مات ومبهوت به آسمان پرستاره نگاه می کرد،به یاد دو چاهی افتاده بود.درد دل های عمو محرم، دل نامه های خاله رقیه وغصه های عمو اصغر ،حتی در شرایط جنگی ،ذهن او را رها نمی کرد...
آیاکسی به درد دل های عمو محرم ها،دلامه های خاله رقیه هاو دایی اصغرهاخواهدرسید؟...
...
وقتی از دور او را می دیدی،جدی و متفکر بود،ولی تاچشمش به تو می افتاد ،لبخندی می زدو باچهره ای شاد ومهربان به استقبالت می آمد.بسیار ساده پوش بود ،قامتی نسبتا بلند ولاغر داشت.با موهای صاف و پر پشت متمایل به قهوه ای وانگشتانی بلند وکشیده که با هر سر انگشتی برایت نوشته و بریده ای از روزنامه ،اعلامیه گروه های مختلف وبالاخره هر چیز خواندنی را از جیبش بیرون می کشیدوبا حالتی خاص در گوشه وکنار دانشکده،توی راهرو،کنارباغچه های پر از گل بنفشه،داخل تریای شلوغ وصمیمی،روی نیمکت گوشه ی محوطه،زیر درخت بید مجنون...باآب و تاب تمام،می خواند.
جواب هایش همه مختصر ومفید بود،وپوشیده در لفافه ای از طنز.گاهی با شنیدن آن،خنده ات می گرفت وبعد از کمی دقت،اگر به عمق آن می رسیدی ،شگفت زده می شدی.امکان نداشت لحظه ای با او باشی ،پند وپیامی رابه زبان جدی یا طنز به تو نرساند.
در دوران جوانی با او در مسجد قائم آشناشدم.جز بچه های ثابت قدم مسجد محل به حساب می آمد.نزدیک پیروزی انقلاب،زمانی که شهربانی ،در اوج تظاهرات و شور انقلابی مردم ،امور نگهبانی زشبانه شهر را رهاکرده بود،مردم مجبور بودند،برای حفظ امنیت شهر در مساجدمحل جمع شوندوبه نوبت با دست خالی یابا چوب دستی ،از منازل ومغازه ها در کوچه وخیابان محافظت کنند.وقتی برای نگهبانی توی کوچه ها وخیابان ها باهم قدم می زدیم ،او از هر دری سخن می گفت.نوار سخنرانی های مختلف واعلامیه های جدید امام رابین بچه ها پخش می کرد.او پاس بخش همیشه ثابت مسجد قائم بود وبیشتر شب ها خودش هم کشیک می داد،چه بی دریغ علاقه مند!با چشم های پف کرده وکم خوابش کارهارا بین بچه های تقسیم می کرد وشب ها را فعال وپرتلاش وخستگی ناپذیر به صبح می رساند.اصلا حسن کم خواب بود،خودش هم به کم خوابی اش اشاره می کردو ما هم دیدیم که واقعا خیلی کم می خوابد.آری حسن کم خواب بودو الحق "دیده ی بیدار ما".
شب های سردزمستان مشهد وصف طولانی سلف دانشجویی،طاقت آدم را طاق می کرد.درصف سلف سرویس ایستاده سر به زیر انداخته بودم،که دستی روی شانه ام خورد،انگشتانی بلند وکشیده...برگشتم،خودش بود ،با لبخندی گفت:"می خواستم چشم هایت را بگیرم برای امتحان هوش،ولی دیدم نیازی نیست چون هوشی برایت نمانده!..."
با خنده ای ادامه داد:"منظورم بوی غذای سلف است که هوش از سرتان برده!..."دستم را گرفت و از اول صف خارج شدیم.اصرار داشت آن شب مهمان آن ها باشم.می گفت:"حسین وقاسم حتما شامی روبه راه کرده اند.اول شام می خوریم وبعد از روی بخار معده!تجزیه وتحلیل سیاسی راپی می گیریم،چطور است؟موافقی؟..."
در قسمت جنوبی فلکه صاحب الزمان،خیابان بن بستی است که در انتهای آن،کوچه باریک وقدیمی وپر پیچ وخم دیده می شود.درست نمی دانم پیچ چندم بود که به خانه شان رسیدیم،اتاق ساده ای در طبقه ی بالا اجاره کرده بوند.درست حدس زده بود،حدسی تند وتیزی ساخته وپرداخته بودندوجمعشان جمع بود ومهمان داشتند،یکی آرشیو روزنامه بنی صدر-انقلاب اسلامی-داشت،یکی طرفدار حزب جمهوری اسلامی بودو یکی...،خلاصه،همه اهل بحث و ونظر...بعدشام ،مباحثه ادامه داشت.حسن میاندار بود وگاهی نقش داور را بازی می کرد.شب از نیمه گذشته بود.ازحستگی پلک هایمان سنگین شده بود،ولی زحسن صحنه گردان پرجنب وجوش مجلس ما،سرحال ومقاوم بود.بعداز پیروزی انقلاب،دانشگاه ها باز شده بود.روزها از پی هم می گذشت.نفوذ گروه های سیاسی در دانشگاه بیشتر وبیشتر می شدو دسته بندی و گروه بازی ها شدیدتر.دیگر اتاقی نمانده بود که به گروه های جدید واگذار کنند،حتی فضای خالی زیر پله های دانشکده هم از دست آن ها در امان نبود.حسن،به رغم گذشته،از بحث های روشنفکری وحرف های بدون عمل روشن فکرنمایان خسته شده بود.اوتشنه کار وسازندگی برای محرومان بود.این را از حرف هایش ،در سفری که برای دیدار امام رفته بودیم فهمیدم.دانشجویی با لهجه آذری همراهش بود،سبیل های پهن وبلندی داشت .دائم با حسن بحث اعتقادی می کردند.آن طور از حرف هایشان بر می آمدافکار مارکسیستی داشت وبعدها از حسن شنیدم که با علاقه و کنجکاوی خودش و اصرار حسن به این سفر آمده بود.جایشان هم صندلی عقب اتوبوس بود.چه در رفت،چه در برگشت،حسن صبر می کرد تا همه دانشجویان جابه جا شوند،بر خلاف عده ای که با عجله به اتوبوس ها هجوم می آوردند،او عجله ای نداشت وبه قول خودش لژ نشین بود و رعایت حال همه را می کرد.یادم هست روز اولی که به قم ،شهر مقدسی که آن روزها امام در آنجا اقامت داشتند،وارد شدیم،چهارشنبه بود.درساعت معینی از صبح،امام بالای پشت بام می آمدندومردم برای دیدار امام مانندسیلی خروشان به کوچه می ریختندو جمعیت تو را مثل پرکاهی از ابتدای کوچه تا انتها با خود می برد.چشم ها گریان بود ودست های نیازمندهمه به طرف امام دراز بود.
***
صدای گلوله وانفجار خمپاره ها وغرش توپ یا لحظه قطع نمی شد.هنوز چند قدم نرفته بودیم که باز سینه خیز می شدیم.به هرطرف که نگاه می کردیم،آتش و دود و خون و فریاد بود،محاصره ای وصف ناشدنی.دو روز تمام بود که می جنگیدیم ،از ساعت ده صبح روز قبل حمله آغاز شده بود.ما به عنوان نیروی پیاده جلوی نیروهای ارتشی حرکت می کردیم .روزهای بسیار خوبی بود.ارتش،عراقی ها را محاصره کرده بود.آن ها در حال فرار بودند.استوانه های غلیظ دود از لاشه های تانک های نیمه سوخته بلند بود وما همچنان پیشتاز بودیم،ولی حدود ساعت چهار و نیم عصر پیشروی ها متوقف شدونیروهای ما ،دربیابان بدون خاک ریز وبدون هیچ سنگری ،شب را به سر بردند.همه در انتظار مرحله ی دوم عملیات بودیم که قرار بود فردای آن روز ادامه یابدآن شب هوا کاملا تاریک بود ،از مهتاب خبری نبود و آسمان شب غرق ستاره بود.تحرک دشمن تا نزدیک صبح برای ما محسوس بود وما مهمات چندانی نداشتیم ومن وحسن نزدیک هم بودیم،او زمزمه می کرد:"خدا زنده است ،نا امیدی معنا ندارد و هو الحی الذی لایموت،...ایاک نعبد وایاک نستعین،لا وسیله لنا الیک الا انت."
مات ومبهوت به آسمان پرستاره نگاه می کرد،به یاد دو چاهی افتاده بود.درد دل های عمو محرم، دل نامه های خاله رقیه وغصه های عمو اصغر ،حتی در شرایط جنگی ،ذهن او را رها نمی کرد... .
آن روز هم که بغل جاده هویزه نزدیک پادگان حمیدبودیم ودر محاصره ی کامل عراقی ها ،نمی دانم چرا از آتش توپخانه ی ما هیچ خبری نبود!گویا ارتش عقب نشینی کرده ومارا بی خبر در آن برهوت رها کرده بود.عراقی ها از ساعت سه ونیم،سه تا چهار بار مارا بمب باران دکردند.آن قدر صدای انفجارها و دود آتش زیاد بود،که کنار هم ،صدای یکدیگر را نمی شنیدیم.صدای انفجار مهیبی نزدیک ما برخاست،همه جا پر از گرد وخاک شد،کمی بعد رگبار پیاپی بر سرمان بارید.ناگهان چشمم به حسن افتاد،گلوله کالبیر پنجاه،مستقیما به قلب او اصابت کرده بودو خون پاکش فوران می زد،انگشتان بلندو کشیده اش در خاک هویزه فرو رفته بود،همان انگشت بلند و وکشیده ای که در کویر دوچاهی هنگام ساختن آب انبار،پیوسته پر از خون و آهگ و آب بود،همان انگشتی که رضا صادقی بارها آن را پاندپیچی کرده بود و از او خواسته بود که دست از کاربکشد،ولی عجیب بود،حسن با اینکه تمام انگشتانش زخمی بود ،به رغم سوزش دستانش،دائم با آب و آهک سر و کار داشت ودست از کار نمی کشید.درهمان محاصره ،بازهم رضا صادقی ،یار دیرین اردوگاه دوچاهی،درکنارش بود،او هم جز گروه اخلاص سوسنگرد بودومی خواست او را از حلقه ی محاصره بیرون ببرد،ولی چگونه؟!شهیدفاضل به او گفته بود:"در این نبرد ما شهیدان فراوانی خواهیم داد."
انگشتان کشیده وبلند حسن در آن لحظات در خاک هویزه آرام گرفت.او چندین بار در طول زندگی شهید شده بودو این آخرین بار بود.
آیاکسی به درد دل های عمو محرم ها،دلامه های خاله رقیه هاو دایی اصغرهاخواهدرسید؟...
چشم هایش به رنگ دریا بود وخودش مثل دریایی ژرف و عمیق ،نگاهی نافذ،روحی مواج،عمری پر فراز ونشیب و درونی پر از جوش و خروش داشت،واقعا دریا بود،"دریا".
شهید حسن فتاحی در سال ۱۳۳۳ در خانواده ای مذهبی در سبزوار چشم به جهان گشود. دوران مدرسه، دبیرستان و دانشگاه را که در آغاز حیات دنیوی برایش تجربی خوبی داشت، گذراند.
وی برای مساله ولایت فقیه اهمیت زیادی قائل بود و پس از فرمان امام (ره) چون محرومیت روستائیان را از نزدیک لمس کرده بود جذب جهاد سازندگی شد .
حسن فتاحی در سال ۵۴ به دانشکده علوم مشهد راه یافت و تکیه کلامش این بود، عدم تعهد یک عالم و متفکر، مساوی با بی علمی و بی فکری اوست و جدائی دین از علم به همان اندازه خطرناک است که جدایی دین از سیاست.
شهید فتاحی از مولایش امام علی علیه السلام آموخته بود که : ‘ دنیا خانه خوبی است به شرط آنکه کسی آن را، خانه دائمی خود نداند .’
وقتی از دو چاهی که محل ماموریتش بود برای زیارت مادر به سبزوار آمد، به مادرگفت: آیا تداوم واقعه کربلا را می شنوی که ندا می دهد ‘ هل من ناصراً ینصرنی ‘ ؟ اجازه رفتن به میدان جنگ را به من بده که مرا برای چنین روزی پروریده ای، مادرش در پاسخ گفت: آری فرزندم جانمان فدای اسلام از همین جا بگو لبیک یا ابا عبدا… خدا به همراهت پسرم؛ آخرین وداع را با مادر کرد و به جبهه رفت، در کربلای هویزه با چند تن دیگر از همفکران و همدلان مستقر شد و در ۱۶ دی ماه در معیت گروه اخلاص پس از مدتی ستیز با بعثیون کافر شهدشیرین شهادت را نوشید.
فرازی از وصیت نامه شهید محسن فتاحی ثانی: خدایا شاهد باش درمسیر تو حرکت کردم و اینک پیوستن به تو را را انتظار دارم…
به نقل از کویر پرستاره با اندکی دخل وتصرف
*محسن تدینی ثانی*
سال های ۵۵-۵۶ بود و جو خفقان در کشور حاکم بود. باید کاری انجام می دادیم. جلسه ی دعای ندبه ای تشکیل دادیم و هر هفته مراسم در خانه ی یکی از افراد انقلابی برگزار می شد. همیشه بعد از دعا اعلامیه ای بر ضد شاه می خواندیم و دانشجویان هم مقاله های تند سیاسی می خواندند. روز به روز هم تعداد شرکت کننده ها در دعا بیشتر می شد. سرپرست این مراسمات هم شاگرد امام، حاج آقای شهرستانی بود.
اولین نماز
عمل قلب روی ایشان صورت گرفت. اما بخاطر کهولت سن و این که از نظر جسمی ضعیف شده بودند به کما رفتند. حالشان خیلی وخیم بود، داشتیم کم کم قطع امید می کردیم. چند روزی به همین وضع گذشت تا اینکه به هوش آمدند. بالای سرشان حاضر شدم خیلی ضعیف شده بودند، احساس کردم که دارند چیزی می گویند. صدایشان واضح نبود برای اینکه بفهمم چه می گویند گوشم را نزدیک دهان شان بردم. پرسیدند:"چه موقع از وقت است؟". متعجب شدم بعد از چند روز که در کما بوده اند چه نیازی بود که بدانند چه موقع است. گفتم:"بعد از ظهر است". همان طور که آرام آرام زمزمه می کردند گفتند:" نمازم دارد قضا می شود کمکم کن تا نمازم را بخوانم".
محمد شهرستانی
غلام مادر
اواخر عمر مادرشان بود. مادرشان دچار ضعف جسمی مفرط شده بود و نمی توانست از جایش بلند شود یا راه برود. نیاز به کسی داشتند که از ایشان مراقبت کند. ایشان خودش هم کمر درد داشت و وقتی می خواست بلند شود دست به دیوار می گرفت. با این که خودشان هم وضعیت مناسبی نداشتند اما برای کارهای واجبی که می بایست مادرشان را بیرون ببرند خودشان مادرشان را به دوش می کشیدند و بیرون می بردند.
محمد شهرستانی
توجه به جوانان
بعد از نماز و سخنرانی معمولا در مسجد می ماندند تا به سوال های مردم جواب بدهند یا اگر کسی استخاره ای می خواست انجام دهند. روزی هم نبود که حاج آقا مراجعه کننده نداشته باشد. با این وجود بعضی از روزها می دیدیم بعد از این که پاسخ مراجعه کننده ها را می داد اما باز هم چند دقیقه ای را در مسجد می نشست. کنجکاو شده بودیم که این نشستن حاج آقا چه حکمتی دارد. یک بار خدمت حاج آقا رسیدیم و موضوع را از ایشان سوال کردیم. ایشان گفتند:" بعضی از جوان ها هستند که در جمع خجالت می کشند بیایند سوال کنند، می نشینم تا اطرافم خلوت شود تا اینها هم بیایند و سوال شان را بپرسند".
احسان یاوری
شاگرد امام
سال های ۵۵-۵۶ بود و جو خفقان در کشور حاکم بود. باید کاری انجام می دادیم. جلسه ی دعای ندبه ای تشکیل دادیم و هر هفته مراسم در خانه ی یکی از افراد انقلابی برگزار می شد. همیشه بعد از دعا اعلامیه ای بر ضد شاه می خواندیم و دانشجویان هم مقاله های تند سیاسی می خواندند. روز به روز هم تعداد شرکت کننده ها در دعا بیشتر می شد. سرپرست این مراسمات هم شاگرد امام، حاج آقای شهرستانی بود.
ایزی
عصبانیت حاجی
عکسی از حاج آقا همراه با یک بیت شعر از پروین اعتصامی(ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست... چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را) که ایشان همیشه می خواند چاپ کرده بودند و در مسجد زده بودند. با حاج آقا وارد مسجد شدیم، به محض این که چشم شان به عکس خودشان افتاد بسیار ناراحت شدند و گفتند:" چه کسی این عکس را زده است". کار بچه های مسجد بود که می خواستند علاقه شان را به حاج آقا نشان دهند. با این که حاج آقا هیچ وقت با بچه های مسجد با ناراحتی صحبت نمی کرد اما آن شب بچه ها عصبانیت حاج آقا را دیدند.
حلاجیان
مسجد جوان ها
زمان جنگ بود. حاجی در مسجد آقا بیگ نماز می خواند و به لطف حضور ایشان مسجد پر از جوانان بود، جوانانی که اکثرشان در جنگ یا شهید شدند یا مجروح یا آزاده. روزی برای نماز ظهر بود که وارد مسجد شدم و کنار پیرمردی نشستم. پیرمرد را بار اولی بود که می دیدم. بچه های مسجد هم همان طور می آمدند و پیرمرد با تعجب بچه ها را نگاه می کرد. رو به من کرد و پرسید:" امام جماعت این مسجد کیست". گفتم:" حاجی شهرستانی". سری تکان داد و گفت:" معلوم می شود که عالم والا مرتبه و بسیار نیکی است". مشخص بود که حاجی را نمی شناسد پرسیدم:" چرا این تعریف ها را از ایشان کردید، شما که ایشان را هنوز ندیده اید؟". پیرمرد اشاره ای به بچه های مسجد کرد گفت:" به این خاطر این حرف را زدم چون که جوان ها دور هر عالمی جمع نمی شوند".
حجت السلام فلاح
وقت اضافی
مجلسی در خانه ی یکی از دوستان بود و حاجی شهرستانی هم تشریف داشتند. دیدم فرصت خوبی است تا چند تا سوال از حاج آقا بپرسم. سوال ها را پرسیدم و ایشان هم با حوصله و با دقت به سوال هایم جواب دادند. وقتی که دیگر سوال هایم تمام شد، ایشان گفتند:" از شما تشکر می کنم که این چند تا سوال را از ما پرسیدید چون باعث شد که این چند دقیقه ای که این جا نشسته ایم وقت مان الکی هدر نرود".
حجت السلام فلاح
تبرک
تازه از منطقه آمده بودیم. حاج آقا چند روزی به روستایشان رفته بودند. با تعدادی از بچه های جنگ هماهنگ کردیم و خدمت حاج آقا رسیدیم. ناهاری درست کردند و ظهر همانجا خدمت حاج آقا ماندیم. سر سفره نشسته بودیم و مشغول خوردن ناهار بودیم که دیدیم حاج آقا کناره های نان را که خمیر بود و ما نخورده بودیم را جلو خودش جمع می کند و می خورد. به ایشان گفتیم:" حاجی سلامتی تان مهمتر است، چرا این کناره های نان که خمیر هم هست را می خورید؟". ایشان برگشتند و گفتند:" شما رزمندگان اسلام هستید و دست شما به این نان ها خورده است و این نان ها متبرک شده، من هم برای تبرکش این نان ها را می خورم".
حسن مهری
غبار شهدا
همیشه در تشیع جنازه های شهدا شرکت می کرد و مقید بود که مسیر برگشت را هم پیاده برگردد. ایام تابستان بود و هوا بسیار گرم بود و گرد و غبار هم بخاطر سیل جمعیتی که در تشییع جنازه ی شهدا شرکت کرده بودند در هوا معلق بود. تشییع جنازه تمام شده بود و داشتم برمی گشتم که دیدم حاج آقا دارد پیاده برمی گردد. با موتور بودم کنارشان توقف کردم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:" سوار شوید تا با هم برگردیم، سر و صورت تان پر از خاک شده است". اما ایشان سوار نشدند و گفتند:" نه، می خواهم پیاده بیایم، این گرد و خاک های تشییع جنازه ی شهدا است، هر چه غبار بر چهره مان بنشیند ثوابش بیشتر است".
محمد علی رحیمی
توصیف حاجی
سفر اولی بود که آیت الله سید احمد خاتمی سبزوار آمده بودند. بعد از این که وارد شهر شدیم گفتند هماهنگ کنید که به دیدن حاج آقای شهرستانی برویم. تعجب کردم که ایشان حاج آقای شهرستانی را از کجا می شناسد. پرسیدم مگر شما ایشان را می شناسید. گفتند:" من خودم تا بحال حاجی شهرستانی را ندیده ام اما توصیفشان را از اساتیدم شنیده ام".
حجت السلام حسین پور/سلام سربدار
سلاااااااااااااااام
از شنبه 06/02 سربازیم شروع شد
یه دو ماهی تو جهرم بودیم
تا اموزشیم تموم شه
روزای تکرارنشدنی بودبا تجارب خاص آخ اینکار همین دیروز بود توی آموزشی بودم چه زود گذشت با تلخی وشیرین های خاص خودش
بعدآموزشی برج 8 فرستادمون یاسوج براتقسیم منو 5نفراز همکلاسی هاوهمدوره دانشگاه با هم افتادیم یاسوج بعد از اقسیم همه افتادیم پلیس راهور یه دو ماهی رو چهاراه های شهر به عنوان پلیس راهور ایستاده بودیم سرما - گرما تعطیل واستراحت اونجا معنایی نداشت روزایی بود که زیر برف وبارون از صبح تا شب دیروقت روی پا وامیسادیم بعدار مدت دو سه ماه خداروشکر با یکی از بچه ها جابجا کردم اومدم ستاد فرماندهی وقت اداری تا ابنکه بلاخره 10/6 پایان دوره ام تا 10/15که برم برا تسویه حساب خداروشکر گرفتن کارت پایان خدمت نردیکه و دوباره دغدغه اشتغال وآینده ...
سر پستم رسیدم خوابم آمد — محبت های مادر یادم آمد
نوشتم نامه ای با برگ چایی — کلاغ پر میروم مادر کجایی
نوشتم نامه ای با برگ انگور — جدا گشتم دو سال از خانه ام دور
به سربازی روم با کوله پوشتی
به دستم داده اند یک نان خشکی
به خط کردن تراشیدم سرم را
لباس ارتشی کردن تنم را
لباس ارتشی رنگ زمین است
سزای هر جوان آخر همین است
بسوزد آن که سربازی به پا کرد
تمام مادران را چشم به راه کرد
وقتی به طور تصادفی به یکی از وبلاگ های همکاران برخوردم و مطالبی را که ایشان به صورت گزارش لحظه به لحظه از اعزامشان به کشور دبی نوشته بود، خواندم ؛ خاطرات تلخ و شیرین خود را از اعزام به سوریه به یاد آوردم.
در تاریخ 22 شهریور سال 86 ، ساعت حدود 9 صبح، در فرودگاه دمشق بودیم و هنوز باورمان نشده بود که چه آسان از شهر و دیار خود و وابستگان دل کنده و راهی کشور سوریه شدیم تا به مدت سه سال در آن جا زندگی کنیم و در مدرسه ایرانی ها در شهر دمشق تدریس نماییم.
مجتمع آموزشی مخصوص دانش آموزان ایرانی، در منطقه کفرسوسه ساخته شده بود. ساختمانی زیبا که از دو مجتمع آموزشی دخترانه « حضرت زینب (س) » و پسرانه « امام خمینی ره » تشکیل شده بود.
ساختمان مدرسه 4 طبقه ، باشکوه و مجهز به امکانات آموزشی بود که حدود 400 دانش آموز دختر و پسر در مقطع دبستان، راهنمایی و دبیرستان و پیش دانشگاهی ، در آن مشغول به تحصیل بودند.
آری، چه زود گذشت آن سه سال؛ با همه خاطرات تلخ و شیرینش ؛ در کنار دوستانی که چون گوهری تابناک هنوز نیز در زندگی ما تابانند و از وجود پر مهرشان بهره مندیم و همراه با همکارانی فرصت طلب که با تخریب دیگران پله های موفقیت خویش را می ساختتد و ...
**********
ما تا آن موقع به سوریه سفر نکرده بودیم و آشنایی با مردم و شیوه زندگی آن ها برایمان تازگی داشت و جالب بود. مردمی صمیمی ، مهربان و دوست داشتنی که به امام خمینی و امام خامنه ای عشق می ورزیدند و در کنار آن ها هیچ احساس غربت نمی کردیم.
دو نگین شهر دمشق؛ بارگاه ملکوتی حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله علیها که در این مدت توفیق زیارت و پابوسی آن ها را داشتیم. این توفیق الهی، برای خانواده ی ما برکات معنوی زیادی را به همراه داشت.
آه ! هیچگاه فراموشم نمی شود، آنگاه که برای اولین بار از کوچه های تنگ و تاریکی که به حرم حضرت رقیه(س) منتهی می شد، گذشتیم؛ به یاد آنچه بر کاروان اسرا در شام گذشته بود روضه خواندیم و گریستیم .
در حرم حضرت زینب سلام الله علیها که حدود 10 کیلومتری دمشق در منطقه ای به نام زینبیه واقع است نیزمصیبت های آن بانوی صبور و بزرگوار را به یاد می آوردیم و با آرزوی کسب توفیق زیارت امام حسین علیه السلام عزاداری می کردیم.
البته در این سه سال پرخاطره، تقریباً بیش تر مکان های زیارتی، تاریخی و تفریحی کشور سوریه را دیده و با تمدن کهن و پربار این کشور آشنا شدیم.
خدای را شاکرم که محل مأموریت ما را در کشور سوریه قرار داد، زیرا که توانستیم به کرات – هفته ای یک یا دو بار – به زیارت حرم های شریفه برویم و از برکات وجود آن ها حظ و بهره ی معنوی بسیار ببریم.
********
حال که گاهی تصاویر خیابان های دمشق و شهرهایی را که به آن ها سفر کرده بودیم را از تلویزیون می بینم که به چه روزی درآمده و مخروبه و ویرانه شده است؛ بسیار متأسف و غمگین می شوم و با خود زمزمه می کنم :
ای ننگ برجغدان شب پرست که نمی توانند اتحاد ملت های مسلمان را ببنند...
مرگ برکشورهای امریکایی و اروپایی و فرزند نامشروعشان اسرائیل غاصب و هم پیمانان عربشان - که در ویرانه سازی و نابودکردن کشورهای اسلامی باهم هم دست و همکارشده اند...
نفرین بر ددمنشانی که از اسلام و شیعه می هراسند و برای بقای ننگین خود دست به هر جنایتی می زنند.