خطاب به برادرش گفت: یه ماه پیش مجید فخاری از تو تعمیرگاه پدر باهام تماس گرفت. شماره مو نداشت!
آرتور به زبون خودشون پرسید: فخاری؟ « آیندخ اینچ اک آنو؟»
اعتراض کردم و گفتم: من پاشم برم.
دستمو گرفت و گفت: هیچی بابا پرسیدم، اونجا چکارمیکرد؟
گفت: ماشین زنشو برده بود تا تسمه کولرشو عوض کنه.
خب؟
دعوت نامه می خواست! می گفت: اگه کمکم کنید تا پام اونجا برسه، ال میکنم و بل میکنم. نوزده سال از عمرم پای زندگی با این زن هدر رفت، دیگه بریدم. شده با همین دستام خفه اش کنم، میکنم، اون روز خیلی دیر نیست! میدونی اگه بمیره کم کم بیست میلیارد تومن به زنم ارث میرسه. البته مانع فقط مادرش نیست. دایی داره که عین مار چنبره زده رو ثروتش، اونو بتونم از سر راه ورش دارم، با دو میلیارد دلار پامو اونجا میذارم. رفاقت تون جای خود اگه مایه تیله میخواین، دست بکار شین تا بیام.
به جاهای شیرین وعده های اغوا کننده ای مجید رسیده بودن و کاری جز فرستادن دو تا دعوتنامه نداشتن
چه قد زود دلم برایت تنگ می شود
می خواهم همه پل های گذشته را خراب کنم
می خواهم دست به سرقت بزنم
آری می خواهم دزد شوم !
نمی دانم من دینم ، دین نبوده است
یا تو مرا اسیر خویش کرده ای
چه فرقی می کند
مهم این است نیتش را کرده ام
توبه ای در کار نیست
انجامش می دهم
می خواهم در مقابل دیدگان همه
دیوار آسمان را بالا بروم و
زمان را بدزدم
این جور نگاهم نکن
خودم میدانم
اما ارزشش را دارد
همه باید بدانند
پای عشقت که به میان آید
همه چیز را قربانی میکنم
حتی گذشته پاک خویش را
نمی دانی چه میشود اگر بشود
همه گناهش را به جان می خرم
زمان را همچو ساعتی در دستانم میگرم
بی محابا عقربه ها را به سمت جلو میرانم
آنقدر می چرخانم تا سفرت تمام شود
تا زنده باشم و شاهد بازگشتت باشم
همچو کبوتری سفید به سوی من پرواز کنی
و من را غرق در وجود خویش کنی
بالهایت خسته شده است
مرا ببخش
خودت میدانی ،می دانی که اگر
می توانستم در کنارت باشم
بال هایت را نه از سر علاقه ام به تو
بلکم به خاطر خویش تیمار می کردم
طاقتش نیست تو را خسته ببینم
سرت را بالا میگیرم
به چشم هایت خیره میشوم
خستگی سفر را در چشمانت می خوانم
باز هم قلبم فشرده می شود
کاری نمی توانم انجام دهم
فقط اشک از گوشه چشمانم سرازیر می شود
ا
ین جور نگاهم نکن
نترس دستم بهش نمی رسد
زمان را می گویم
این دقایق نبودنت را نمیتوانم به جلو برانم
اما همه لحظاتش را به یاد تو و خاطرات با تو نفس می کشم
مرا ببخش
پاهایم بسته است
نمیتوانم در این سفر همراهت باشم
فقط با دستان کوچکم دعای خویش را بدرقه راحت میکنم
سفرت بخیر
زود برگرد
دلم انتظارت را می کشد
فرشته زمینی من
باز هم کاروان راهی شد...
بازهم عده ای کربلایی شدند اما ...
باز هم ارباب دوستانش را طلبید اما ...
دوباره هم جاماندم.باز هرچه گشتم اسمم در لیست زائران نبود. باز روزشماری می کنم.باز عقده های
دل را در تنهائیم باز میکنم.باز تنهائیم را باحسرت کربلا بارانی میکنم.باز با فراق کربلا میسوزم اما...
عمری است منتظر گوشه نگاهی هستم.یا بهتر بگویم، عمری است انتظار نیمه نگاهی به شش گوشه را
میکشم. هر صبح با سلامی رو به کربلا آه و حسرتی میکشم و روز دیگری را به روز های فراق اضافه
میکنم و هرشب را به امید وصال به صبح می رسانم.
نمیدانم از کجا بگویم!!! از بین الحرمین بنویسم یا خاطره های حرم سقای کربلا را بگویم.
از تل زینبیه بگویم یا خیمه گاه را توصیف کنم.اما دریغ از اینکه هیچ کدام را تا بحال نددیده ام. به دلم فقط حسرتشان مانده
آقاجان این دفعه را صادقانه میگویم. دلم برای شب های حرمت پر میزند. هرچند بدم اما قلبی دارم
هوایی حرمت...قلبی که هرلحظه با یاد کربلا می تپپد.
آقاجان باز هم حال و هوای دل ابری است و آسمان چشمم هوای باریدن دارد...
آری دلم تنگ است، تنگ غروب کربلاست، تنگ حرم ارباب است
هرکی یه آرزو داره منم به آرزو دارم یعنی میشه یه بار منم سر رو ضریحت بذارم
هرجا میرم به من میگن حسین جوابت نمیده اگر تو نوکری چرا کربلا راهت نمیده
به دل میگم غصه نخور یه روزی نوبتت میشه آخر یه روزی دیدن کربلا قسمتت میشه...
**شب های جمعه میمیرم براتون
اشک غریبی میریزم براتون
بیچاره اون که حرم رو ندیده
بیچاره تر اونکه دید کربلا رو...**