همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

رمان تمنا فصل 7 (آخر)

http://up.vbiran.ir/uploads/39739140885324432506_secret_book.png

رمان تمنا

نویسنده : بیسان تیته

فصل : 7 (آخر)

.......................................................................................

به ماشین تکیه داده بودم و نگام به در خونه ای بود که تمنا اونجا بود کلافه بودم چندبار خواستم برم داخل ولی خوب ترسیدم برای تمنا مشکلی پیش بیاد همینطوریم نمی تونستم دست رو دست بذارم و اونجا وایستم منتظربا چند قدم بلند خودمو رسوندم به درو روبروش ایستادم

لطیفه1

دیوانه اولی: من وقتی رو کله ام وامیستم خون توی سرم جمع میشه، ولی وقتی روی پاهام وامیستم، خون تو پاهم جمع نمی شه، می دونی چرا اینجوریه؟
دیوانه دومی: خوب معلومه، چون پاهات مثل کله ات تو خالی نیستند!!!

—————————

بچه از باباش می پرسه: بابا! توبهشت زنها از شوهراشون جدا زندگی می کنند یا با هم هستن؟
باباهه می گه: بچه جون! اگه زنها با شوهراشون یک جا باشن که اونجا دیگه بهشت نمی شه!

—————————

حیف نون زنگ می زنه ثبت احوال، می گه: ببخشید، اونجا ثبت احواله؟ من امروز احوالم خیلی خوبه، می خواستم ثبت کنم!

—————————

توی یک مهمانی، یک خانمی رو می کنه به حیف نون، می گه: به نظر شما من چند سالمه؟ حیف نون می گه: گفتنش یک خورده مشکله، اما یک کم که دقیق می شم می بینم اصلا بهتون نمی یاد!

—————————

حیف نون می ره کارخانه چوب بری استخدام بشه، آقاهه می پرسه: سابقه ای تو کار چوب بری داره؟
حیف نون می گه: من می تونم درختای گردو به قطر یک متر رو در مدت یک دقیقه با تبر قطع کنم!
آقاهه خیلی تحت تاثیر قرار می گیره، می گه: این همه تجربه رو از کجا آوردی؟
حیف نون می گه: از کویر لوت!
آقاهه می گه: مرد حسابی! کویر لوت درخت گردوش کجا بود؟!
حیف نون می گه: پس فکر کردی واسه چی دیگه اونجا درخت گردو پیدا نمی شه؟!

—————————

معلم: کی می دونه چرا هواپیما پروانه داره؟
رضا: آقا اجازه؟ برای اینکه خلبان عرق نکنه!
معلم: از کجا فهمیدی؟
رضا: آقا اجازه؟ یه دفعه که ما داشتیم فیلم تماشا می کردیم، دیدیم که وقتی پروانه هواپیما از کار افتاد، خلبانه خیس عرق شد!

—————————

یارو می رسه به دوستش می گه: حیف نون چی شده؟ خیلی به نظر ناراحتی؟
حیف نون می گه: آخه این هفته بدترین هفته برام بود، شنبه طلبکاره اومد در خونمون، یکشنبه ماشینم رو دزدیدند، دوشنبه خونه مون آتیش گرفت، سه شنبه سکته ناقص کردم، چهارشنبه بابام فوت کرد، پنج شنبه زنم گم شد و از همه بدتر جمعه… زنم پیدا شد!


خـــــــــزان عشق (فصل چهارم2)

بعد از ساعتی کار کردن دیگه طاقت موندنش تموم شد از زمین بیرون اومد و به طرف رودخانه حرکت کرد .آروم آروم به طرف پشت درختها و همون میعادگاه همیشگی رفت ، جایی که کمتر کسی مسیرش به اونجا میوفتاد ،آخه فاصله زیادی با باغها و زمینهای کشاورزی داشت و تو دل جنگل بود.

 

وقتی بعد از یک ساعت پیاده روی به اونجا رسید ، پای درخت راش بزرگی که شاهد تمام اشک ها و درد دلهاش تو این سالهای دوری بود نشست و ناخودآگاه اشکاش جاری شد. چهره اون زن جوان که فقط چند لحظه دیده بود جلوی چشماش جون گرفت.

 

 زن واقعا زیبایی بود. قد نسبتا بلند و اندام ظریفی داشت ،پوستش مثل شوکا سفید بود و موهای طلاییش از زیر شال صورتی رنگش بیرون ریخته بود. آرایش غلیظی رو چهرش بود که صورت شوکا تا بحال هرگز ذره ای از اون رو به خودش ندیده بود. با خودش فکر کرد: یعنی احمد عاشق این زیبایی مصنوعی و نقاشی روی صورت این دختر شد و عشق پاک دوران کودکی و نوجوانیشو فراموش کرد ؟

 

نمی دونست چقدر از زمان گذشته اما وقتی به خودش اومد هوا تقریبا تاریک شده بود.سیل اشکهایی که بی وقفه تو این چند ساعت از چشم هاش باریدو بود رو پاک کرد و از جاش بلند شد. هنوز زیاد از رودخانه دور نشده بود که از دور صدای خنده و صحبت دو نفر به گوشش رسید.

 

آروم به طرف صدا رفت و از پشت بوته ها کنار نور آتیش توی یک فضای باز جلوی رودخونه احمد و اون زن جوان رو دید. زن موهاشو باز کرده بود و رنگ طلائیش تو نور آتیش می درخشید.یک تاپ سفید با یک شلوار تنگ پوشیده بود و تو  آغوش احمد مشغول معاشقه بود.

 

قلب شوکا از دیدن این صحنه تیر کشید و اشک به چشماش نیش زد. بعد از چند لحظه که از هم جدا شدند. دختر توپ سفیدی رو به طرف احمد پرتاب کرد و مشغول بازی شدند. بعد از چند پرتاب توپ به طرف جایی که اون ایستاده بود اومد و احمد به طرفش دوید.

 

شوکا به سرعت پشت بوته ها پنهان شد ، تا اینکه صدای پای احمد رو از نزدیکیش شنید که لا به لای بوته ها به دنبال توپ می گشت. آروم از جاش بلند شد و با صدای لرزون و آهسته نام احمد رو صدا کرد.

-احمد ...

 

احمد با شنیدن صدای شوکا سر جاش خشکش زد و آروم به طرف اون برگشت. هیچ نیازی به فکر کردن نبود. برق چشمای خاکستری شوکا رو بلافاصله شناخت. چند ثانیه هر دو به چشم های هم خیره شدند. تا اینکه احمد سرش رو پایین انداخت و شوکا با صدای آرومی سکوت رو شکست:

 

-چطور تونستی این کار رو با من بکنی؟ تو به من قول داده بودی؟ من تمام این سالها چشم انتظار تو بودم.من منتظرت بودم اما تو به من خیانت کردی.

 

احمد تا چند لحظه ساکت بود و حرفی نمی زد،تو این دو روز تمام سعیشو برای رو برو نشدن با شوکا و ندیدنش کرده بود،تمام مدت داشت ازش فرار می کرد، میترسید شوکا بخواد زندگی و عشق جدیدش رو ازش بگیره.

مدرسه خوارزمی

بالاخره شوهر خاله منیره بازنشسته شد و اومدن تهرون ، خونه خاله ام دو طبقه بود که تا قبل از اومدن اونها ما به اتفاق مینو دختر خاله ام طبقه همکف زنگی می کردیم و وقتی اونها اومدن ما رفتیم طبقه بالا واونها هم طبقه همکف بودن و البته دخترشون یعنی مینو هم با خودشون زندگی می کرد ، خاله منیره بغیر از مینو سه تا پسر هم داشت به اسامی بهرام و بهروز و بهزاد ، همه اشون بچّه های خوبی بودن خوب به این معنی که شرّشون به کسی نمی رسید ولی خیری هم برای کسی نداشتن یعنی کسی از اقوامشون مخصوصا" اقوام خاله ام به خونه اشون راهی نداشت و سفره اشون برای کسی باز نبود که البته کار خوبی هم می کردن این رو برای این میگم که یکی از عوامل اصلی تبدیل شدن خونه مادر علیرضا به دیوونه خونه همین رفت و آمدهای بی حد و حصر فامیلهای تموم نشدنی به خونه اونها بود که آسایش و آرامش رو از علیرضا گرفته بود ، اواخر سال 1351 بابای علیرضا پولی بدستش رسید و یه حیاط نسبتا" قدیمی در خیابون باباطاهر تهران نو خرید و بعد از قدری تعمیرات خونواده علیرضا از خونه خاله منیره به اونجا اثاث کشی کردن ، آخ آخ چه خونه ایی بود عالی عالی حیاط داشت حوض داشت زیرزمین داشت دو تا اطاق خواب داشت و یه نشیمن با آشپزخونه ایی جادار توی باغچه اش درخت میوه داشت یه درخت کاج بزرگ هم داشت ، یعنی علیرضا رسیده بود به کاخ به بهشت ولی بازهم نشد که بشه نشد که این خوشی ادامه داشته باشه ، سه سال نشد که یه روز بابای علیرضا  اومد و گفت اینجا رو تبدیل به احسن کردم ، این جمله تبدیل به احسن در زندگی علیرضا در حکم بدترین و زشترین ناسزای دنیاست حالا چرا؟ الان براتون میگم بله منظور بابای علیرضا این بود که اونجا رو فروخته و در ادامه هم گفت پولش رو هم داده توی خیابون ظهیرالاسلام یعنی نزدیک خونه ایران زن اوّلش یه حیاط کلنگی خریده تا خرابش کنه و چهار طبقه توش برای اونها بسازه ، دنیا دور سر علیرضا چرخید با اینکه کلاس اوّل راهنمایی بود ولی فهمید که زندگیشون دیگه از هم پاشیده شد ، یه خونه نقلی و قشنگی داشتن که با وجود مزاحمت های یومیه فامیلها داشتن توش زندگیشونو می کردن که دیگه از دست رفت ، آخه اکبر آقا دیوانگی تا کجا؟ جنون تا چقدر؟ وهم و خیال و گنده گوزی تا چه اندازه؟ بله راست می گفت اکبر آقا با پول خونه رفته بود یه خونه کلنگی خریده بود ولی برای ساختش هم رفته بود پول نزول کرده بود که چه شود؟ که بشه مالک چند طبقه ساختمون و پز بده و ما رو هم یکسال برد توی یه خونه اجاره ایی در نارمک تا ساختمونش تموم بشه ، اینطور بهتون بگم که دار و ندارش رو برای ساخت اونجا خرج کرد و کلّی هم بدهی ببار آورد ، علیرضا سال اوّل راهنمایی رو با معدّلی متوسط تموم کرد و باز هم طبق معمول همیشگی که اساس کشی براشون عادت شده بود جابجا شدن و اینبار از شرق تهران و محله تهران نو رفتن به مرکز شهر و خیابون ظهیرالاسلام  هر چند مدّت زیادی هم اونجا عنوان مالک رو نداشتیم و اکبر آقا مجبور شد برای بازپرداخت طلب طلبکارهاش ساختمون رو یکجا بفروشه و بعد همون واحدی رو که خودمون توش نشسته بودیم رو از خریدار اجاره کنه و این میون تبدیل به احسن این شد که خونه قشنگ تهران نو از دستمون رفت، مادر علیرضا اسمشو تو مدرسه خوارزمی اوّل خیابون شاه آباد نبش خیابون صفی علیشاه نوشت این مدرسه توامان هم راهنمایی بود و هم دبیرستان و فاصله سنّی بزرگترین محصل با کوچیکترینشون گاهی به ده سال هم میرسید چون به هر حال توی محصل ها بودن کسانی که چند سالی رو در حین تحصیل مردود شده باشن ، علیرضا بارها توی اون مدرسه دانش آموزهایی رو دید که دچار امراض مقاربتی بودن و همینطور محصل هایی که معتاد بودن به مواد مخدر البته بین همین بچّه ها هم بچّه خوب و با معرفت کم نبود  عجیب معلّم های عتیقه ایی هم داشت اون مدرسه  انگاری آموزش و پرورش با خودش عهد کرده بود که از اون مدرسه یه مجموعه هماهنگ از بچّه های ناتو و کادر آموزشی بی قید و بند تشکیل بده ، از همون روز اوّل علیرضا از اون مدرسه بدش اومد  عجب جایی بود مدرسه چیه بگو مقر مافیا ، علیرضا قسم می خوره در تموم این دو سالی که کلاس دوّم و سوّم راهنمایی رو اونجا خوند حتّی یکبار از مستراح اون مدرسه استفاده نکرد یکبار که رفت اونجا دید که سرنگ و لوازم تزریق گوشه و کنارش افتاده و ... وای وای وای خدائیش شما قضاوت کنید اگه آدمی پول نداره برای تحصیل بچّه اش هزینه کنه و یا دلش نمی خواد که همچین هزینه ایی رو متقبّل بشه بهتر نیست که بچّه اشو اصلا" مدرسه نفرسته و بذارتش تو یه صنعتی مثل مکانیکی یا خیاطی یا تراشکاری تا حداقل چیزی یاد بگیره که بدرد آینده اش هم بخوره؟ بچّه بره توی یه همچین جایی که مثلا" چی بشه؟ علیرضا میگه به مردم بگو یا بچّه درست نکنین یا اگه هم یه همچین کاری کردین بفکر آینده و تحصیلش هم باشین آخه مگه چند تا بچّه ممکنه بجای جذب شدن به یه همچین موارد کثیفی و در مواجهه با همچین چیزهایی عکس العمل منفی نشون بدن؟ یا بجای جذب شدن در برابرش موضع بگیرن که نتیجه اش هم این باشه که هر روز خدا کتک کاری کنن و یا لوازمشونو برای حالگیری بدزدن و دست آخر هم ناظم بی پدر و مادری مثل آقای رضایی فکر کنه که گوشت دم توپ گیر آورده و این علیرضای بدبخت باید بخاطر اینکه زده توی چونه اون بچّه ایی که بهش گفته...و از خودش هم سه سال بزرگتر بوده فقط بخاطر اینکه حق حسابش به آقای رضائی نرسیده (البته حیف لقب آقا که به یه همچین آشغالی بدن) و اصلا" نپرسه که علّت دعوا چی بوده با دستهای کثیفش که چقدر هم بی پدر سنگین بودن لش این بچّه رو بندازه ، آی روزگار  یکروزی بخاطر موردی شبیه به این تو مدرسه خالدی لش آقای زنجانی رو بابای علیرضا عین سگ انداخت زیر پاهاش و له و لورده اش کرد و بعد هم جویدش و تفش کرد جلوی سگها  ولی حالا زنجانی شده بود رضایی اما بابای علیرضا دیگه... بگذریم ، از بعضی معلّم های اونجا هم علیرضا یه چیزهایی تعریف کرده که خوبه براتون بگم ، یه آقای مصباح نامی بود که معلّم ریاضیات بود این بابا یکسره روزه بود و به همین خاطر هم همچین حال نداشت که راه بره چه برسه به اینکه درس بده ، چنان به این فریضه علاقه داشت که نگو  منظور روزه واجب نیست ها اصلا" بیشتر ایّام سال رو روزه بود  بعد هم می نشست و همیشه کلّی از وقت کلاس رو درباره فوائد روزه و مبطلات روزه و خلاصه هر چیزی که به روزه مربوط میشد می گرفت درس کیلویی چنده؟ بعد هم اکثرا" سر کلاس می خوابید و اگه بچّه ها شلوغ می کردن یکدفعه از خواب می پرید و یه چک محکم می خوابوند تو گوش اولین کسی که می دید ، نخندید علیرضا دروغ نمیگه عین واقعیّت بود این چیزی که برای من گفت و من هم برای شما گفتم ، بعدش یه آقای غفوریان بود که لهجه غلیظ همدونی داشت  معلّم جغرافی بود و همیشه به موهاش یه روغن چسبناکی میزد که نگو  روغنه چه بوی گندی هم میداد عادتش هم این بود که باید عین کلمات درس رو می خوندی و حفظ می کردی و پای تخته بقول خودش میرفتی و کنفرانس می دادی و یه واو رو هم اگه جا می نداختی اقلّش یه پس گردنی چاق مهمونت می کرد و یه سری فحش آب نکشیده هم بهت می داد  فحش کوچیکش این بود که بهت بگه گ سگ(گوه سگ) درس نخوانده ایی؟(با لهجه بسیار غلیظ) رفتی مراد برقی تماشا کرده ایی؟ من بابات می سوزانم ، آره این هم از معلّم یعنی سرمشق تعلیم و تربیت ، یه آقای بکتاش هم بود که معلّم دینی بود یعنی همون درسی که الان بهش می گن معارف اسلامی این آقای بکتاش رو علیرضا میگه اقلّش همسن اصحاب کهف بود بقدری پیر بود که نگو و فوق العاده هم خشک مقدّس و نچسب ولی دست بزن نداشت یعنی حالش رو هم نداشت که بخواد کسی رو بزنه  می گفت اگه کسی سر کلاس دینی حرف بزنه یعنی که انگاری معصیت کبیره کرده از شطرنج هم خیلی بدش میومد و می گفت اگه کسی به مهره شطرنج دست بزنه انگاری که دست زده به... استغفرالله چه چیزهایی یاد این علیرضا میاد ، علیرضا میگه یه روز به آقای بکتاش گفتم آقا اجازه؟ آقای بکتاش گفت بگو  علیرضا بهش گفت آقا شما می دونید بیلیارد چیه؟ آقای بکتاش گفت نه و بعدش علیرضا براش توضیح میده که بیلیارد چه جور بازییه و ادامه میده حالا آقا این بیلیارد حرومه یا حلال؟ که آقای بکتاش میگه حرومه آقا حروم حروم  علیرضا هم میگه نه آقا بدتر از حرومه من شنیده ام هر کسی دست بزنه به چوب بیلیارد انگاری که دست زده به... که کلاس از خنده ترکید و خود آقای بکتاش هم برای اولین و آخرین بار تو زندگیش خندید ، نخند علیرضا بسّه حواسم پرت میشه نمی فهمم چی دارم می نویسم ، آقا این علیرضای ناجنس رو اینجوری نگاش نکنین که خودشو می زنه به موش مردگی و هی مظلوم نمائی می کنه ها  بوقتش پا بده از اون جلب های هفت خطّه روزگاره ، خاله کوچیکه علیرضا که الانه برحمت خدا رفته و علیرضا هم خیلی دوسش داشت همیشه می گفت نگاه به این قیافه مظلومش نکنین این جونور نصف قدش زیر زمینه  آخی چه فرشته ایی بود  همیشه به علیرضا می گفت علیرضای دلیر مرد دلیر نابغه بزرگ همش هی بهش بال و پر می داد برخلاف خیلی ها که اومده بودن به این دنیا که فقط بال و پر این بچّه رو بچینن علیرضا چند وقت پیش هم خوابش رو دیده بود حالا اگه شد بعدا" براتون تعریف می کنه جریان خوابه رو جالبه ، خوب آره بقیه این داستان رو براتون بگم ، آخر خرداد سال ۱۳۵۵ بالاخره علیرضا از اون مدرسه وامونده قبول شد و برای سال اوّل دبیرستان رفت اسمش رو خودش نوشت تو دبیرستان علمیه واقع در اوّل سرچشمه پشت مسجد سپهسالار ، این که میگه خودش رفت اسمش رو نوشت برای اینه که درواقع کسی کاری نداشت که این نوجوون کجا میره کجا میاد دوستاش کیا هستن پول ته جیبش پیدا میشه یا این که شیپیش ته جیبش معلق میشکنه آی روزگار انگاری تو اون دنیای به این فراخی یه ارزن جا واسه این بچه وجود نداشت./.

شعر فصله پاییزه ف

 

تصاویرشباهنگ Shabahang Picturesتصاویرشباهنگ Shabahang Picturesتصاویرشباهنگ Shabahang Pictures

فصله پاییزه               هی

برگا میریزه                هی 

سرده هوا خیلی دل انگیزه 

سزده هوا خیلی دل انگیزه 

تو آسمونا                هی 

صدای غازا               هی 

خبر میدن از سوز و سرماااا

خبر میدن از سوز و سرماااا 

روی درختا               هی 

پر از کلاغه              هی 

به جای بلبل لونه ی زاغه 

به جای بلبل لونه ی زاغه 

اینجا و اونجا هر جا بانگ کلاغه 

اینجا و اونجا هر جا بانگ کلاغه 

 

تصاویرشباهنگ Shabahang Picturesتصاویرشباهنگ Shabahang Pictures