همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

پدرام درخشانی

http://up.vbiran.ir/uploads/15102140902720834916_mobile-ringtone-file-type-icon.png 

«همراه اول»

با سلام خدمت دوستان عزیز کد آهنگ های پیشواز پدرام درخشانی مخصوص همراه اولی ها رو گذاشتم شما می تونید این کد ها رو از این پست دریافت کنید .

http://up.vbiran.ir/uploads/2061142073164222404_3699414101518683081_5.jpg

کد

نام

خواننده

70916

دویار 2

پدرام درخشانی

70915

دویار

پدرام درخشانی

70914

زمزمه شبانه

پدرام درخشانی

70913

زمزمه شبانه 2

پدرام درخشانی

70912

دولت عشق 2

پدرام درخشانی

70911

دولت عشق

پدرام درخشانی

     برای دیدن کامل کدها به ادامه مطلب بروید

مؤذنا...... اذان بگو

اذانی دلنشین با صدایی حزین

 

 

     سه شنبه شانزدهم دی 1393 خورشیدی، ساعت 11:35 دقیقه. خیابان شیخ بهایی- مسیر شرق به غرب را در حال پایین رفتن هستم. تازه از بیمارستان بقیه الله خارج شده ام، . به خاطر گرفتن مدارک پزشکی یکی از بستگان. دلم گرفته. دیدن بیماران بیمارستان با آن وضعیت وخیمشان، حالم را بد کرده است. از ته دل، آهی می کشم و خدا را برای شفای همه ی بیماران می خوانم. سرم را پایین انداخته ام و جلو می روم. پیاده رو، متشکل از موزاییک های چند ضلعی ست. به یاد دوران کودکی و برای منحرف کردن ذهنم از افکار منفی، سعی می کنم موزاییک ها را یکی در میان طی کنم و مراقب باشم که پایم روی خط نرود!!!!. بی توجه به اطرافم که شاید اگر کسی مرا در این وضعیت ببیند بخندد و بگوید: آدم به این بزرگی، راه رفتنش را بلد نیست یا مثل بچه ها، بازی اش گرفته و موزاییک را زیگزاگی طی می کند. در افکار خودم غوطه ورم که صدایی زیبا به گوشم می رسد.

         به خاطر نوای حزن آلود و زیبایش، ناخودآگاه در جا می ایستم. چقدر زیبا می خواند؟! متوجه من نشده. همچنان در حال زمزمه است و البته تمیز کردن صحن جلوی مسجد. می خواهم راهم را بکشم و بروم؛ اما حسی به من نهیب می زند که برگردم و اگر اجازه داد با او صحبت کنم. همچنان دو دل هستم. در حال این پا و آن پا کردن که: آیا اگر بروم، خلوتش را به هم نمی زنم؟! آیا ناراحت نمی شود؟! آیا حاضر به مصاحبه می گردد؟! از وقتی خبرنگاری را به معنای واقعی کلمه، قبول کردم، دیگر همه چیز را به چشم یک سوژه ی زیبا نگاه می کنم که با کمی پردازش میشود موضوع خوبی از آن برای نوشتن خبر تهیه کرد. کمی این پا و آن پا می کنم، اما  دیگر طاقت نمی آورم. دل به دریا میزنم و نزدیکش میشوم.

      خودم را معرفی می کنم. کارتم را نشانش می دهم و اجازه می گیرم برای مصاحبه. امتناع می کند. خُب.... نشد. همیشه که همه ی سوژه ها برای خبر، پاسخ مثبت نمی دهند. عذرخواهی می کنم. کارتم را در کیف می گذارم  و کیفم را به دست می گیرم. خداحافظی می کنم و راه می افتم. شروع می کند به زمزمه ی دوباره. صدایش را از پشت سرم می شنوم. سرم را بالا می گیرم. به گنبد مسجد نگاهی می اندازم. ساعت را می بینم و قدمهایم را محکم تر برمیدارم  و می روم. هنوز چند قدمی دور نشده ام که با صدای رسایش صدایم میزند. دخترم صبرکن.

بر می گردم.

+ بله. با من بودید؟!

- آره این مصاحبه رو برای کجا می خوای؟!

+ برای جای خاصی نمی خوام. می خوام بنویسم و بذارم....

(به میانه ی حرفم می دود و می گوید)

- چیزی به اذون نمونده. منم باید اذان بگم. اگه قول میدی زود تمومش می کنی. باشه مصاحبه می کنم.

خوشحال از اجازه و رضایتش، تعهد میکنم سریع سؤالهایم را بپرسم تا او هم به اذان و نمازش برسد.

کیفم را به یکی از ستونهای بیرونی مسجد، تکیه می دهم و وسایلم را بر میدارم. می گوید: من باید کارمو انجام بدم. یه جا وانمی ستما. اینطوری میتونی مصاحبه کنی؟!

قبول می کنم و مصاحببه ام را آغاز می کنم.

« یا حسین »

او خوب می دانست که این آخرین تصویرهائی است که مردمک چشمش از حسین (ع)  بر میدارد ، یک لحظه نگاه از او نمیگرفت ، برادر به خیمه ها سر کشی میکرد ، باز می گشت و با باقی مانده سپاه نورش سخن میگفت ، فرزندان خردسالش را  نوازش میکرد ، گهگاهی هم برای چند لحظه بر تیرک خیمه ای تکیه میداد و نفسی  تازه میکرد ، و زینب یک آن از او غافل نبود ، شعله های سوزان « حب الحسین »  خیام هستی اش را یکی پس از دیگری در کام خود فرو میبرد ، داغ عشق حسین از  همان ابتدا بر پیشانی اش پیدا بود ، روز اولی که به دنیا آمد پیامبر در  آغوشش کشیده گریه میکرد ، قنداقه اش را بدست پدرش علی دادند دختر همچنان  میگریست ، مادر مهربانش او را به سینه چسباند ، چشمان کوچکش امان نمیداد  امام حسن دو ساله نوازشش کرد فایده ای نداشت ، زینب را در آغوش جسین یک  ساله گذاردند ، صدای ضربان قلب حسین آرامش کرد ، گریه قطع شد و نو رسیده  زهرا در آغوش برادر به خواب رفت و یا آنگاه که عبدالله جعفر برای ازدواج با او با امیرالمومنین سخن می گفت ، فرمود به عبالله بگوئید به شرطی که  ازدواج ما سبب دوری از برادرم نگردد ، در هر سفر که او رود من نیز باید با  او باشم .        و اکنون حسینش برای همیشه از او فاصله می گرفت ، از یک سو جذبه عشقی مقدس او را بدنبال برادر میکشاند و از سوی دیگر مسئولیت سرپرستی دهها زن و کودک ، و سنگین تر از آن رسالت ابلاغ پیام خون برادر او را بر  جای میخشکاند ، حسین سوار بر اسب آرام آرام در افق صحرا محو می شد ، هیچگاه چون این لحظه اینقدر در عشق یک دیدار بی تاب نبود که خدای دلسوختگان به  فریادش رسید ، سفارش آخرین مادرش زهرا چون تحفه ای الهی تمام فضای خاطرش را به شوقی کشید ، بی درنگ به دنبال سوار دوید و از نای جان فریاد میزد که «  مهلاً مهلا  ، یابن الزهرا »  ،  ای پسر فاطمه لجظه ای درنگ کن ، تو گوئی  امام شهیدان نیز منتظر همین یک صدا بود ، پای اسب بر زمین خشکید ، حسین با  عجله روی بسمت خیام و بلافاصله از اسب بزیر آمد ، اکنون خواهر و برادر دور  از همه ، با هم راز میگویند :       « یا حسین ، مادرم گفته بود که در چنین لحظه ای زیر گلویت را ببوسم  »  ، حسین لبخندی زد و به آسمان خیره شد تا  خواهری که اکنون در آتش فراق آب می شد بر حنجره اش بوسه زند و باز سوار رو  به میدان براه افتاد .       خواهر آرام آرام اشک میریخت و تا حسین در خیل  سپاه عمر سعد گم نشد به خیام باز نگشت ، به فرمان برادر هیچ کس حق ندارد از خیام بیرون آید ، زینب سعی دارد در پیش چشم اهل حرم خسته و نالان ننمایاند ، کودکی از فرزندان شهدا زانو میزد و با لبخند نوازشش میکرد ، هر دم در  کنار زنی شوی مرده مینشست و از تقدیر خدا میگفت و از صبر و از پاداش عظیمی  که خداوند بدان وعده داده اما خدا میدانست که در دل خویش چه طوفان غمی بر  پا شده بود .        هر گاه طول خیمه را میپیمود بی اراده  از در چادر  نگاهی بسوی میدان می افکند و چیزی زیر لب زمزمه میکرد ، مدتی بود که دیگر  تکبیر حسین بگوش نمیرسید ، سرنوشت بیرحمانه خنجر کشیده بود و دل زینب را  پاره پاره میکرد ، هنوز لبخندهای مصلحت آمیز این بزرگ پیام رسان تاریخ ،  گهگاه بر چهره اش می نشست که ناگاه صدای شیون غریبی او را متوجه بیرون خیام کرد ، اهل حرم چیزی دیده بودند و از غم بر سر و سینه میکوفتند ، سراسیمه  پرده خیمه را کنار زد ، اسب سفید حسین بود بدون سوار و خسته ، خون سرخ تک  سوار شهادت یالش را خضاب کرده بود ، زینب بی درنگ بسمت گودال قتلگاه میدوید ، گوئی عشق در برابر عقل قدرت نمائی میکرد ، دختر حسین آرام پوزه اسب را  میان دستان کوچکش گرفت : « ای ذوالجناح میدانم چه پیامی داری ، اما سئوالم  را پاسخ ده ، آیا پدر مظلومم با لب تشنه جان داد یا نه ؟ ... » اکنون میرفت تا جانسوزترین صحنه آفرینش به روی پرده وجود آید .       گامهای زینب لحظه ای بر فراز تلی که بعدها بنام خود او نامگذاری شد قرار گرفت ، چشم بر  گودال دوخت ، از دور صحنه ای را دید که هرگز قصد باورش را نداشت با عجله به سمت جسد حسین سرازیر شد در چند قدمی جسم خونین ابی عبدالله ایستاد و بعد  آرام آرام و با احترامی شگرف بطرف برادر گامزد ای آسمان کربلا تو شاهدی که  در آن لحظه بر زینب چه گذشت ، زانوانش که دیگر تاب ایستادن نداشت بر بالین  حسین بر زمین بوسه زد و همانگونه که با قطرات اشکش بدن خونین حسین را شستشو میداد ، با پنجه های لرزانش نیزه های شکسته را کنار میزد و زیر لب فقط یک  ندا : « انت اخی وامحمدا واعلیا » ، قریب بر 360 ضربه شمشیر و نیزه از یک  پیکر چه باقی میگذارد ، جسین برای همیشه بخواب رفته بود و آسوده تر از  همیشه ، زینب بیاد آورد زمانی را که پیامبر حسین خردسال را بـر دوش ،  میگرفت و در کوچـه های باریک مـدینـه مدام فریاد میزد : « حسین از منست و  من از حسین » ، و اکنون بوسه گاه پیامبر با تیر سه شعبه دریده شده بود ، به رسم حجت و وداع برای بوسیدن روی برادر تصمیم گرفت که خدای من ....        ناچار خم شد و لبها را به رگهای بریده مردی گذارد که 1400 سال بعد عاشقان  نوجوانش باند عشق او بر سر بسته و برای انتقام خون پاکش تمام بیابانهای  جنوب ایران را به آتش عشق کشیدند .       آنها بشوق وصال او در نیمه های شب از اروند گذشته و سه راه شهادت را در شلمچه برای عشق به یادگار گذاردند ،  از خاکریزهای بوی خون گرفته جزیره عبور کردند ، و ما ای زینب ، ما نیز بر  سر اجساد پاکشان حاضر بودیم ، ای خواهر حسین که دلت سوخته است ما هم در غم  فراق شهیدانمان آب شده ایم ، ای زینب همه را تحمل کرده ایم و خواهیم کرد ،  اما تو امشب به آن میهمانی که قریب 60 روز است از فرزندانش دوری گزیده بگو :         « که ای امام تو همانگونه که حسین کودک خردسالش را که با پای برهنه بدنبال سر نورانی بابا آواره بیابان شده بود فراموش نکرد ، ما را از یاد  مبر » ، ای زینب تو درد فراقی را چشیده ای ، خوب میدانی دل شکسته یعنی چه ، تو میدانی جا ماندن از قافله یعنی چه ، به امام بگو : « وقتی بسیجیانت سر  بر ضریح پاکت میگذارند بر خیز و آرام در گوششان زمزمه کن ، سرشان را به  دامن بگیر ، اشکهای چشمانشان را پاک کن و بگذار یک بار دیگر دست خدائیت را  که بوی شرف میدهد ببوسند تا آنها هم بتوانند همچون خواهر حسین پیام مظلومیت شهیدان را بر دنیای بیگانه با حقیقت بخوانند » .

والسلام

((((( پیمودن جاده عشق با پای آبله)))))

خدا وند حرا رت وگرمی محبت حسین علیه السلام را در دلهای مو منین قرا داده است که هرگز به سردی نمیگراید.

                                                                                   پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله.

 خداوندرا سپاس گزارم که این توفیق را به من عنایت کرد، که  برای اولین بار در مراسم با شکوه پیاده روی مسیر نجف تا کربلا به قصد زیارت کعبه دلهاشرکت کنم.

در این پیاده روی، معنا ومفهوم این سخن پیامبر رادرک کردم که فرمودند: خدا وند گرمی وحرارت محبت ...

  میدیدم مردان وزنان پیر وجوان بچه های خرد سال واز ملیت های مختلف با زبان های وگویش های مختلف با چه عشق وعلاقه ای با گام های استوار در جاده عشق ومحبت حرکت می کنند.

میدیدم  گروهی را که  با شعار( لبیک یا حسین) با پای برهنه، عده با پای  تاول زده ذکر گویان به سوی کعبه مقصوددر حال  حرکتند.

گروهی را میدیدم که با زمزمه اشعار مصیبت خاص اشک ریزان راه را می پیمایند،

گروه های مختلفی را میدیدم که با اخلاص کامل، از  راهیان کوی دوست به گرمی وبا تمام توان پذیرایی میکردند،

 دختر بچه را دیدم که با لحن عربی صدا میزد زوار الحسین با یک بسته دستمال کاغذی لز زوا حسینی پذیرایی میکرد اونجا اشکم جاری شد با خودم زمزمه کردم که حسین جان چه کردی با این دلهای عاشق که هر کس با هر توان وامکاناتی که دارد از زوا تو به این گرمی وعاشقانه پذیرایی میکند.