همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

فروغ جان با اجازه این منم دختری شاد در آغاز فصلی سرد

به مادرم میگویم دلم برف میخواهد به طرز شدیدی.با خنده میگوید نکنه عاشق شدی و یاد حرف شوهرخاله ام به دخترش میافتیم و هم زمان میگوییم عاشق حرف بدیه و از ته دل میخندیم.مادرم پس از خنده هایش میگوید فکر کنم داره افسردگیت درمان میشه. راست میگوید دلم آهنگ های تند و شاد میخواهد از آن ها که نا خودآگاه همه با شنیدنش دست کم با پایشان یا دستشان ضرب میزنند.سراغ آهنگ های فرانسوی و ایتالیای رفتم و تمام شب بی آنکه حواسم به صدای بلندش باشد گوش کرده ام و شاد بوده ام و لبخند زده ام.شب پر از لبخند های از ته دل،لبخند به خاطر قدردانی از خدا.از دادن این همه نعمت،شکر به خاطر دوست های دوست داشتنی ام. همچین شبی صبحی عالی تر به همراه داشت.این که یک صب بخیر به همراه دو عکس پر از انرژی برایم فرستاده باشند.تمام انرژی اش را دریافت کرده ام و شاد شنگول و در بیرون هم پر از لبخند بوده ام. میان آهنگ های قدیمی ماشین سی دی خواننده مورد علاقه دبیرستانم را پیدا کردم و تمام مسیرم را با آن خواندم. بگذار مردم بگویند این دختر دیوانه است.امروز دوست داشتم انرژی ام را استفاده کنم.با هیلاری داف عشق کردم.با همه شان عشق کردم.اما باز دلم برف و آدم برفی میخواهد.آدم برفیه سیگاری و عاشق:)

دانش آموزی که دل معلمش را به لرزه در آورد !( داستان)

دانش آموزی که دل معلمش را به لرزه در آورد !( داستان)

تاریخ : ۲۴-۰۹-۹۳ | نویسنده : ترجمه از کوردی: سه وزه حیدری

در این دنیای پر از محنت و درد ، داستان های واقعی و رویدادهای حقیقی خیلی زیاد اتفاق می افتد ، داستان ها و حوادثی که باعث می شود دل و درون آدم به لرزه در آید و دید دیگری نسبت به خود و جامعه و دوروبرش پیدا کند ، چنین رویدادهایی برآدم های با وجدان و نوع دوست خیلی تأثیر می گذارد و دل و درون آنها را تکان می دهد و شیوه زندگی آنها را عوض کرده و آنان در اثر متاثر شدن از این حوادث رفتارهایی از خود نشان می دهند که با گذشته و خاضر آنان کاملاًاست.

بیایید با هم سرگذشت و داستان دانش آموزی را بخوانیم که با حرفهایش دل و درون معلم خود را به آتش کشید و مرا نیز برای مدت زیادی تحت تأثیر قرار داد و این واقعه باعث شد که من هم به خودم بنگرم و بعضی از حرکات و رفتارهایم را با دقت بیشتری با دانش آموزانم بسنجم.
معلم پای تخته سیاه ایستاده بود در حالی که دفتر مشق سارا را در دست داشت ، نگاهی به دفتر انداخت  و کمی از آنجا دور شد و با عصبانیت زیاد دفتر سارا را به میز کوبید و با صدای بلند و خشن او را صدا زد : (سارا…سارا!)
دختر کوچولو از ترس صدای بلند و خشن معلم به خودپیچید و خودش را جمع نمود و با ترس و خجالت ، بلند شد و با وقار و متانت سرش را پایین انداخت و اندکی جلو آمد تا نزدیک معلمش رسید ، در حالی که دستهایش را درهم گره کرده بود با صدای ضعیف و لرزان گفت : بله آقای معلم بفرمائید !

 معلم که کاملاً از کوره در رفته بود ، نگاه عجیب و وحشتناکی به چشمان سیاه و پر از اشک سارا نمود و دوباره با صدای بلند و غرش گونه بر او فریاد زد : سارا!! این چه دفتریه که تو داری؟! دفتر دانش آموز باید این شکلی باشد؟ مگه چند دفعه باید به تو بگویم مشق هایت را باید تمییز و مرتب بنویسی؟!

 مشق هایت چرا سیاه و کثیف و قلم خورده اند ؟ چرا دفترت این همه پاره پوره است؟ ها ؟ چند دفعه بهت گفتم نباید اینگونه باشه ؟ چرا گوشت بدهکار نیست؟! چرا حالی نمیشی؟ کودنی؟!

 فردا پدر یا مادرت را با خودت میاری مدرسه! می خواهم درباره این بچه بی سر و پا و کودنشان با آنان حرف بزنم و بهشان بگویم که تو چه جور دانش آموزی هستی و چگونه و در چه دفتری مشق هایت را می نویسی ؟!

 سارا که چانه اش از شدت  لرزه پاره می شد  و مرتب ناخن هایش را با دندان می جوید ، آخر سر هر جوری بود آب دهانش را قورت داد و به آرامی هر چه تمام تر خطاب به معلم خشمگین و عصبانیش گفت : ببخشید، آقا معلم ، تو را به خدا ببخشید!! پدرم صبح ها خیلی زود برای امرار معاش به کارگری می رود و نزدیکیهای مغرب خیلی خسته و کوفته به خانه بر می گردد ، ما هم منتظر می مانیم تا او بر گردد ؛ شاید چند تا نان و کاسه ای ماست و پنیر یا گوجه فرنگی برایمان بیاورد و بدینگونه با همدیگر شام  بخوریم ! آخه تا پدرمان بر نگردد ما توی خانه هیچی نداریم که بخوریم ؛ علاوه بر این ها مدت زیادی است مادرم مریض است و در رختخواب به سر می برد ،  من باید از او پرستاری نموده و کارهای خانه را انجام دهم … تازه از اونم بدتر باید به خواهر کوچیک چند ماهه ام نیز برسم و از هر لحاظ راست و ریستش کنم ….!

البته پدرم قول داده که سر ماه وقتی حقوق کارگریش را گرفت  مادرم را به یک بیمارستان دولتی ببرد و آنجا بستریش کند و برایش دارو و درمان و وسایل لازم  بخرد تا انشاالله خون گلویش بند بیاید و آن وقت من هم بیشتر به درسهایم برسم و نمره خوب بگیرم !

  پدر پیرم دیشب که داشتیم نان و ماست می خوردیم گفت : وقتی حقوق گرفتم انشاالله برای خواهر کوچولویت نیز شیر خشک می گیرم تا دیگه شبها تا صبح گریه و ناله نکند و تو بتوانی یه کمی بخوابی و صبح که رفتی مدرسه ، سرحال باشی !

 همچنین پدرم در ادامه سخنانش گفت : دختر عزیزم ! قول باشد اگر حقوقم را گرفتم و پولی برایمان باقی ماند یک دفتر سفید و تازه برای تو بگیرم که در آن مشق هایت را بنویسی ؛ تا دیگه مجبور نباشی از دفترهای کهنه پارسالت استفاده کنی و آنها را با پاک کن پاک کنی و دوباره در آنها مشق بنویسی و آنوقت معلمت نیز از تو راضی خواهد شد و از تو عصبانی و ناراحخت نمی شود !

 سارا کوچولو سرش را بلند نمود و رو به آقا معلم نمود و حرفهایش را ادامه داد و گفت : (استاد جان این دفعه مرا ببخش و مرا از کلاس بیرون مینداز ، اگه حقوق سر ماه پدرم کفاف بده من هم مثل تمام دوستانم دفتر تازه ای می گیرم و مشق هایم را آن جور که شما می خواهید خواهم نوشت…)
این حرف های رنج و درد آور سارای دانش آموز، نه تنها معلمش را از وضعیت زندگی خود آگاه می سازد بلکه به دل معلمش آتش می افکند، برای همین معلمش با گلوی پر از درد و گریه و با صدای لرزان و گریان و با شرمساری و حسرت فراوان و پشیمانی و در حالی که رو به تخته سیاه و پشت به دانش آموزانش نموده بود گفت : دخترم سارا بشین ، دختر عزیزم خواهش می کنم بشین! جانم بشین! دخترم  ببخش …مرا ببخش دخترم ، تو را خدا مرا ببخش!
معلم تا آخر کلاس همچنان گریه می کرد و با آه و حسرت درس می داد و آخر سر دوباره از رفتارش با سارا این دختر بی نوا و بیچاره دوباره معذرت خواهی نمود و صورت پاک و غم آلود سارا را بوسید!
نویسنده : مودریک علی عارف
ترجمه از کوردی: سه وزه حیدری           

                                                        منبع : سایت سوزی میحراب

مادر

مادری دارم از جنس نسیم.او   نمونه وفاداری و فداکاری است مثل تمام مادران خاک پاک  وطنم   ، مادرم  تک دختر تاجر بزرگ شهرش بود دختری نازدانه که یازده  سال تک دختر بود وپس از آن خدا به او یک خواهر و یک برادر. داد واو نازدانه ی پدرش بود  در سن ۱۵ سالگی با پدرم که از خانواده ای اصیل و خان زاده بود ازدواج کرد قصه ی زندگی آنها بیشتر به داستان شباهت دارد حاصل این ازدواج ۷ فرزند است و مادرم همچون یک شیرزن همواره حامی و پشتیبان پدرم و ما فرزندانش بوداو دنیای هنر بود آشپزی ،شیرینی پزی ،بافتنی ،گلدوزی ،شماره دوزی و ....... انواع هنر را در حد استادی یاد داشت  و کمابیش به ما دخترانش نیز یاد داد اما هیچ کدام به هنرمندی او نشدیم مادرم بی نظیر بود اما افسوس که چند سالی است آلزایمر به سراغ این فرشته ی زندگی ام آمده و با وجود غمی که این بیماری در دل ما کاشته است ما شاهد معجزه ی عشق  شده ایم مادرم با وجودی که نام ما را فراموش کرده اما همچون گذشته با مهر به ما می نگرد و دوستمان دارد واز چشمانش عشق می بارد و از همه عجیب تر این که تنها کسی که در یادش مانده پدرم است و آلزایمر حتی نتوانسته عشق این اسوه ی فداکاری را نسبت به پدرم  از یاد او ببرد چند بیتی در مدح مادرم سروده ام کاش می دانست که بعد از خدا او وپدرم را می پرستم :

مادرم عشقت خدایی بود فراموشش نکن.                                   وسعت قلب تو دریایی فراموشش نکن                                 معبدم بود آن نگاه پرزمهر و با صفا                                خنده هایت موسیقییایی فراموشش نکن                         روح من گشته عجین با نغمه ی لالایی ات.                 بازخوان آن نغمه ی شیرین لالایی فراموشش نکن

  تو گل سر سبد فامیل بودی از هنر                                    بافتنی های قشنگ تو  تماشایی فراموشش نکن

   طعم خوبی داشت سوهن و نان نخودت                         بی نظیر بودی در کار   پذیرایی   فراموشش نکن

باقلواهایت که می گفتی زبان دارند مادر جان.                   نرم و شیرین بود و رویایی فراموشش نکن

می نشستی  در کنار آن سماور  عصرها یادش به خیر.          چای سر قوریت هماره  سهم بابایی فراموشش نکن

  عشق تو نسبت به بابا از کجا نشات گرفت                       که همیشه در دلت ماند ه به والایی فراموشش نکن

کاش می شد این فراموشی فراموشت شود                          مادرم تو مایه امید ماهایی فراموشش نکن                                           

ط

زیارت مادرم ...بهش میگم ...میخواهم بروم زیارت ... می پرسه کجا؟

میگم زیارت مادرم ....

میگه فکر کردم مکه میروی ...

گفتم کعبۀ خانۀ من مادرم است ...

زیارت او را خدا واجب بر من کرده ست ...

میگه خسیس ...

روایت از خودت نساز ...

خرج خانه خدا نمی کنی ...

مفت حرف نزن ...

میگم خدا به خرج من و تو نیاز ندارد ...

اما من به رضایت مادرم نیازمندم ....

آدمها ... :

... وقتی کودکند می خواهند برای مادرشان هدیه بخرند ولی پول ندارند .

... وقتی که بزرگتر می شوند ، پول دارند ، ولی وقتِ هدیه خریدن ندارند.
...
... وقتی که پیر می شوند ، پول دارند ؛ وقت هم دارند ، ولی مادر ندارند !

به سلامتی همه مادرا

پدر مثل خودکار می مونه
شکل عوض نمی کنه
ولی یه دفعه می بینی که نمی نویسه
مادر مثل مداد می مونه
هر لحظه تراشیده شدنشو می بینی
تا اینکه تموم می شه

خدایـــا !
به بزرگیـــــت قســـم …
توعکس های دست جمعی …
جای هیچ پدر و مـــــادری رو خــالی نذار …
آمیـــــن

گفت و گوی رادیو7 با ناصر مسعودی

اولین باری که گرامافون وارد خونه شما شد برخورد شما با اون چگونه بود؟

به دلیل توانایی مالی کم،گرامافون نداشتیم و همسایمون داشت،تا این که خواهر بزرگترم برامون یه گرامافون خرید.

وی ادامه داد:پدرم مخالف شدید گرامافون بود و ما زمانی از اون استفاده می کردیم که پدرم حضور نداشتن.

مسعودی تصریح کرد: یادمه یه روز که پدرم خونه نبود و ما مهمون داشتیم از گرامافون استفاده کردیم اما از شانس خوبون پدرم به دلیل جا گذاشتن چیزی در منزل به خونه برگشت.

وی ادامه داد:خواهرم خیاط بود و خیاطی داشت می گفت وقتی پدر وارد خونه شد با دیدن گرامافون،با صدای بلندی گفت:شما می خواین آبروی من رو ببرید،این کارها چیه که انجام میدید.

مسعودی بیان کرد:حتی اون زمان که رادیو هم اومد ما از طریق همسایه ها به رادیو گوش میدادیم و اون زمان موج75 رادیو تهران می گرفت.

مشوق اصلی شما چه کسی بود؟

 اون زمان که من تو رادیو می خوندم، به مادرم می گفتم چه طور بود،می گفت،صدات می یومد اما زیاد واضح نبود و مادرم مخالفتی با خوندنم نداشت تشویقم می کرد و بیشتر تصنیف هارو برام زمزمه می کرد.

اون سال ها اوایل دهه20 ایران درگیر جنگ جهانی دوم بود چه خاطره ای از اون روزها دارید؟

زمانی که روسها اومده بودن ما در همان منزل خودمان سکونت داشتیم و روسها اولین جایی که اشغال کرده بودن بندر انزلی بود.

شما برخوردی با روسها داشتید؟

من نه ولی دوستان و بزرگترها یه عده به وسیله روسها رانندگی یاد گرفتن،کامیونشون رو میشستن و باهاشون رفیق میشدن و ازشون سیگار می گرفتن،حتی زبان روسی هم بلد شدن و الان هم یه عده از گیلانی های قدیم روسی بلدن.

در زمان مدرسه شما کلاس سرود داشتید؟

بله دوستان هنرمند گیلانی ساز میزدن و خودشان می خواندن و این اشتیاق سبب شده بود با آنها آشنا شوم،همانند خیاط آذری که اهل زنجان بود و تار می زد و وقتی با او دوست شدم 12 سالم بود که اون من رو به اتاق پروش دعوت می کرد و پرده رو میبست و از من می خواست براش بخونم.

چه کسی شوق خواندن را در شما پرورش داد؟

من فکر می کنم خوندن به معنای واقعی در درجه اول یه چیز داتی و باید صدا داشته باشیم و مقدارو اندازه صدا زیاد مهم نیست،صدا باید فطری باشد و گیرنده ات قوی باشد برای شنیدن و با ساز به خوبی عجین شدن.

انتهای پیام.