سلام...
اوضاع رژیم خوبه ! :)
کم میخورم ، از هله هوله خوردن فرار میکنم ، کالری شماری نمیکنم ولی احساس میکنم کمتر از کالری مورد نیازم دارم میخورم که دلیل اصلیش اینه که این شبا به ندرت وقت ورزش کردن پیدا میکنم....
اینکه ورزش نمیکنم دلیلش شلوغ بودن سرم نیست ... یکمی حالت استرسی و عصبی دارم این روزها که باعث میشه تمایلی به ورزش کردن نداشته باشم....
مختصر کنم توضیح و تفصیل این روزها رو ::: همه چیز تقریبا رو به راهه !!
اولین وبلاگ رژیمی ای که باهاش آشنا شدم (حدود 3 سال پیش) ، وبلاگ دوست عزیزم مهسا بود www.lagharsho.blogfa.com
این روزها که آدرس وبلاگ خیلی از بچه هارو گم کردم و به دلیل عوض شدن آدرس خودم هم کسی از اینجا خبر نداره ، سر میزنم به اونجا و یه تنه انگیزه ی چندین تا وبلاگ رژیمی رو واسه من ایجاد میکنه....
لب مطلب اینکه ، یه سری بزنید ، ضرر نمیکنید. از پشت اول شروع کنید به خوندن و انگیزه بگیرید....
شب همگی خوش !
به گزارش باشگاه پدیده یار تحلیلی که از باشگاه می توانیم داشته یاشیم این است:
در این فصل و اولین حضور باشگاه در لیگ برتر فوتبال ایران در هفته های ابتدایی لیگ ٬ تیم و کادر فنی عملکرد خوبی از خود به جا گذاشتند حتی تا هفته هفتم این روند رو به رشد ادامه داشت حتی تیم پدیده توانست تیم تراکتور و پرسپولیس را متوقف کند تا اینکه در هفته هفتم با باخت یک بر صفر خود مقابل سپاهان روند نزولی ای را پیش رو گرفت تا اینکه در نهایت در لیگ در نیم فصل در مکان دهم قرار گرفت و در جام حذفی مقابل تیم خوب نفت تهران حذف شد.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم..
بچه ای بسیار شلوغ میکرد..
خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید..
آن بچه قبول کرد و آرام شد..
قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم
و رفتم... ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه
به این بچه دروغ گفته ای.... به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!!!
با کمال تعجب بازداشت شدم!!
در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!!!
آنها با نظر عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!!!
به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند
که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!!
آنها گدای یک بسته شکلات نبودند...
آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست
بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!!!
نقل از کتاب چرا عقب مانده ایم ؟ نوشته دکتر علی محمد ایزدی .