کارتن تلویزیون خودداری می کند . چند روز از این ماجرا می گذرد و شهید بابایی از مأموریت بازمی گردد . بچه ها با ورود پدر خبر خوش رسیدن تلویزیون رنگی را به او می دهند و ایشان ماجرا را از همسرش جویا می شود . شهید بابایی از این که خانمش بدون اجازه او تلویزیون را قبول کرده ناراحت می شود . چون بچه ها منتظر بودند تا پدر از راه برسد و اجازه باز کردن کارتن تلویزیون رنگی را بدهد ، شهید بابایی با شگرد خاصی ، سر بچه ها را گرم می کند و در اوج بازی و خوشحالی ،از آنها می پرسد : بچه ها بابا را بیشتر دوست دارید یا تلویزیون رنگی را ؟ بچه ها دسته جمعی می گویند : بابا را . سپس شهید بابایی به آنها می گوید : فرزندانم ! در این شرایط ، خانواده هایی هستند که پدرانشان را از دست داده اند و تلویزیون هم ندارند . چون خداوند به شما نعمت پدر را داده ، پس بهتر است این تلویزیون را به بچه هایی بدهیم که پدر ندارند . شهید عباس بابایی منبع : ,وبلاک راما المدینه آقای ورپشتی - خاطرات خواهر شهید ( خانم اقدس بابایی ) |
استاتوس خنده دار: یکی از فانتزی هام…
یکی از فانتزیام اینه که یه دوست دختر هم داشته باشم اسمش رویا باشه ببرمش پیش زنم که اسمش دنیاس معرفیش کنم بگم
رویای من اینه ، دنیای بی کینه
دنیای بی کینه ، رویای من اینه !
اونام با هم رو بوسی کنن و تا آخر عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنیم …
::
::
یکی از فانتزیام اینه که از بانک زنگ بزنن بگن شما برنده شدید ! منم با لبخندی تلخ بگم حتما خونه برنده شدم یا ویلا یا شایدم صد میلیارد پول نقد یا … هیییییییی ! بدید به فقرا …
بعد بگن نه دیوونه تو پراید برنده شدی !!
بعد دیگه از شدت خوشحالی سکته کنم و به رحمت ایزدی بپیوندم …
::
::
یکی از فانتزیام اینه که ازدواج کنم و وختی میرم خونه عربده بکشم عیاااااال ! بعد زنم خودش بره کمربندو بیاره بگه عاغامون بگیر بزن سیاهو کبودم کن ، تو نزنی کی بزنه ؟؟؟
بعد منم بگم پاشو ضعیفههههه شووووما تاج سره مایییییی …
::
::
یکی از فانتزیام اینه که توی خیابون کنار یه کارتن خواب و گدایی بزنم کنار پارک کنم از ماشین پیاده شم ، طرف که اومد دستشو دراز کرد سوییچ رو بندازم تو دستش بگم : بیاااا ماله تو ! کارتن خوابه هم با تعجب و شوک زدگی بگه : آقا پس خودتون چی ؟؟؟ منم همینطور که دارم میرم رومو برگردونم و بگم : دلم میخواد تا افق قدم بزنم و بعد از چند لحظه دوباره برگردم تا یه لبخندی نرمی بزنم و برم که محو بشم ببینم کارتن خوابه زودتر از من تو خیابون محو شده باشه !!!
::
::
مهم ترین فانتزی زندگیم اینه که یه روز منو بفرستن کره جنوبی فقط ۴۸ساعت بهم وقت بدن تمام چیزایی که توی این چند سال میخواستم از اینترنت دانلود کنم ولی به خاطر سرعت پایین نتونستم رو دانلود کنم برگردم ، به خدا بر می گردم !!!
::
::
یکی از فانتزیام اینه که اسم دخترمو بزارم مروارید ، مامانش هم که اسمش صدفه ، حتما منم جلبکم !
کلا یه خانواده دریایی درست کنیم …
::
::
یکی از فانتریام اینه که یه لباس قدیمی بپوشم تو جیبش پسته پیدا کنم !
::
::
یکی از فانتزیام اینه این مخترع کلمه ی فانتزیو ببینم و ازش به خاطر این که موجبات شادی و تفریح ما را فراهم کرده تشکر کنم بعد برم تو افق محوم نشم
برای دیدن بقیه اس ام اس و جوک های یکی از فانتزیام 92 به ادامه مطلب مراجعه کنید
واقعا عثن یه وزئی شد... یعنی هر دلیلی ممکن بود برای بیدار شدنم از خواب دلچسب یک بعدازظهر ابری آذری متصور باشم جز اینکه با صدایی شبیه به کشیدن یک کارتن مقوایی روی طبقات خالی کمدی از جنس امدیاف، که با ریتمی منظم در گوش چپم تکرار میشد، از خواب بپرم.
افکار مغشوش مبارک که از نیمه تمام ماندن آن سیلان دلفریب بعدازظهر پاییزی مغشوشتر هم شده بود فیالفور حکم به پدیدار شدن چرک در مجاری گوش همایونی داد.
گذشت و گذشت ولی صدا با همان ریتم منظم تکرار میشد. کارتنهای مقوایی بود که روی امدیاف کشیده میشد. آن هم در گوش چپ من.
کار به چای عصر کشید و نشستم به نوشیدن. همچنان کارتن روی امدیاف میکشیدند در گوش چپم. در تمام این مدت فکر مغشوش که کمکم داشت به این صدای غریب عادت میکرد هر چه تلاش کرده بود نتوانسته بود دلیلی برای ظهور چرک در گوش بیابد.
آن هم در یک بعدازظهر پاییزی که معصومانه شوفاژ گرم را بغل کرده بودم و در رخوت بعدازظهرهای پاییزی غوطهور بودم. از آخرین شیرجهام در استخر هم دو هفتهای میگذشت و هر چه فکر کردم دیدم منطقی نیست بعد از دو هفته علایم آب در گوش از پرده برون افتاده باشد.
اندکی با گوش و مجاری ور رفتم. فایده نداشت که نداشت. حتی صدا چنان زیاد شد که رنگ از رخسار پرید و حکم دادم که درنگ جایز نیست و همین امشب باید خوابید زیر تیغ جراحی با آن وضع که وزئی بود برای خودش. کارتن بود که میکشیدند روی امدیاف.
در این اثنا به گوش چپ مبارک حسی شبیه به زایمان دست داد. چیزی درونش داشت که میخواست فوران کند. بدجوری هم قصد فوران داشت. خشن و پر جنب و جوش. صدا چنان زیاد شد که گوش را به حال خود رها کردم تا طبیعی زایمان کند.
اینگونه شد که مورچهای ریز و قهوهای از درون گوش چپ برون جهید و در طرفهالعینی بناگوش همایونی را طی کرد و با سرعتی خیرهکننده این بار در گودال یقهٔ بلوزمان فرو رفت!