به نقل از سایت گل وین رونی از زمان آمدن مربی هلندی، بازوبند کاپیتانی را به بازو بسته و در دو نقش هافبک و مهاجم بازی کرده است. اما فن خال انتخاب رونی را وابسته به چگونی تعادل در تیم دانسته و می خواهد روند شکست ناپذیری تیم از 11 مسابقه آخر را ادامه دهد.
فن خال به خبرنگاران گفت:" تعادل در تیم لازم است. من به دنبال تعادل هستم. امیدوارم عملکرد ما بهتر شود چون بازی جذاب تر خواهد بود. اینکه آیا همیشه از او استفاده خواهم کرد را نمی دانم این بستگی به ترکیب مهاجمان دارد. رونی آنقدر خوب است که از او در پست های مختلف استفاده می کنم و من بازیکنان چند منظوره را دوست دارم. معمولا بازیکنان چند منظوره را می خرم تا بازیکنان با پستی مخصوص."
با این حال فن خال اصرار دارد که به دنبال ساخت یک تیم جوان در اولدترافورد است، بازیکنانی مانند پدی مک نیر، تیلر بلاکت و جیمز ویلسون که از ابتدای فصل تا کنون پیشرفت داشته اند.
او اضافه کرد:" برای شناخت همه بازیکنانم وقت داشته ام، این برایم هیجان انگیز است و این دلیل مربی شدنم است. می خواهم با بازیکنان جوان کار کنم. این تیم شما را جوان نگه می دارد و می توانید تیم جدیدی بسازید. حالا هم ما در حال ساخت و رو به پیشرفت هستیم."
ی چند وقتی هست ی مشکلی برام پیش اومده البته منظورم از چند وقت نزدیکه یک ساله که از مشکلم باخبر شدم تا چند وقت پیش خیلی دنبال راه حلی براش نبودم و میگفتم هرچی قسمت باشه همان میشه خلاصه این اواخر خیلی دنبال راه حلی برای حل این مشکل بودم همه جا رو گشتم توی نت ، کتاب ها ، از اطرافیان خلاصه خیلی گشتم خیلی دلم میخواست زودتر این مشکل رو حل کنم تا اینکه توی یکی از این سایت ها مطلبی خوندم که باعث شد به فکر فرو برم و من ی چیزهای رو فهمیدم و حس کردم که باعث شد حس آرامش پیدا کنم من فهمیدم همه این اتفاقاتی که برای من میفته برای اینکه به خدا نزدیک تر بشم منی که خیلی وقت بود دنبال راهی برای نزدیک شدن به خدا بودم و همش دنبال راهی بودم که چطوری به خدای خودم نزدیک بشم بنده خوبی باشم که وقتی رفتم پیشش شرمنده نباشم حداقل بتوانم جلوی خدا سرم رو بلند کنم.
بعضی وقت ها ما غافل از این میشم که خدایی هست و فقط دنبال این هستیم که کارمون رو انجام بدیم و خدا رو فراموش میکنیم و یادمون میره تا خدا نخواهد ما نمیتوانیم کاری رو انجام بدیم یادمون میره خدا هواسش به همه چیز هست هواسش هست که هر کدوم از بنده هاش چکار میکنن و برای هر کارشون جوابی داره و جوابش بستگی به کارهای ما داره این که ما چکارهایی انجام دادیم میخواهم ی چیزی بگم آهای بنده خدا این رو فراموش نکنی تو شاید هواست نباشه شاید فراموش کنی ولی خدا هواسش هست و فراموش نمیکنه تنها دل خوشی من همینه خدا هواسش هست.
برای دلم دعا کنید
برای بولتن روزانه جشنواره فیلم عمار طنز روزانه مینویسم؛ درباره سینما. در شماره چهارم اولینش منتشر شد و اگر عمری بود هر روز منتشر خواهد شد. این همان اولینش است که البته با کمی تلخیص بعلت کمبود جا در شماره چهارم منتشر شده است.
وبلاگ "طنزهای یک م.ر.سیخونکچی" نوشت:
اینجا یک دفتر فیلمسازی است. گروه در مرحله پیش تولید هستند و کارگردان به دنبال یک بازیگر است. افراد مختلفی برای تست دادن به دفتر میآیند. در این شماره و شش شماره بعد، ماجراهای تست دادن یک جوان عشق بازیگری را در اینجا دنبال کنید. ضرر ندارد!
*
کارگردان: سلام جانم... بفرما بشین.
جوان: بله... سلام.... چشم...
امام به عنوان هادی امّت، به دنبال هدایت و گره گشایی از کار مردم است؛ فرقی نمی کند که حجّت الهی در چه شرایطی زندگی کند؛ خواه در فضایی نسبتاً باز، خواه در فضایی کاملا بسته و تحت نظر. امام حسن عسکری علیه السّلام که از سال 234 ق به همراه پدر بزرگوارش، امام هادی علیه السّلام در سامرّا به سَر می بردند، دوران سختی را می گذاردند امّا این سختی دوران، مانع هدایتگری ایشان نمی شود.
مدّت امامت امام عسکری علیه السّلام، 6 سال بود. در یکی از این سال ها، در سامرّا، قحطی پیش آمد؛ معتمد عبّاسی، خلیفه وقت، دستور داد مردم به نماز استسقاء (طلب باران) بروند. مردم سه روز پی در پی برای نماز به مصلّی رفتند و دست به دعا برداشتند امّا باران نیامد. روز چهارم «جاثَلیق» (1)، بزرگِ اسقفان مسیحی (2) همراه مسیحیان و راهبان به صحرا رفت. یکی از راهبان هر وقت دست خود را به سوی آسمان بلند می کرد، بارانی درشت فرو می بارید. این بار هم همینطور شد و در اثر دعای او، باران زیادی بارید؛ این مسئله سبب شکّ و تردید مسلمین گردید به گونه ای که حتّی عدّه ای به مسیحیّت (3) تمایل پیدا کردند.
به دنبال این جریان، خلیفه عبّاسی دست به دامان امام حسن عسکری علیه السّلام شد که در زندان بودند. خلیفه به امام عرض کرد که امّت جدّت رسول الله صلی الله علیه و آله را دریاب که هلاک شدند و داستان را برای امام تعریف کرد. امام فرمودند: فردا خواهم آمد و شکّ مردم را به امید خدا برطرف خواهم ساخت.
امام به عنوان هادی امّت، به دنبال هدایت و گره گشایی از کار مردم است؛ فرقی نمی کند که حجّت الهی در چه شرایطی زندگی کند؛ خواه در فضایی نسبتاً باز، خواه در فضایی کاملا بسته و تحت نظر
فردا که شد مردم آمدند، آن راهب نصرانی هم آمد. همین که دست ها را بلند کرد که دعا کند، امام عسکریّ علیه السّلام به بعضی از خدمت گزاران خود فرمود: دست راست راهب را بگیرید و ببینید میان انگشتان دست او چیست؟ استخوان سیاهی از دست راهب گرفتند؛ امام خطاب به راهب فرمودند: اکنون دعا کن و از خدا طلب باران کن، همین کار را کرد امّا آسمان که می رفت بارانی شود، در اثر دعای او باز شد و خبری از باران نشد.
خلیفه از امام پرسید: ای ابا محمّد این استخوان، چیست؟
امام عسکریّ علیه السّلام فرمود: این راهب از کنار قبر یکی از انبیاء عبور می کرده به این استخوان که متعلّق به بدن او بوده، دست پیدا کرده، و هیچ استخوان پیامبری ظاهر نمی شود مگر اینکه از آسمان باران می بارد.(4)
از این حادثه عظیم دو نتیجه می گیریم:
اوّل مسئله توسّل به انبیاء و اولیای الهی که مورد انکار طائفه وهّابیّت است؛ به این گمان که پیامبر که رحلت کرد، دیگر هیچ کاری از او بَر نمی آید. روشن است که این گمان به سبب جهل این طائفه به هویّت اصلی انسان یعنی نفس و جان انسان می باشد. این واقعه به روشنی اثبات می کند که حتّی تکّه ای از بدن مبارک یکی از اولیای الهی قادر است به اذن الله، کارهای بزرگی را انجام دهد.
دوم در خصوص افرادی که پیش گویی می کنند یا فال می گیرند و مانند آن، مردم عزیز بدانند که بسیاری از این اشخاص در شرایط خاصّی قادر به انجام کاری می باشند. به عنوان نمونه جایی که برای نشستن انتخاب می کنند، مهمّ است، از او بخواهید تا جای خود را تغییر دهد، آن گاه کارش را ادامه دهد. آیا خواهد توانست یا...!
امیدوارم از این واقعه تاریخی بهره برده باشید.
پی نوشت:
1. به رئیس نصاری در مناطق اسلامی، جاثَلیق گفته می شود.
2. به واعظ و خطیب مسیحیان،اسقف گفته می شود؛ کاتولیک ها، اسقف اعظم رم را «پاپ» می نامند.
3. برای مطالعه درباره مسیحیّت به کتاب ارزشمند "شناخت مسیحیّت" اثر عبّاس رسول زاده و جواد باغبانی نشر موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی(ره)، مراجعه کنید.
4. إربلی، علی بن عیسی، کشف الغمّة فی معرفة الائمّة، مصحّح رسولی محلّاتی، هاشم، نشر بنی هاشمی، چاپ اوّل، 1381ق، تبریز، ج2، ص429.
منبع:سایت تبیان
وقتی وارد خونه شد مادر از دیدن چهره رنگ پریده و بدن لرزون شوکا به وحشت افتاد. با عجله به طرفش دوید و دستهاشو تو دست گرفت و از داغی بیش از حد اونها دستش سوخت. دستش رو روی پیشونی شوکا گذاشت و متوجه تب بسیار بالای اون شد.
با گرفتن زیر بغل شوکا اونو به داخل اتاق برد رختخوابش رو پهن کرد و اونو خوابوند.از اونشب تا سه روز شوکا تب و لرز کرد و تو بستر افتاد و مادر با چشمای گریون بالای سرش نشست و ازش پرستاری کرد.
اونقدر حالش بد بود که تو خواب هذیون میگفت و پدرش رو صدا می کرد.مادر به سراغ نرگس خاتون که دکتر تجربی و قدیمی ده بود رفت و اونو بالای سر شوکا آورد. نرگس خاتون تا شوکا رو دید با دستش روی صورتش زد و گفت : این دختر داره می میره چرا اومدی دنبال من؟ دکتر احمد اینجا هست . میرم میارمش.
اما همینکه خواست از در بیرون بره مادر دستش رو محکم گرفت و گفت :
-نه خاتون.دستم به دامنت.نمی خوام کس دیگه ای بالای سر دخترم بیاد. خودت یه کاری بکن.
مادر تو اون سه روز هر شب تا صبح شوکا رو پاشویه می کرد و با کلی نذر و نیاز خوروندن داروهای گیاهی نرگس خاتون بهش تونست کمی اون رو به حال بیاره .تا اینکه کم کم تبش پایین اومد و چشم هاشو باز کرد.
اما شوکا همین که با بدن رنجورش از رختخواب بیرون اومد بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد و به طرف جاده حرکت کرد.
احمد بهش گفته بود امروز داره برای همیشه میره،باید قبل از رفتن برای آخرین بار اونو می دید.
وقتی به بالای جاده رسید خیل مردم روستا رو در حال خداحافظی با احمد و گلاره دید. همونجا پشت درختها مخفی شد تا یه دل سیر عشقش رو تماشا کنه.احمد هم ناخودآگاه بین جمعیت چشمش دنبال شوکا می گشت اما وقتی اونو ندید با بی خیالی شانه بالا انداخت و با گلاره سوار ماشینش شد و به طرف تهران حرکت کرد. برای ساعت دو نصف شب به مقصد لندن پرواز داشتند و باید به موقع می رسیدند.
شوکا بعد از دور شدن ماشین احمد تو جاده با شانه های افتاده به خانه برگشت اما به محظ ورود به خانه فقط یک جمله به مادرش گفت : ما باید از اینجا بریم.