معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به ...شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آنهایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید. پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
حاج قربانعلیاز سرداران نهضت جنگل بود که بهمراه دکتر حشمت بنابر دستور میرزا برای اینکه نهضت جنگل در زبانها بماند ..تسلیم رضاخان شد.. با اینکه از ناحیه سر و پا ودست مجروح شده بود سالها شنکجه های در ززندان رضاخان قلدور را تحمل نمود .. و بعداز 6 سال آزا د شد .. اما تحت نظر رژیم پهلوی بود چون تاریخ جنگل را ترویج می کرد و مکتوب نمود و بین ایرانیان پخش می کرد و زبان گویایی نهضت جنگل بود.. یکی از علل ترویج فرهنگ در ایران سردار شهید جنگل حاج قربانعلی اسدی دارستانی بود....
وی قبل از پیوستن به لشک میرزا دو اسیاب آبی و باید در دارستان و رودبار داشت و شغل جد درد جد ایشان ساختن اسیاب و کار اسیاب بود و بعداز نهضت جنگل به شغل و اسیاب خود در دارستان بر گشت و اما زبان گویایی نهضت جنگل بود..
بالا خره کنیه رزپم پهلوی امانش نداد ایشان در سال 1348 بر اثر کنیه رزیم پهلوی در یک تصادف رانندگی ساختگی توسط اعنال شاه کشته شد..مزارش در رودبار است ...
یعنی خدا رو شکر که این کتاب "یک زن بدبخت"تموم شد و اینکه کلا 135 صفحه بود.بیچاره ام کرد.نمی دونم اوضاع روحی من خرابه که کتاب به چشمم مزخرف اومد یا واقعا اینجوری بود.البته خیلی خودم رو کنترل کردم که نگم ولی واقعا اعصابم از بی سر و تهی کتاب خرد شد.اول با یک پیش زمینه خوب رفتم جلو ولی بعد خرد تو ذوقم. پشت جلد آمده:
"براتیگان این سفرنامه ی داستانی را براساس تجربه های زندگی روزانه اش نوشته است.این کتاب داستانی پرکشش است که مانند دیگر آثار براتیگان،انسان آن را یک نفس و با لذت می خواند و از طنزپردازی نویسنده شگفت زده می شود.نویسنده در این کتاب با لحن گپ و گفتی دوستانه خوانندگان را در زندگی روزانه ی خود دخالت می دهد،اما فقط تا آن حد که مایل است و صلاح می داند."
والا من که صد بار نفس گرفتم تا بتونم این کتاب نفس گیر رو بخونم.همش ورق می زدم ببینم کی تموم میشه و اصلا چیزی متوجه می شم یا نه.سر و ته ماجرا دستم نیومد.چی بود؟کی بود؟من کی ام؟ تو کی یی؟ چیز خاصی نمی تونم بگم جز اینکه بعضی از تعبیرها و جمله ها برام جالب بود.ولی نه لذت بردم و نه شگفت زده شدم و نه دچار کشش! هیچ اثری هم از حس سفرنامه خوندن بهم منتقل نشد،به جز آوردن نام یک سری شهرها و مکان ها.
بخش هایی از کتاب:
*"یک زن بدبخت"یک سفرنامه ی داستانی و پیشنهادی در سفرنامه نویسی است.زن بدبخت این کتاب که خود را در اتاقش حلق آویز کرده و براتیگان(این نویسنده در سن 49 سالگی فوت کرده) از بخت بد،ظاهراً مدتی در اتاق او زندگی می کرده و ناگزیر در بستر او می خوابیده است،در گستره ی اثر در حد نشانه ای از مرگ خواهی نویسنده و درگیری او با مرگ فراز می آید.
*از سوی دیگر این کتاب"تقویم سفر مردی در طی چند ماه از زندگی اوست" و به این جهت در خط سفر اتفاق می افتد و نمایانگر زندگی نویسنده ای است که در سال های آخر زندگی اش آمریکا را در می نوردد و حتی گذرش به آلاسکا و هاوایی هم می افتد.
*آن قدر تنها بود که آدم وقتی می دیدش دیگر هرگز نمی توانست فراموشش کند.
*ساده تر است که آدم پیش خودش خیال کند کسی دارد با خودش حرف می زند تا اینکه بپذیرد این شخص او را مخاطب قرار داده است.وقتی آدم مخاطب کسی باشد،می بایست تلاش بیشتر و شرم آورتری بکند تا بتواند هم صحبتش را ندیده بگیرد.
*آدم های واقع بین ومنطقی همیشه درکنار ما زندگی می کنند.آنها همه چیز را براساس اولویت طبقه بندی می کنند و محال است که متزلزل بشوند.
*زن ها خیلی خوب چمدان می بندند.هیچ زنی شش دست شلوار و دو دست پیرهن توی چمدان یک مسافر نمی گذارد.
*چقدر خوب می شد اگر آدم می توانست گذشته اش را به شکل دیگری رقم بزند،اینجا و آنجا بعضی چیزها را تغییر بدهد،برای مثال دست از بعضی حماقت هایش بردارد.
*چون بیکار بودم وعلاوه بر این خودم هم از خانواده ی پستانداران هستم به گربه سلام کردم.گفتم:"پیشی،سلام"و برای اینکه سلامم شسته رُفته تر از کار درآید،در ادامه ی این ماجرا گفتم:"میو"
*گربه ها نمی دانند که انسان ها درباره شان کتاب های پرخواننده نوشته اند و میلیون ها نفر با دیدن کتاب های مصور با عکس گربه ها خندیده اند.اگر آدم یکی از کتاب ها را به گربه ای نشان بدهد،کاملاً نسبت به آن بی تفاوت خواهد بود.
*گمانم اگر ماشین ها جای پارک شان را با خودشان بیاورند،شاید به آنها بیشتر علاقه مند بشوم.
*وظیفه ی یک مسافر احتمالاً این است که از جایی به جایی دیگر سفر کند.اما سفر،زندگی را ساده تر نمی کند.آدم فقط می تواند برای مسافر سفر خوشی آرزو کند و امیدوار باشد که دست کم وقایعی را که در سفر برایش اتفاق می افتد و نمی تواند جهت شان را تغییر دهد،تا حدی درک کند.
*هیچ وقت علاقه نداشتم چیزهایی را که توجهم را جلب نمی کند به خاطر بسپرم.احتمالاً این بی علاقگی نشانگر ضعف شخصیتی ست.
*وقتی قیمت همه ی کالاها را حساب کرد،مرد جوانی آنها را توی پاکت گذاشت.به پنجاهمین پاکت رسیده بود و در چهره اش بُِهت محکومان به کار اجباری در جزیره ای شیطانی نقش بسته بود.
*حیف که به آفتاب علاقه ندارم.اگر می توانستم حمام آفتاب بگیرم و مثل یک تکه گوشت کبابی خودم را به پهول بغلتانم تا آن طرف دیگرم هم بی نصیب نماند،قطعاً زندگی به کامم شیرین تر می شد.
*خب به هر حال این حقیقت دارد که گاهی اوقات نمی توانیم مسیر رویدادهای زندگی را به دلخواه تغییر دهیم.
*یکی از چهل چیز وحشتناک زندگی ام پرواز با هواپیماست.وقتی سر آدم درد می کند،اعصاب آدم مستقیماً با سرعت و صدای هواپیما درگیر می شود.مثل این است که یک جراح که در یک دست چاقوی جراحی و در دست دیگر یک کتاب علمی دارد،آدم را بدون بیهوشی جراحی کند و در همان حال مدام با خودش بگوید:کاش تحصیل را جدی تر گرفته بودم.
*قلب من هم این روزها مثل مکانی ست در کره ی ماه که برای نگهداری قندیل های یخ از آن استفاده می کنند و شرایط فیزیکی اش را طوری تعیین کرده اند که یخ ها هیچ وقت آب نشوند.
*سخت می توانم باور کنم که روزی بتوانم با کسی یک رابطه ی عاطفی داشته باشم،جوری که انگار همه چیز از نو شروع بشود:با گفتن "سلام"به دوستی،ناگهان قلبم با آهنگ قلب او بتپد و من و او که دو انسان کاملاً متفاوت هستیم به هم نزدیک بشویم و زندگی مان به هم گره بخورد.
*در حالی که به سفر ادامه می دهم،هرچه که می گذرد بیشتر مشخص می شود که مهار زندگی را نمی شود به دست گرفت و حتی شاید نمی شود آینده را به طور مبهم پیش بینی کرد وبرنامه ها و نشانه های تاویل پذیر درواقع بی معنی هستند.
*مسیر رویدادهای این کتاب از درماندگی من نشان دارد.شاید این کتاب از همان آغاز که آن را دست گرفتم محکوم به شکست بوده است.بهتر بود این کتاب با کلمه ی "توهم"آغاز می شد.اما تسلیم نمی شوم.
*به دیگر سخن:خنده دار است که با وجود آنکه زیاد سفر می کنم، در واقع از سفر بدم می آید.
*چون آدم نمی تواند به مردم اعتماد کند و یقین داشته باشد که آنها همان کاری را انجام می دهند که ازشان انتظار می رود.آدم تا به خودش بیاید می بیند رودست خورده است و مردم برخلاف انتظارش کاری انجام می دهند درست مقابل آن چیزی که واقعیت ایجاب می کند.
*داستان پاهای شکسته بسیار پیش افتاده است.در واقع آدم در وقت نامناسب،در جای نامناسبی بوده و بعدش هم مشتی کلسیم ترک برداشته.
*آدم وقتی به خانه اش برمی گردد مثل این است که هرگز آنجا را ترک نکرده است.چون وقتی آدم به قصد بازگشت به خانه سفر می کند،بخشی از خودش را در خانه اش جا می گذارد.مگر آن کهبه جایی کاملاً تازه نقل مکان کند.جایی که هرگز ندیده،نمی شناسد و هیچ خاطره ای ازش ندارد.
*زنان باهوش جذابیت بیشتری دارند.فکر می کنم این نکته را جایی خوانده ام.اما در هر حال این حقیقت دارد که زنان باهوش در نظر من جذاب تر اند.
*باید از این پس کمتر به احساساتم اعتماد کنم.
*این تصور که آدمی می تواند زندگی اش را درک کند،فقط نوعی توهم جنون آمیز است.
*در این میان مکثی به وجود آمد که درآن چند ثانیه ی آخر مثل الکلی که پشت بیمار مبتلا به ذات الریه می مالند خشکید.
*هیچ چیز ویرانگرتر و ورنج آورتر و بالاخره احمقانه تر ازدعواهای خانوادگی نیست.
دوم، نظامهای اجتماعی است. میدانید که در سالهای گذشته که برده داری وجود داشت، برده بدون اجازه صاحبش حق آب خوردن هم نداشت. بنابراین امکان رشد و پیشرفت هم برای آن شخص وجود نداشت. مثالی دیگر از سایر محدودیتهای نظامهای اجتماعی عرض کنم. مثلا شما اگر در صد سال پیش در یک روستازاده میشدید، تحت هیچ شرایطی نمیتوانستید به علوم مختلف دست پیدا کنید. چون امکانش نبود. نهایتا تنها برخی افراد بودند که میتوانستند قرآن بخوانند، گلستان و بوستان سعدی را مطالعه کنند یا دیوان اشعار شاعران دیگر را یاد بگیرند که معمولا میرزایی در روستا بود و به مردم اینگونه کتابها را یاد میداد اما دیگر هیچ امکانی برای یادگیری علوم مختلف نبود. مگر اینکه فرد از روستای خود، فرسنگها بایستی سفر میکرد و با کلی مشقت علوم مختلف را از علمای مختلف در شهرهای گوناگون کسب میکرد.
ولی امروزه دیگر این محدودیتها وجود ندارد. عصر امروز، عصر طلایی است. افراد باهوش، زیرک و البته توانمند میتوانند طلای موجود در این عصر را استخراج کنند. اگر تعداد میلیاردرهای جهان و آدمهای موفق را در هر جایی بررسی بکنید از هر نژادی، از هر طایفهای، از هر گروهی و با هر سنی، هیچیک از آنها بهدلیل داشتن پدر و مادر پولدار یا شانس نیست که موفق شدهاند. اتفاقاً اکثر آنها دارای خانوادههای بسیار فقیری هم بودند. نه بزرگ مرد اپل، استیو جابز و نه بنیانگذار باهوش مایکروسافت، بیل گیتس، نه مایکل دل، مؤسس شرکت دل و نه مارک زاکربرگ جوان، بنیانگذار فیس بوک، نه پروفسور حسابی پدر فیزیک ایران، نه محمود خیامی بنیانگذار ایران خودرو و به قول بسیاری پدر صنعت خودروسازی ایران و نه خیلی از افراد موفق دیگر در ایران و سایر کشورهای دنیا، هیچیک در خانوادهای ثروتمند متولد نشدهاند. این افراد خودشان خواستهاند و تلاش کردهاند تا به خواسته شان برسند.
به عبارتی اگر کسی بخواهد موفق شود، این زمان بهترین زمان ممکن هست. اما به شرطی که واقعاً بخواهد و از جان و دل مایه بگذارد. البته این گفته بنده به این معنا نیست که در عصر حاضر هیچ تهدیدی هم وجود ندارد. بزرگترین تهدید در عصر حاضر بعد از تنبلی و تن پروری و بیبرنامگی، وجود رقیب است. مطمئناً عصر حاضر عصری است که رقبا در هر زمینهای بسیار زیادند. در صنعت و کسب و کار، در تحصیل، در استخدام و... رقبا زیاد شدهاند. اما هنر ما این است که بتوانیم این تهدید را به فرصت تبدیل کنیم. بسیاری از علمای بازاریابی و مدیریت معتقدند که اتفاقاً رقیب، پدیده بدی نیست. به شرط اینکه رقیب خوبی هم باشد. به عبارت دیگر رقیب خوب، خوب است و رقیب بد هم بد. از رقبای خود میتوان درس گرفت و موجب پیشرفت خود شد و از رقبای بد اجتناب کرد. پس رقیب شناسی و بهرهگیری از پدیده رقابت خود هنری است که خیلیها ندارند و تنها انسانهای باهوش، حرفهای و دانا چنین هنری را دارند.
از ناپلئون میپرسند آیا به شانس اعتقاد دارید؟
ناپلئون در جواب گفت: (آری به بدشانسی اعتقاد دارم و همیشه فکر میکنم که بد شانسترین انسان روی کره زمین هستم و براساس همین بد شانسیها اهداف زندگی خود را برنامهریزی میکنم.)
درد من تنهایی نیست بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بیعرضگی را صبر و با تبسمی بر لب، این حماقت را حکمت خداوند مینامند.