فرق زیادیه بین کسی که با کمال میل به دیگران کمک مىکنه و از جون و دل برای مردم وقت و انرژی میذاره و براشون بهترینها را میخواد با کسی که از روی اکراه و از سر وظیفه، خودی نشون میده و فقط برای اینکه جلوی مردم زشت نباشه، انسانیتی رو که تو وجودش نیست، به رخ عالم و آدم میکشه.
کسایی که اینقدر خودخواه و حسود و بدخواهن که نمیتونن ببینن کسی به اندازه یه سر سوزن خوشبخت شده و میخنده و شاده. اونوقت جلوی مردم چنان ادای آدمای دلسوز و مهربون و شریف رو درمیارن که آدم حالش بد میشه.
اینجور آدما موقع کمک و حمایت، همیشه غایبن یا به روی خودشون نمیارن و خودشون رو مىزنن به کری و کوری، ولی وقتی پات به سنگ و کلوخ گرفت و افتادی و زخمی شدی، وقتی راه رو اشتباه رفتی، وقتی پشت سد و مانع گیر کردی، وقتی زندگیت حروم شد و آرزوهات به باد رفت، خوش و خندون از راه میرسن و چنان صمیمانه باهات همدردی و دلسوزی مىکنن و مادرانه نصیحتت مىکنن و «آخی آخی»ای راه میندازن که اون سرش ناپیدا.
و همون موقع که دست رو شونهات میذارن و اصرار دارن اشکهات رو پاک کنن، تو دلشون قند آب مىکنن که «آخ جون به چیزی که مىخواست نرسید».
دیدهام این آدما رو. آدمای مهربون و دلسوز و خوش حرف و صحبت، ولی موقع عمل، وقت کمک و حمایت کلاً از رو کره زمین غیب میشن.
کسایی که تا مىفهمن برنامه و هدفت چیه، برنامه و هدف خودشون رو میذارن کنار و مىچسبن به برنامهها و اهداف تو و تمام هم و غمشون هم اینه که زودتر از تو بهشون برسن.
کسایی که خیلی هم اصرار دارن همهجا خوب و دلسوز و انسان و شریف به نظر برسن. هر چقدر خودخواهتر و حسودترن، بیشتر دوست دارن به انسان بودن تظاهر کنن.
واقعاً در مورد این آدما صداقت هیچ معنا و مفهوم و مصداقی نداره. خدا همه رو از شر این انساننماهای بیصداقت خودخواه حسود نجات بده انشاءالله . آمین.
♫♫♫
بهشت از دست آدم رفت از اون روزی که گندم خورد
ببین چی میشه اون کس که یه جا از حق مردم خورد
کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن
یه روزی هر کسی باشن حساباشونو پس می دن
عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست
پرستش راه تسکینه پرستیدن تجارت نیست
سر آزادگی مردن ته دلدادگی میشه
یه وقتایی تمام دین همین آزادگی میشه
کنار سفره ی خالی یه دنیا آرزو چیدن
بفهمن آدمی یک عمر بهت گندم نشون می دن
بذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه
خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی بخشه
کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می گیرن
گمونم یادشون رفته همه یک روز می میرن
جهان بدجور کوچیکه همه درگیر این دردیم
همه یک روز می فهمن چه جوری زندگی کردیم
1- امروز در اتوبوس نشسته بودم و یک فیلم کوتاه علمی درباره قطر جهان هستی و فاصله ی ما از دورترین کهکشان ها را با گوشیم نگاه میکردم. هدفون توی گوشم بود و در عالم خودم بودم که یکدفعه خانم چادری کناری ام یک بروشور توی دستم گذاشت و چیزی گفت که نشنیدم. هدفون رو درآوردم و با تعجب به او و چیزی که توی دستم بود نگاه کردم که رویش نوشته بود: «گوهری در صدف آفرینش». خانم چادری با لبخند گفت عزیزم این رو بخون. گفتم چشم و دوباره هدفون رو توی گوشم گذاشتم و غرق شگفتیهای دنیای بالای سرم شدم که دیدم دوباره دارد با من حرف میزند. دوباره فیلم رو قطع کردم و هدفون را از گوشم درآوردم و شنیدم که میگوید: این رو یه خانومی درست کرده و دوست داره پخش بشه و همه بخونن. گفتم باشه و دوباره مشغول شدم. خانم چادری ایستگاه بعدی پیاده شد و من که فیلمم تمام شده بود نگاهی به بروشورش انداختم. همانطور که از نامش پیدا بود درباره حجاب بود. اما.... همه اش همان مطالبی بود که از بچگی توی مدرسه بارها و بارها شنیده بودم. هیچ چیز جالبی، هیچ تحقیق علمی ای، هیچ منبع مطمئنی نداشت. تأسف من وقتی بیشتر شد که فکر کردم ای کاش به جای اینکه دیدن فیلم را ادامه می دادم، آن فیلم را برای خانوم چادری بلوتوث میکردم تا کمی هم دنیای فراتر از دنیای جلوی بینی اش را با چشمی متفاوت از چشم امروزش ببیند. شاید با درک گوشه ای از بزرگی دنیا و اینکه ما چقدر کوچکیم، تمام مسائل زندگی اش را در «حجاب» خلاصه نکند و خدا را جور زیباتری بشناسد. شاید دفعه ی بعد که یک دختر با شال قرمز دید فکر نکند که وظیفه دارد او را هدایت کند؛ بلکه به این بیندیشد که شاید این دختر با همین فیلمی که دارد می بیند خود را به خدا نزدیک می کند.
2- من مرتضی پاشایی را نمی شناختم و تا بعد از مرگش اسمش را هم نشنیده بودم. اما حسن کسایی را می شناختم. حسن کسایی را خیلی ها می شناختند. اما این استاد مسلم نی و سه تار را در سکوت خبری و شبانه به خاک سپردند. راستی چرا؟ حسن کسایی تنها یکی از ده ها نمونه ی استادهایی است که بدون هیاهو می میرند و از تشییع جنازه های باشکوه برایشان خبری نیست؛ که این البته برای یک هنرمند واقعی کمترین اهمیتی ندارد. اما سوالی که ذهن من را درگیر کرده این هست که چرا ما مردم از کاهی، کوه میسازیم و کوهی را به هیچ میگیریم؟ چرا درباره مسائل بی اهمیت های و هو راه می اندازیم ولی از کنار مسائل واقعاً مهم به سادگی می گذریم؟ چرا درباره ندانسته هایمان مطالعه نمی کنیم؟ روح جستجوگری و کنجکاوی در خیلی از ما مرده و خیلی هامان فقط نشسته ایم تا با هر جریانی، همرنگ و بر هر موجی، سوار شویم! باید فکری به حال این خودِ بیمارمان بکنیم.
3- فیلم مستند «ماهی ها در سکوت می میرند» که از شبکه یک تلویزیون پخش شده را دیدم. فیلم تأسف باری درباره ی زندگی فقرزده ی مردم سیستان و بلوچستان. دیدن این فیلم را به همه کسانی که به «انسان»، فارغ از مذهب و ملیت و نژادش اهمیت می دهند توصیه می کنم.
4- مطالب این پست ربطی به کوه نداشت؛ ولی من در کوه یاد گرفتم که گاهی به جای اینکه از کوه بالا بروم، لازم است در خودم بالا بروم.
همونطور که همتون میدونید من رشته ی ریاضی ام ولی انـــــــــــــــــــــقدر به زیست علاقه دارم که باورتون نمیشه...
شاید بپرسید چرا نرفتم تجربی؟
برای اینکه میخوام دانشگاه خوب قبول بشم که با توجه به تعداد زیاد تجربی ها نمیشه...
حالا نمیدونید دیروز چیشد...
زنگ آخر معلم نداشتیم و یکی از کلاسای تجربی زیست داشتن...
من از خانم بیان (که در ادامه حسابی در موردشون توضیح میدم) خواستم که برم سر کلاسشون بشینم و لطف کردن و قبول کردن...
یعنی از ته قلبم میگم که بهترین کلاسی بود که تا حالا از اول امسال داشتم...
در ادامه حرفام رو با دو تا مخاطب میزنم:
1-خانم بیان جونم
2-کسایی که خانم بیان رو ندیدن(بدبخت های بیچاره)
خب...
خانم بیان میخواستم بگم که من بیشتر از اینکه زیست رو دوست داشته باشم عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشق شمام...
اصلا فک کنم دلیل اینکه زیست رو دوست دارم همین باشه...
واینکه ممنون که منو تو کلاستون راه دادین آرزو میکنم سر زنگای شما هیچوقت معلممون نیان
و اینکه خیلی خیلی دوستتون دارم(با توجه به اینکه سر کلاس گفتید احساساتمون رو بگیم منم دوست داشتم اینو بهتون بگم)
و ای کسایی که خانم بیان رو ندیدین...
خیلی بدبختید...فقط همینو میتونم بگم...
دلم براتون میسوزه...