از روزی که به ایران رسیدیم تا روز مراسم، ۱۰ روز وقت داشتیم. کارهایی که در اون روزها کردیم:
۱- آتلیه: از اونجایی که خودمون نمونه کارهای آتلیه امون رو ندیده بودیم و روی حرف دیگران رزرو کرده بودیم، این شد که رفتیم که هم نمونه کارها رو ببینیم و هم قرارداد را نهایی کنیم و برنامه های آخر رو قطعی کنیم. کارهای آتلیه رو فوق العاده دوست داشتیم و به این نتیجه رسیدیم که حتی با دیدن هم احتمال زیاد همین آتلیه رو انتخاب میکردیم.
۲- سالن: برای امضای قرارداد و نهایی کردن خیلی از موارد باید سری به سالن میزدیم. سالن رو از قبل دیده بودیم. پارسال که ایران بودیم از اونجاییکه فکر میکردیم ممکنه عروسی بگیریم رفتیم و چندتا سالن دیدیم. ولی خیلی از موارد قرارداد رو نمیدونستیم. نمیدونم که همه ی سالنها اینقدر موارد اضافه اجباری دارن یا فقط سالن ما بود؟ سالنمون به نظرم رضایت بخش بود و راضی بودیم به جز اینکه به خاطر موارد اضافه، از چیزی که فکر میکردیم خیلی هزینه بیشتر شد.
۳- گل و ماشین: ماشینمون رو کرایه کردیم چون آقای شوهر یک مدل ماشین خاص دوست داشت که واقعا هم راضی بودیم از این انتخاب. عکسهامون و فیلمهامون متفاوت و رویایی شدن! از گل هم راضی بودیم. من که دسته گلم رو خیلی دوست داشتم و به نظرم ماشینمون هم خیلی گلش زیبا بود.
۴- لباس و تور من: لباسم رو از کانادا خریدم. ولی متاسفانه از وقتی که تحویل گرفتم تا روزی که میرفتیم ایران در اثر وزن کم کردن، لباس برام گشاد شده بود. خلاصه که باید میدادیم اندازه بشه! تور هم متاسفانه به دلیل حواس پرتی از اینجا نخریدم و بعد فکر کردم از ایران میگیرم! ولی نمیدونستم که لباس سفید در ایران دیگه وجود نداره و درنتیجه تور سفید یافت نمیشه!!!! خیلی دنبال تور گشتم ولی حتی اونهایی هم که میگفتن برام میدوزن اصلا پارچه های خوبی نداشتن. آخرین روزی که رفتم دنبال تور (دو روز مونده به مراسم) خاله ام پیشنهاد دادن که از یکی از اقوامشون که تازه عروس بود قرض بگیرم. به اون خانم زنگ زدم و رنگ تورش رو پرسیدم و گفت سفیده. گفتم مطمئنید که خامه ای نیست؟ چون الان همه ی لباسها خامه ای رنگ هستن! گفت نه بابا من لباسم سفید بود! باهاشون قرار گذاشتم که فردای اون روز پدرم برن و تحویل بگیرن. روز قبل از مراسم (پنجشنبه) وقتی ساعت 3 پدرم تور به دست وارد اتاق شدن تنها کاری که تونستم بکنم جیغ زدن بود! تور خامه ای بود! شروع کردم زنگ زدن به مزونهای اطراف خونه و همشون یا میگفتن پنجشنبه ها بسته هستن یا تور سفید نداشتن! بالاخره یکی رو پیدا کردم که گفت بیاین مدلهامون رو ببینین. خلاصه ی ماجرا اینکه روز قبل از مراسم ساعت ۶ عصر بالاخره تونستم تور بگیرم. البته تورم فوق العاده زیبا شد و خیلی خیلی راضی بودم. دست اون مزونی که برام دوختش درد نکنه واقعا ( حتی اسمش هم یادم نیست!)
5- شیرینی: روز قبل از مراسم توی همون وضعیت بی توری که در حال زنگ زدن به مزونها بودم، آقای شوهر زنگ زد که خریده میوه اشون خیلی طول کشیده و هنوز نرسیده شیرینی بخره! و گفت که میاد دنبال من باهم بریم دنبال شیرینی. من هم که در اون لحظه یک گوله ی عصبانیت و ناراحتی!!! خلاصه که همه ی اهل خانه شروع کردن نظر دادن که چه مدل شیرینی ای خوب است؟ اینقدر نظرها مختلف بود که من گیج شده بودم! خلاصه که با شوشو جان رفتیم یک شیرینی فروشی و همون اول یکی از شیرینی ها رو خیلی پسندیدیدم و همون رو سفارش دادیم. عروسی گرفتن و انجام کارها فقط توی 10 روز این چیزا رو هم داره دیگه!
6- کت و شلوار: یک روز با بابا و آقای شوهر رفتیم برای خرید کت و شلوار. مدلهای دامادی واقعا به نظرم عجیب و غریب بودن و هیچی نمیپسندیدیم! بقیه هم خیلی ساده بودن! آخرش به این نتیجه رسیدیم که کت شلوار مشکی نخریم چون اونهایی که میپسندیدیم دقیقا شبیه یکی بودن که خودش داره و کاملا هم نو است! اگر با خودمون از کانادا اورده بودیمش اصلا هیچی نمیخریدیم! خلاصه که رفتیم توی خط سورمه ای و آخرش یک کت و شلوار خیلی متفاوت و قشنگ پیدا کردیم که به جینگیلیه کت شلوار دامادی هم نبود.
7- سرویس: اول تصمیم گرفتم که سرویس اصلا نگیرم. هرچی فکرش رو میکردم میدیدم که ایران که نیستم و اینجا هم اصلا استفاده نخواهم کرد و منطقی نبود. آخرش قرار شد فقط یک انگشتر و یا دستبند جواهر بگیرم. به جواهر فروشی آشنامون که حلقه ام رو هم از اونجا خریده بودیم رفتیم و متاسفانه (یا خوشبختانه) عاشق یکی از سرویسهای جواهرشون شدم و آقای شوهر هم که از اول میگفت هرچی خودت تصمیم بگیری! درنتیجه اون سرویس رو خریدیم!! :)) خیلی دوستش دارم ولی حتی با خودم نیوردمش!
6- آرایشگاه: آرایشگاه رو خیلی تحقیقات آنلاین کردم و بالاخره انتخاب کردم. برام مهم بود که نزدیک به سالن و خانه باشه. در آخر خواهر شوهر جان رفت و برامون قرارداد بست. خیلی راستش راضی نبودم. خیلی ها میگفتن که خوب بوده ولی به نظر خودم اونجوری که دوست داشتم نبود و فقط برام خستگی موند.
از اونجاییکه تصمیم گرفته بودیم عکسهامون رو با ساقدوش بگیریم ( سه خواهر محترمه دو طرف) عکاسمون گفته بود که باید ساعت 10 صبح آماده باشیم. وقتی این رو به آرایشگاه گفتم، اونها گفتن پس باید ساعت 2:30 آرایشگاه باشی. هرجور حساب میکردم معنیش میشد حدود 24 ساعت بیدار بودن! خیلی با آرایشگاه بحث کردم و بالاخره قرار شد که ساعت 5 برم و ساعت 11 آماده بشم.
روز مراسم:
صبح ساعت 4 بیدار شدم و با خواهر شوهرجان رفتیم آرایشگاه. توی آرایشگاه خیلی دلم میخواست کمی بخوابم ولی از استرس نمیشد. حدود ساعت 11 بود که آماده شدم. آقای شوهر که موقع تحویل ماشین کمی به مشکل خورده بود ساعت 11:30 اومد دنبالم. با دیدن ماشینمون حسابی ذوق زده شدم!
سوار ماشین شدیم و سریعا خودمون رو به آتلیه رسوندیم. عکاسمون حسابی از دستمون عصبانی بود و میگفت خیلی دیر رفتیم. بعد از کلی عکس گرفتن در آتلیه به خواهرا که دیگه آماده شدن زنگ زدیم و برای رفتن به باغ باهاشون قرار گذاشتیم. باغمون جاجرود بود. توی جاده هم کلی فیلم گرفتیم (خیلی دوست دارم زودتر فیلمهامون رو ببینم!)
داستان باغ هم که معلومه! عکس و فیلم. فقط خیلی خیلی گرم بود و آفتاب هم به صورت مستقیم بالای سرمون. واقعا وحشتناک بود. من که همش فکر میکردم کلا آرایشم به هم ریخته. پشت دامنم هم بلند بود و دائم روی زمین میکشید. یک جا هم افتاد توی آب و حسابی گلی شد! :(
وقتی که از باغ خارج شدیم ساعت 6 بود و ما قرار بود ساعت 5 سالن باشیم! ساعت 6:30 رسیدیم سالن و رفتیم اتاق عقد.
اول تصمیم داشتیم که اگر خواستیم مراسم عروسی بگیریم، عقد رو حذف کنیم. ولی بعد از کارهای نهایی تصمیم گرفتیم که به خاطر عکس و یادگاری و اینها اتاق عقد رو هم داشته باشیم ولی مراسم عقد رو مجدد اجرا نکردیم. به جای مراسم عقد یک متنی رو آماده کردیم و پدربزرگ عزیزم اون متن رو برامون خوندن.
سفره ی عقد:
نمیدونم ساعت چند بود که رفتیم داخل سالن ولی تنها چیزی که متوجه شدم این بود که طول مدتی که توی سالن بودیم خیلی خیلی کوتاه بود! اصلا نفهمیدم چطوری گذشت. یهو گفتن شام! واقعا این قسمت مراسم رو وقتی بهش فکر میکنم دوست ندارم. حتی وقت نکردم با مامانم اینا عکس بگیرم! تقریبا به جز سر سفره عقد هیچ عکس دیگه ای با نزدیکانم ندارم :(
عکسهای میز شام:
بعد از شام هم آتش بازی داشتیم که از موارد اجباری سالن بود :))) حداقل خوبه پسر عمه هام چندتا عکس هم گرفتن برامون :)))
بعد از شام هم که رفتیم به سمت خونه ی مادر آقای شوشو و یک ساعتی رو اونجا گذروندیم و بعد هم همه خداحافظی کردن و رفتن خونه هاشون!
یه نکته ی جالب! و برای عروسهای آینده عبرت برانگیز! الان سه ماه از مراسم ما میگذره. جایی که تاج روی سرم بود دچار یک فرورفتگی به طول 20 سانتیمتر شده. یعنی جای تاج کاملا روی سرم باقی مونده!!! توی مراسم فشار رو حس میکردم ولی فکر نمیکردم که جا بندازه!! خلاصه که مواظب باشید!
یک مرد با کلاه و سیگاری برلب و کوبا......اینها تمام تصویر ذهنی من از ارنست چه گوارا بود.راستش رو بخواید هیچ مطلبی در مورد این مرد نخونده بودم و خواندن سفرنامه اون به دور آمریکای جنوبی،بدجوری من را شیفته خودش کرد.انگار که خیلی وقته می شناسمش و اسطورم بوده. با اشتیاق و یک شبه سفرنامه اش رو خوندم و چه قدر دلم سوخت که زود تموم شد.فقط 74 صفحه.سفرنامه پر بود از عشق و محبتی که ارنستو نثار خانواده و مردم و دوست دخترش می کرد.
"ارنستو رافائل گوارا دلاسرنا (به اسپانیایی: Ernesto Rafael Guevara de la serna) (زادهٔ ۱۴ ژوئن ۱۹۲۸، روساریو، استان سانتا فه - درگذشته ۹ اکتبر ۱۹۶۷) که بیشتر بهنام چهگوارا یا الچه شناخته میشود، پزشک، چریک، سیاستمدار و انقلابی مارکسیست.
در سال ۱۹۴۸ چه به دانشگاه بوئنوس (Buenos) وارد شد تا پزشکی بخواند. در دوران تحصیل یک سال را مرخصی گرفت تا به همراه دوست خود(آلبرتو گرانادو) به سفری با موتور به دور آمریکای لاتین برود(جهت درمان بیماران جزامی) اما موتور در همان ابتدای مسیر خراب شد و آن دو مجبور شدند ادامه مسیر را پیاده طی کنند.(البته آلبرتو در کاراکاس برای کارکردن ماند و ارنستو تنهایی به سفر ادامه داد) به گفته خود "چه" این اتفاق باعث شد او بهتر و بیشتر با فقر و بدبختی مردم آمریکای لاتین آشنا شود. وقتی دور آمریکا را میپیمود شاهد بد بختی و فلاکت مردم این دیار بود. او برای تامین هزینه های سفر کارگری می کرد.
می گویند:"برای جابه جایی،کنار جاده می ایستادیم و از رانندگان کامیون خواهش می کردیم تا ما را نیز با خود ببرند و برای خواب و غذا نیز به ایستگاه های بازرسی محلی و یا درمانگاه ها وبیمارستان رجوع می کردیم." همچنین از نزدیک فقر و بی سوادی مردم آمریکای لاتین را احساس می کرد. او دلیل این بدبختی را نظام ظالم و دیکتاتوری آن زمان دانست و برطبق مطالعاتی که ازمارکسیسم داشت تنها راه رهایی از این فلاکت را "انقلابی مسلحانه" دانست."
کتاب "خاطرات سفر با موتور سیلکت" رو از اینترنت دانلود کردم با ترجمه رضا برزگر.که الحق و الانصاف ترجمه روان و ملموسی بود.دست مریزاد.پیش گفتار کتاب از زبان پدر ارنستو است.
یک روز ارنستو آمد و گفت:پدر!من عزم سفر دارم.
گفتم:چه مدت طول خواهد کشید؟
گفت:یک سال؛شاید هم بیش تر.آخر می خواهم با موتورسیلکت همه ی آمریکای جنوبی را بگردم.
پرسیدم:دوست دخترت را چه می کنی؟
گفت:اگر دوستم داشته باشد،منتظرم می ماند.
گفتم:خسته می شوی.
گفت:خسته خواهم شد.
گفتم:گرسنه می مانی.
گفت:می دانم.
گفتم:ممکن است بمیری.
گفت:برای مردن آماده ام.
گفت:پس می روی؟
گفت: باید بروم.
بخش هایی از کتاب:
*سفر ارنستو،سفری توریستی نبود.او نمی رفت تا از اماکن تاریخی و بناهای قشنگ عکس بگیرد.او می رفت تا آدم ها را کشف کند.او می رفت تا از نزدیک در شادی ها و غم های مردمی که نمی شناختشان مشارکت کند.او با چشمانش می نوشید بدین سان،عطش دل خود را فرو می نشاند.او همیشه می خواست با شریک شدن در غم های آدم های ناشناخته و دور،مرهمی باشد بر زخم هایشان والتیامی باشد بر غم هایشان.
*برای او(ارنستو) در آمیختن با سرنوشت مردم،سرگرمی و تفنن نبود.
*ما برای در پیش گرفتن این سفر،شیر یا خط انداختیم،شیر آمد؛ یعنی باید رفت. و ما رفتیم.اگر خط هم می آمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط می آمد،ما آن شیر را می دیدیم و به راه می افتادیم.انسان،میزان همه چیز است.نگاه من است که به همه چیز معنا می دهد.ما می خواستیم این گونه باشد و شد.مهم نبود که آیا شتاب زده تصمیم گرفتیم بودیم یا نه.مهم آن بود که گام در راهی می گذاشتیم که دوست داشتیم.هنگامی که بازگشتیم،دیگر آن آدم پیشین نبودیم.عوض شده بودیم.سفر،نگاه ما را به اوج برده بود.بزرگ تر شده بودیم.دو نفری که آن روز به سفر دور آمریکای جنوبی رفتند،در آن دوردست ها مردند.آن هایی که بازگشته اند،آدم هایی تازه اند.
*من همواره شیفته ی دریا بوده ام.دریا با من صمیمی است و برایم حرف هایی بسیار برای گفتن دارد.او محرم رازهای دل من است.وقتی سرم را روی سینه اش می گذارم،زیباترین ترانه هایش را برایم زمزمه می کند.دریا به من اجازه می دهد ترانه هایش را هر طور دلم می خواهد ترجمه کنم.من ترجمان ترانه های دل انگیز دریایم.
*راه،هرچه دورتر باشد،دیدنی هایی بیش تر در انتظارمان خواهد بود.
*دلم میان تو و جاد ها سرگردان است/چه قدرتی می تواند مرا از آغوش تو جدا کند؟/تو آنجا ایستاده ای/میان پنجره و باران/و اشک هایت،اندوه تو را می پوشانند/صبر کن/من هم با تو می آیم.(اترو سیلوا،شاعر ونزوئلایی)
*عجب حکایتی است عاشقیت.ناگهان احساس کردم همه ی چیزهای پیرامونم، از تپش های موزون قلبم پیروی می کنند.من به کانون هستی پیرامون تبدیل شده بودم.می دانم،این معجزه ی عشق بود.
*عاشق بودم،اما در شگفتم که چرا گریختم، عاشق که نمی گریزد!من از چیزی می گریختم که حاضر نبود مرا رها کند.هر سفری دو جنبه دارد:ترک گفتن و رسیدن.عشق همواره چیزی را پشت سر خود به جا می گذارد و می رود.
*خانه به دوش ها از زندگی بهره ی بیشتری می برند تا کسانی که خود را در قصرها زندانی کرده اند.زندگی یکنواخت و ولرم بورژوازی آدم را خل می کند.
*نانی که در سبد داشتیم خشک شده و زیر دندان ما صدا می کرد؛گویی با ما حرف می زد و به ما می گفت:"دیگر به دست آوردن من چندان هم ساده نیست.قدر مرا بدانید."
*تفاوت لباس خواب و لباس بیرون ما،فقط یک جفت کفش بود که شب ها پیش از خواب از پا در می آوردیم.
*یکی از زنان مجلس،چنان رقصی کرد که من از رو رفتم.دستش را گرفتم و او را به گوشه ای دعوت کردم.ناگهان متوجه نگاهی نافذ و مزاحم شدم و از خیرش گذشتم.حجاب دیده ی نامحرمان زیادت باد!
*آن روز عصر،عشق و خنده و زندگی با هم درآمیخته بودند.رقص نیز چنان ملاتی بود که هر سه ی این ها را به هم می چسباند.
*زنان و دختران شیلی،چه زشت و زیبا،بسیار اغواگرند.آن ها در چشم برهم زدنی،آدم را قاپ می زنند.ما هم که جوانانی چشم و گوش بسته بودیم!نمی خواستیم منحرف شویم!
*برای بعضی از آدم ها،رنج بهایی است که باید برای تفوّق و چیرگی پرداخت کرد.
*همین برای ما کافی بود.بین میلیاردها احتمال نبودن،قرعه ی بودن به نام ما افتاده بود.
*ماهیگیری نیز به قمار شبیه است،با برد شروع می کنی،اما در انتها بازنده ای.
*شنا نکن،شناور باش!
چند ماه بعد از فتنه 88 بود یه آقایی تو یه جلسه ای گفته بود ما پیش بینی این اتفاق را چند ماه قبلش کرده بودیم، ایشان اولین نفر نبودند که این حرف زدند، تقریبا همه مسئولین کشور بعد از برطرف شدن فتنه کم یا بیش این حرف زدند
در مورد فساد بانکی بزرگ هم همین طور بود، همه مسئولین مرتبط و غیر مرتبط بعد از دادگاهی شدن و فرار کردن و... گفتن ما پیش بینی این فساد می کردیم و به همه گفتیم.
جالب بود که هر اتفاق مهمی می گفتند بعد از اتفاق همه می گن ما که پیش بینی کرده بودیم
حالا سوال اینجاست:
اصولا پیش بینی چه فایده ای دارد؟؟؟
آیا باید فقط پیش بینی کرد و یا باید با توجه به پیش بینی ها طور برخورد کرد که آن اتفاق نیفتد.
اصولا فایده پیش بینی چیست؟؟؟
آیا کلمه خوبی است که قبل از آنچه اتفاق افتاده و چند ماه ازآن گذشته به کار ببریم تا به همه نشان دهیم ما هم آره ...
ویا یک جور حرف شروع است برای اینکه ساکت نمایم که بگویند بلد نیست حرف بزند
از همین حالا خدمت مسئولین مرتبط و غیر مرتبط عرض می کنم که هر پیش بینی در مورد انتخابات ریاست جمهوری دارید زودتر بفرمایید نه اینکه 6ماه یا یکسال از حادثه گذشت با کمال اعتماد به نفس بفرمایید ما پیش بینی کرده بودیم.
یلداتون مبارک
***
شب بود زِمَستان بود هَمَه یخ کردَه بودیم
هر چی که رَخ داشتیم هَمَه رَ پَن کردَه بودیم
از آسِمان برف مِبارید چاییدَه بودیم
زِمَستانی به این سردی ندیدَه بودیم
ناودانا قندیل بستَه بودن ریسَه ریسَه
غلاغا صف کَشیده بودن دَ پَسینَه
آسمان غُرمبَه که مِزَد از پشت شیشَه
زُل مِزَدیم به آسِمان عین همیشَه
خانجانِ ما قِصَّه مُگفتِش از قدیماااا
یه وختا شعرایی موخواندِش عین اینا:
چُغَندر لب لبو مرهم سینَه
بیا بخندیمان دنیا همینَه
راوی: حاج اسدالله جلوانی
گفتگو و تنظیم: جواد جلوانی- زهره زالی
تاریخ ضبط: آبان ماه 1393
مکان: خیابان مشتاق دوم، خ مهر
سایر حاضرین در منزل: طاهره منصوری، محسن و نفیسه و فاطمه جلوانی، رسول و یسنا فخار، زینب سادات حسینی
***
- سوال: برایمان از خاطرات تعمیرگاه برادران جلوانی بگویید؛ تعمیرگاه مدرس. شما از کی وارد شغل مکانیکی شدید؟
-حاج اسدالله جلوانی: ابتدا تعمیرگاه غلامباشی بود....
من هفت سالم بود که هم کار می کردم و هم شبانه درس می خواندم؛ ابتدا مغازه «عمو احمد» مسگری می کردم که بعد دیدم این کار را علاقه ندارم و به سراغ مکانیکی رفتم هرچند به خاطر همان مهارت مسگری و کار با چکش خیلی در کارم موفق بودم. یادم می آید مرحوم غلامباشی قطعه ای را می خواست بدهد به تراشکار، گفتم برای چه به او می خواهی بدهی، خودم با چکش صافش می کنم که وقتی دید بلد هستم خیلی خوشش آمد.
داستان از آنجا شروع شد که ما آنجا شاگرد بودیم اما کم کم استادکار شدیم و میاندار گاراژ غلامباشی شدیم. دیگر خود غلامباشی کمتر به گاراژ می آمد و مدیریت شاگردها هم دست ما بود و به آنها می گفتم این کار را بکن و آنطور کار کن. خوب غلامباشی هم برای خودش کسوتی داشت، اما دیگر مشتری ها فقط ما را می شناختند و سراغی از او نمی گرفتند که این برایش سنگین بود. همان ساعاتی هم که گاراژ می آمد شروع می کرد امر و نهی به شاگردها که طبیعی بود دو تا مدیریت در یک تعمیرگاه امکان نداشت و کار را به هم می ریخت! بالاخره ما قهر کردیم و از آنجا آمدیم بیرون، هرچند غلامباشی همان موقع دنبال ما بود و نمی خواست این اتفاق بیفتد.
آمدیم محله نو خواجو، همان منزل قدیم کنار آقاجون خودمان که یک زمین ول بود و سرازیر هم بود که اگر یک ماشین میرفت داخلش دیگر بیرون نمی آمد. همین زمینی که بعدا در آن خانه ساخته بودیم. گفتیم که همین جا کار میکنیم. همسایهها پشتبام را خراب کرده بودند و هرچه خاک بود ریخته بودند آنجا که ما صاف کردیم و آسفالتهای خود پشتبامها را پهن کردیم کف زمین تا ماشین بتواند بیاید تو. یک میز هم پیدا کردیم و یک گیره، و صبح که میشد ماشین ها می آمدند داخل و پر از ژیان میشد و ما هم کار میکردیم. استاد بودیم، همه استاد بودیم. زمین مال یک فردی بود ول بود. داخل کوچه چند تا زمین ول بود. کار میکردیم تا اینکه همسایه ها دیدند اینجا تعمیرگاه شده است. رفتند اتاق اصناف سابق شکایت کردند که آمده اند ته این کوچه دارند کار میکنند. آمدند گفتند کی دارد کار میکند؟ گفتیم ما داریم کار میکنیم. چکار میکنید؟! گفتیم داریم مکانیکی میکنیم. جواز دارید؟ گفتیم نه، مگر جواز میخواهد کار کردن؟! گفتند جواز میخواهد دکان هم میخواهد. ما گفتیم نه جواز داریم نه دکان، ولی داریم کار میکنیم، همان موقع مشتری هم میآمد. گیره را پلمپ کردند و رفتند. یک گیره داشتیم و یک میز بزرگ چوبی. اثاثهایمان هم گوشه خانه خودمان بود میآمدیم کار میکردیم و داخل دالان اثاث میگذاشتیم. گیره و کمد چوبی که اثاثیه در آن داشتیم را پلمپ کردند! ما خنده مان گرفت؛ وقتی رفتند پلمپها را شکستیم دوباره شروع کردیم به کار. کار میکردیم درحالیکه خودمان نمیدانستیم آینده مان چه جوری است.
«حاج علی ابراهیمیان» پسرعموی بابایمان بود. آمده بود اصفهان به بابا سر بزند. آمد آنجا دید توی این زمین یک عده دارند کار میکنند. تهرانی بود میدانست که یک تعمیرگاه چقدر زحمت دارد تا بگردد. به بابامون گفت پسرعمو بیا بالا، منم رفتم، میدونست من مکانیکم. سوارمان کرد با لباس کار بردمان اول خیابان مدرس، گفت بیایید در این زمین کار کنید. گاراژ 1000 متر بود؛ زمین بود ولی انتهایش چندتا مغازه داشت که فقط سقف زده بودند و تیغه کرده بودند، کف زمین خاکی بود یک طرفش هم کاه ریخته بودند، مثل یک کاروانسرا بود. گفت بجای آنجا بیاید اینجا کار کنید. او هم زرنگ بود میخواست زمینش زنده بشود. مال خودش بود زمین اما شهرداری اجازه نمیداد بسازند. گفت آنها که آنجا میتوانند ته یک کوچه کار کنند اینجا هم میتوانند. شمّ اقتصادی داشت. می گفت اینها میتوانند اینجا را زنده کنند. ما که نمیدانستیم ما را تو دهان شیر انداخت! بابامون زرنگ بود گفت پسرعمو اینجا را بهشون اجاره بده که هر کاری خواستند بکنند. او گفت حالا بیایند کارکنند؛ گفت نه! قرارداد برایمان نوشت امضا کرد برجی 5000 تومان! 5000 تومان خیلی بود. گاراژ فردوسی برجی 5000 تومان اجاره اش نبود؛ برای اینکه سنگ بیندازد گفت برجی 5000 تومان. ما هم اصلاً نمی دانستیم که 5000 تومان خیلی است! گفتیم باشد اجاره میکنیم. قرارداد نوشتیم اجاره کردیم. همکارها آمده بودند آنجا شلوغ شده بود. 1000 متر جا بود ما هم خوشحال که جای بزرگ داریم. ژیانها می آمدند میچیدیم داخل و کار میکردیم. شبها میخوابیدیم همانجا. یک شب حسین آقا میخوابید یک شب ما میخوابیدیم. چون در نداشت، بپا هم نداشتیم. کار کردیم خرجش کردیم، پول درآوردیم، درب برای مغازه گذاشتیم، کَفَش را درست کردیم. اتاق اصناف دوباره آمد آنجا سراغمان. آمدند درب را پلمپ کردند چون دیگر گاراژ درب داشت. ما کارگر بودیم اصلاً ادارجات نمیرفتیم؛ عمرمان کار کرده بودیم. شبها میرفتیم درس روزها کار میکردیم. رفتیم گفتیم جواز میخواهیم. اتحادیه دوتا گاراژ بالاتر از ما بود. یک گاراژ بود منتها خبری نبود که اینقدر ماشین بیاید و شلوغ باشد و کار بکنند. رییس اتحادیه آنجا به ما حسادت میکرد، کارشکنی میکرد. خلاصه حدود یکی دوماه درب پلمپ بود. رفتیم گفتیم مردم ماشینهایشان را میخواهند ببرند. درب را باز کردند، مردم ماشینها را بردند و ما هم کجدار و مریز اینطرف آنطرف رفتیم تا راه را باز کردیم برای پروانه. گفتند جایتان را باید قانونی کنید برای جواز کسب؛ سنگ می انداختند البته. گفتند بروید دفترخانه محضری کنید. دیگر اجباراً حاج علی آمد دفترخانه محضری کرد. آمد دفترخانه قانونا بهمان اجاره داد. خیلی به نفع ما شد چون برای موقعی که شهرداری میخواست معوض بدهد، ما صاحب بودیم شریک بودیم. پروانه کسب میخواستیم بگیریم گفتند باید کاشی کاری کنی، حمام داشته باشد، کف گاراژ آسفالت باشد، رختشور داشته باشید، رختکن داشته باشید، دیگر هرچی قانونش بود همه را سنگ تمام گذاشتند برای ما! ما هم همه کارها را کردیم حتی پول کم آوردیم و فرش فروختیم، آقاجون کمکمان کرد. فرش آن موقع خیلی پولش بود. تکمیلش کردیم تعمیرگاه خیلی قشنگ و خوب شد.
- ازدواج کرده بودید آن موقع؟
- بله من شاگرد بودم که زن گرفته بودم. شاگرد بودم خانه داشتم، ماشین داشتم. همان زمین اولی را کنار خانه آقاجون (بعدها کوچه شهیدعلی جلوانی) وقتی کمی پولدار شدیم خریدیم که بعد افتاد در خیابان سیدابوالحسن اصفهانی و شهرداری بهمان معوض داد.
گاراژ که قانونی شد گفتند نمایندگی میپذیرند. نمایندگی ژیان. نمایندگی هم زیاد نبود، ماشینها همه خارجی بود. الآن فراوان است. انواع و اقسام ماشینها هست و نمایندگی هم هست. اولین نمایندگیها را که میدادند ما رفتیم شامل حالمان شد. آمدند دیدند جایمان بزرگ است، رختکن دارد، حمام دارد، موزاییک است، قسمت مکانیکی دارد قسمت صافکاری دارد همه چیز تمام است نمایندگی بهمان دادند. نمایندگی هم امتیاز بود. یک تابلو هم نوشتیم سه متر در یک متر بزرگ «نمایندگی ژیان شماره یک اصفهان». حالا دیگر مرتب ماشین می آمد و شلوغ میشد. صبح ساعت پنج که میشد پشت درب صف میبستند. دیگر سخت کار میکردیم تا آخرای کار که در طرح گسترش خیابان افتاد. البته کلی گفتم و جزییات خیلی داشت. سه تا نمایندگی بود. یکی من بودم، یکی آقای سلیمی و یکی آقای براتی. تا می آمدند اصفهان میدیدند اینطور است سهم من را در لوازم یدکی بیشتر زده بودند. از هر لحاظی ما امتیاز داشتیم. ما قبل جبهه شروع کردیم. بیش از 18 شاگرد داشتیم. جنگ که شد بچهها جبههای شدند، بسیجی شدند. 8 تا شهید تعمیرگاه ما داد. توی اصفهان صدا کرده بود. خوب بود تعمیرگاه یعنی آبرومند کار کردیم.
- تعمیرگاه را خریدید؟
- نه. تعمیرگاه وقتی که خیابان شد، شهرداری آمد به ما و صاحب مغازه گفت میخواهیم خیابان کنیم، ما هم مدارکمان را بردیم. هم پروانه کسب شاهنشاهی را داشتیم هم پروانه کسب جمهوری اسلامی. آب را خودم رفته بودم گرفته بودم، برق، گاز، تلفن همه چیز داشت. همه چیز کامل گرفته بودم. شهرداری دید همه چیز کامل است گفت شما هم سهم دارید. صاحب مغازه میگفت من خودم سهمشان را می دهم اما شهرداری میگفت نه، ما هم به شما میدهیم هم به آنها (برای اینکه میدانست صاحب مغازه به ما سهم نمیدهد). خیابان هشت بهشت غربی بین گلزار و ملک به ما جا دادند. دفتر فعلی محسن را با سه تا مغازه زیر آن شهرداری بهمان داد بجای آنجا که خراب کنند. البته زمین بود و مجوز ساخت داد که بعد خودمان آنجا را ساختیم و یک چندمتر هم زمین از همسایه پشتی خریدیم و به متراژ آن اضافه کردیم. این زمین را بهمان دادند و گاراژ را خراب کردند. 400 میلیون تومان هم به صاحب مغازه دادند. الحمدلله مال ما برکت کرد. سه تا مغازه را هرکدام 300-200 میلیون فروختیم. بالا هم که دست محسن. مال ما برکت کرد ولی خدا رحمت کند حاج علی ابراهیمیان را هنوز شهرداری سهمش را نداده بود که فوت کرد.
- چرا شهرداری به شما هم پول داد؟ نباید فقط به مالک میداد؟
- نه. ما هم مالک بودیم. حق کسب و پیشه داشتیم. من که این گاراژ را آباد کرده بودم معلوم بود دیگر. برق را چه کسی گرفته بود؟ تلفن را چه کسی گرفته؟ زمین ول بود؛ ما آبادش کرده بودیم. هرکاری ما میخواستیم در گاراژ بکنیم گیر شهرداری بودیم چون ماده 100 داشت. اصلاً شهرداری در جریان بود که ما اینجا را آبادش کردیم. عوارضش را میدادیم، مالیاتش را میدادیم. تمام بدهیها که حاج علی نداده بود و نمیگذاشتند بسازند را ما پرداخت کردیم. ما که رفتیم آنجا کار میکردیم دیگر نتوانستند بیرونمان کنند. پروانه کسب هم که گرفتیم اینجا تجاری شد. دورانی که حاج علی اینجا را به ما داد زمین بایر بود بعد شد تجاری، پس ما حق پیدا کردیم حق کسب و پیشه. این بود که حقمان را بما دادند. خوب هم دادند. ما که راضی هستیم.
- توی مدتی که داشتید هشت بهشت را میساختید کجا مکانیکی میکردید؟
- توی زمینهایی که کنارش بود، البته کم. زود هم ساختیمش آنجا را. من که دیگر کار نکردم. حسین آقا کار میکرد.
- توی زمین هشت بهشت یعنی ماشین میگرفت عمو حسین؟
- بله. دیوارهای سه تا مغازه را برداشته بودیم. 80 متر مغازه شده بود. کار آنجا می آمد، دوباره شلوغ شده بود آنجا چون سابقه کار داشتیم و پروانه کسب را هم آوردیم اینجا. مردم آنجا دوباره اعتراض آوردند. من که ول کردم رفتم، دادا حسین هم دید صدمه میخورد از آنجا رفت، رفت زینبیه. یک چند سال بعدش رفت زینبیه. ولی آن ابهتی که در مدرس داشتیم و کار میکردیم دیگر نشد آنجا. نظم خاصی هم تعمیرگاه ما داشت. کسی حق سیگار کشیدن نداشت. سر ساعت می آمدند سر ساعت میرفتند. لباس کار خوب میپوشیدند. نظم خوبی داشت آن تعمیرگاه. ولی دیگر نشد چون من هم نبودم. دادا حسین هم شُل شده بود کارش و او هم دیگر بعدا جمع کرد.
- تعمیرگاه برادران جلوانی، اسمش همین بود دیگر؟
- بله. ما با همین نظمی که کار میکردیم دوران شاگردیمان هم همین بود. توی هر تعمیرگاهی که میرفتی شوخی و دیر بیا و دیر برو و بدقولی و اینها بود ولی ما نه. صبح که ماشین می آمد شب حتماً کارش تمام میشد. هرکاری که داشت. این یک حسنی بود. به غیر از تعمیر موتور که باید ماشین چند روز میخوابید. به غیر از تعمیر موتور صبح هر ماشینی می آمد شب باید خالی میشد میرفت. صبح پر میشد، شب خالی میشد، که ما جارو میکردیم میرفتیم. ندیدم من تعمیرگاهی که اینجوری باشد. هنوز هم فکر نکنم اینگونه باشد. اورژانسی کار میکردیم؛ چون از همان اول منظم کار میکردیم. ما از بچگی رفتیم کار. در تعمیرگاه فردوسی هم خیلی نظم داشت کار ما.
- شما ظهر نهار می آمدید خانه و دوباره میرفتید؟
- بله. دیگر این آخرای کار نماز صبح را که میخواندم میرفتم. تاریک بود. میرفتم میدیدم مشتریها آمده اند. اگر دیر می آمدند جایشان نمیشد باید فردا می آمدند. تو ماشین پتو می انداختند و میخوابیدند. در را باز میکردم ماشینها را گلابی چین میچیدم. ماشین می آمد تو میگفتم برو جلو از عقب بیا. میچیدیم تا یک ردیف میشد. سه ردیف میچیدیم تا ردیف آخر که می آمد تو دهنه در آخرین ماشین را میگذاشتیم. این ماشین آخر که میایستاد و تعمیرگاه پر میشد پشت سری ها میدیدند دیگر جا نیست و میرفتند. تعمیرگاه های دیگر هم بود ولی هرجا میرفتند میدیدند به این خوبی نیست و می آمدند آنجا. تا ماشین ها را میچیدیم تمام میشد هنوز شاگردها نیامده بودند. من بودم با دادا حسین. میرفتیم کاغذ می آوردیم میرفتیم سراغ اولی؛ کارهایش را مینوشتیم. اول ماشینها را میچیدیم و صاحبانش در ماشین بودند بعد می آمدیم ببینیم کارش چیست. میپرسیدیم کارش چیست؟ میگفت روغن می ریزد، ترمز نمی گیرد، روشن نمیشه. مینوشتیم میگفتیم شش بعد از ظهر، میرفت. همه را میگفتیم عصر بیا. حالا شاید بعضی هاشان قبل از ظهر کارشان تمام میشد ولی نمیشد از آنجا در بیاوری، خودشان هم قانع میشدند، قبول میکردند. همه عصر می آمدند، بچهها رفته بودند و ما ماشین ها را تحویل میدادیم. نیروی جوانی هم داشتیم و کار میکردیم. اینطوری بازرس که می آمد میدید واقعاً اینجا دارد کار میشود. بازرس می آمد میدید اینجا پر ماشین است. بازرس یکی دو روز اصفهان بود؛ گزارش میدادند که اینها دارند خوب کار میکنند.
یک روز خود رییس کارخانه آمده بود اصفهان آمد تعمیرگاه ما. ما هم در لباس کار قاطی شاگردها بودیم. سن و سالی که نداشتیم. شاگرد داشتم از خودم بزرگتر بود. گفته بود جلوانی را میخواهیم. گفته بودند در دفتر است. آمدند، دیدند نشسته ایم داریم موتور میبندیم. فکر کردم مشتری است، گفتم کار دارید باید صبح بیایید، اول صبح فقط کار میگیریم. خنده اش گرفت. گفت نه کار نداریم آمدهایم بررسی. از سایپا آمده ایم. دیگر بلند شدیم تحویل گرفتیم. گفت مصرفتان چیست؟ گفتیم بدنه. در صافکاریمان بدنه کم داریم. یکی یکی گفتیم. سری بعد دیدیم یک تریلی بزرگ برایمان بدنه دادند! بدنه هم جا می خواست. آن موقع لوازم سهمیه بندی بود. جنگ بود. زنگ زدیم استانداری باهاشون در ارتباط بودیم. زنگ زدیم ما یک کامیون لوازم آمده جا نداریم، زیرزمین خانه خالی بود، آنموقع توالت و اینها هم نداشت. پله می خورد میرفت پایین، سرتاسر درب هم نداشت. گفتیم می خواهیم در خانه بگذاریم گفتند بگذارید. با مجوز آوردیم اینجا خالی کردیم. پر شده بود.
- چون زمان جنگ بود می گفتند احتکار کرده اید؟
- بله. می دانستیم اگر برداریم برویم جرم است. می گفتند جنس ها را قایم کرده اند، دزدی کرده اند. تا درب پارکینگ پر شده بود. 25 تا درب رنو از هر کدام. 100 تا درب درش بود. سقف رنو، گلگیر رنو... صافکارها خوشحال بودند، چون لوازم بود کار هم خوب میشد. حق فروش نداشتیم ما. جنس می دادند که مصرف کنیم. کاسب ها و تعمیرکارها سوسه می آمدند که جنس می گیرند دست کسی نمی دهند نمی فروشند؛ برای همین از استانداری می آمدند مدام بررسی که چرا نمی فروشید؟ میگفتیم ما که فروشگاه نیستیم ما تعمیرگاه داریم. نوشته بودند غیرقابل فروش بیرون از تعمیرگاه. ما استفاده جنسمان این بود که کار میکردیم، سودی رویش نمی کشیدیم. یک سقف رنو را 48 تومان بود، 50 هزار تومان نمی شد حساب کنیم. بیرون یک سقف رنو اگر کسی آزاد می خواست بخرد باید سه برابر بخرد. 48 هزار تومان بود یعنی 2000 تومان نمی کشیدیم روش که بشود 50 هزار تومان. همان قیمتی که می دادند همان را باید بفروشیم. استفاده ما در دستمزدهامان بود. مردم هم می دانستند جنس اینجا ارزان است کار هم خوب می شود.
- دستمزدها را از همان موقع اتحادیه تعیین میکرد؟
- اتحادیه بود ولی نمایندگی ها را خود کارخانه تعیین میکرد. تعرفه داشت. الآن هم نمایندگی ها را کارخانه تعیین میکند. قیمتی که اتحادیه تعیین میکند برای تک واحدی هاست.
- نرخ نماینگی ها بالاتر است یا پایین تر است؟
- نمایندگی بالاتر است، الآن اینطور است. البته اینطور است که در ظاهر پایین تر است اما در باطن گران تر می شود. یعنی تعرفه دارد که موتو را می گذاری پایین سه تا مزد دارد، سرسیلندر، نیم موتور و آب بندی میل لنگ، اینها را که جمع کنی 5/1 برابر بیرون می شود. ولی برای بیرون اتحادیه فقط نوشته مثلا تعمیر موتور 200 هزار تومان.
یک موتور که بگذاری پایین همه اینها هست ولی اتحادیه منصفانه تر است، می گوید تعمیر موتور 200 هزار تومان، ساده کرده است. اما اون جمع می زند یک چیزی هم قاطی مخارج میکند یکدفعه می شود 300 هزار تومان! نمایندگی ها الآن اینجوری است.
- چقدر در اصفهان شاگردهای شما رفتند مکانیک شدند؟
- خیلی هستند. آقا جواد باطنی در هفتون تعمیرگاه خوبی دارد. آقای کیانی شهدا است، خیابان امام خمینی سه چهارتا هستند. یک سری هم تک واحدی شدند نتوانستند نمایندگی باز کنند. این کار ما جای بزرگ میخواهد. مثلا ابراهیم عمه کارش خوب است می تواند یک تعمیرگاه بزرگ را اداره کند اما جا ندارد. در مغازه کار میکند. خیلی ها اینجوری شدند. علیرضا قدمی یکی از مکانیک های درجه یک اصفهان است که در اتحادیه هرکسی به مشکل میخورد می روند سراغ او ، توی یک تعمیرگاه صد متری دارد کار میکند؛ تعمیرگاه هزار متری نتوانست جور کند. مشکل ما در صنف این است که جا میخواهد. یک تعمیرگاه باید 1000 متر باشد که صافکار داشته باشد، زیروبند ساز، مکانیک، قفل ساز. باید یک مجموعه باشد. همه به اینجا نرسیدند که یک نمایندگی بزنند. الآن نمایندگی ها که هستند اکثرا کار بلد نیستند بلکه با سرمایه آمده اند و یک عده از همین ها را بکار گرفته اند. نمایندگی ها مهندس می گیرند، کارگر می گیرند، مکانیک می گیرند؛ نمایندگی های حالا اینجوری است. آقای سیدنا الآن دوتا نمایندگی دارد برای خودش اما فرهنگی است و خودش تعمیرکار نیست، با سرمایه آمده است. ولی ما خودمان کننده کار بودیم. کارگرهای سابق ما هرجا هستند الآن استاد کارند. زیاد هم هستند.
- همدیگر را می بینید؟
- بله. تا چند سال قبل که اتحادیه کارشناسی میکردم همدیگر را می دیدیم. ده هجده تایشان در اتحادیه عضوند و کارشناسند. اینها عکس هاشان هست. بسیج صنف ما همین بچههای خودمان هستند. بسیج اتحادیه سنگ وزنه اش بچههای ما هستند و این افتخار ماست. حالا خیلی وقت است من نمی روم ولی مرتب می گویند که بیایید. با عمو مهدی که رفتیم کنگره شهدا عمو دید که هر کسی دارد کاری میکند، یک نفرشان پشت چای است، این طرف آن طرف، یکی دربان است یکی نظارت میکند و . . . همه اوستا اسدالله و آقای جلوانی می کردند. گفتم اینها بچههای بسیجند، بچههای خودمانند. یک چیز نمادین درست کرده بودند یک ماشین آورده در سالن گذاشته بودند و یک صافکار نقاش کارهایی که سابق در جبهه انجام می دادند را نشان می داد، همه از بچههای خود ما بودند. خدا را شکر از این لحاظ افتخار می کنم که حقیقتا کار کردیم. بعد هم قشنگ گذاشتیم اش کنار. دایی علی آخر کار به ما خورد و مکانیک خوبی شد اما بقیه که شاگردهای این نسل جدید بودند نه، آن نظم خاص را پیدا نکردند. دایی علی که پیش ما کرد بلد بود چطوری کار بکند، او هم موفق بود. شما تعمیرگاه نیامده بودی؟
- می آمدیم؛ خاک بازی میکردیم و با آچارها بازی می کردیم؛ آقاجون هم بود. ساندویچ برایمان می خریدید. آخرش هم یک شاگردی به ما می دادید!
- خوب بود زندگیمان را هدر ندادیم به باد ندادیم خدا را شکر.
- من ظاهر تعمیرگاه در ذهنم هست؛ اتاق مدیریت دم در بود.
- دیگر آخر کار فشار را کم کرده بودیم، نمایندگی را جمع کرده بودیم. این هم کار خدا بود. چند سال قبل از اینکه تعمیرگاه خراب بشود و جمع بشود بار سنگین کار کم شد.
- نمی شد یکدفعه جمع بشود؟
- نمی شد، همه سهم داشتند. اگر قرار بود شهرداری اینجا را جمع کند صافکار، باطری ساز، نقاش، همه پرسنل را نمی توانستیم رد کنیم بروند، ولی چند سال قبل که شهرداری گفت اینجا ازدحام ماشین است و شلوغ است، با اینکه مجوز داشتیم گفتند خیابان کشش ندارد بروید از شهر بیرون، جلوگیری میکرد که ما هم دیگر کار را کم کرده بودیم، جمعیت رفته بود، خودمان شده بودیم. هرجور حساب می کنم می بینم خیلی خوب شد؛ یعنی اگر ما آنموقع که میخواستیم با شهرداری تصفیه حساب کنیم با صافکار و نقاش و . . . بودیم، همه اینها سهم می خواستند. آنوقت این جایی که به ما دادند باید همه تقسیم میکردیم. اینها هم کارهای خدا بود چون همه زحمت را ما کشیده بودیم.
- صافکاری و نقاشی که ربطی به مکانیکی ندارد؟
- ببینید یک مجموعه تعمیرگاه به هم ارتباط دارند؛ در یک جا کار میکنند. همه یک مجموعه اند. درست است یکی صافکار است یکی مکانیک اما اینها توی مکان سهم پیدا میکنند. توی جایی که کار میکنند حق کسب و پیشه پیدا میکنند. هرکسی هرجا کار کند. حالا هم همینجور است. حالا سیستم عوض شده یکی می آید با سرمایه اش تعمیرگاهی درست میکند و کمیسیونی با هرکسی کار میکند؛ یعنی شما اینجا کار کن 10 تومان که می گیری 4 تومان به من بده 6 تومان برای خودت. ولی ما اینطور نبودیم، مجموعه ای بود که همه با هم کار میکردیم. کمیسیونی نبودیم. هرکسی دستمزد کار خودش را میگرفت. علی صافکار قسمت صافکاری را می گرداند. رضا باطری ساز قسمت باطری سازی را، محمد آقا نقاش قسمت نقاشی را، من قسمت مکانیکی و زیروبند سازی را می چرخاندم. بار سنگینی بود. حُسنی که داشت و کار ما گیر نمی افتاد سابقه ای بود که من از تعمیرگاه فردوسی داشتم. وقتی رفتم برای گاراژ برق تقاضا کنم شکرشکن اداره برق بود، گفتم برق می خواهم برای تعمیرگاهم دیدم یکی از آن ته مرا دید. رییس اداره بود که ما کار کرده بودیم برایش ولی نمی دانستیم که سمتش چیست. گفت «این اوستا اسدالله را برق سه فاز بهش بدهید»؛ از همان ته که نشسته بود. این کارها که ما کرده بودیم اینجاها بدردمان میخورد. تو نیکی می کن و در دجله انداز همین است. فردوسی کار کرده بودیم دوستمان داشتند که حقیقتا برایشان کار کرده بودیم. یه نگاه به من کردند یک نگاه به رییس، دیدم که مشتری ما رییس اینجاست. ما به دید مشتری نگاه میکردیم. گفتند که آقای رییس گفته برق سه فاز بدهیم درخواست بنویس بیاور. این کارهای خدا بود. درخواست نوشتیم برق میخواهیم جهت تعمیرگاه اول مدرس. یک کاغذ برمی داشتیم مینوشتیم. گفت دستور از رییس بگیر بیاور. رییس هم نوشت موافقت می شود. 20 هزار تومان برق سه فاز بهمان دادند. اینجوری کارمان جلو می افتاد. برق سه فاز الآن بخواهد برای یک کارخانه بگیرد براحتی به او نمی دهند. البته آن روزها امکانات بهتر بود. تلفن میخواستیم به همین صورت. هرجا میرفتیم آشنا داشتیم. گاز به تعمیرگاه نمی دهند. گاز آمد از جلو گاراژ رد بشود دیدیم علمک می زنند؛ گفتیم برای ما علمک نزدید؟ گفت علمک ها قبلا معلوم شده. گفتیم یکی هم برای اینجا بزن. گفت نه اینجا تعمیرگاه است، نمی دهند. رفتیم اداره گاز گفتیم گاز میخواهیم. آنجا موافقت کردند. علمک که بزنند یعنی گاز را می دهند. خدا را شکر همه جا که میرفتیم به جز اوایل کار که پروانه کسب نداشتیم و سخت بود ولی آن را که گرفتیم دیگر بقیه اش هرجا میرفتیم راه جلویمان باز میشد. مثلا برای نمایندگی که موافقت کردند رفتیم تهران که قرارداد ببندیم نوشتند که اینقدر پول به حساب بریزید. ما بانکی نبودیم، دفتر و چک و این ها نداشتیم. سری بعد که رفتم پول ها را ریخته بودم داخل گونی و رفتم! یک میلیون و دویست هزار تومان خیلی پول بود. پول ها همه خُرد بود! حالا چهار تا چک می گذاری در جیبت می روی. ته یک کیسه گذاشتم و کیسه هم داخل ساک و گل گردنم بود. رفتیم کارخانه گفتند شما این پول ها را از اصفهان برداشتید آوردید اینجا؟! خیلی ساده می گرفتیم کار را درحالی که کار سخت بود. رفتیم تهران، خب می فهمیدند ما کارگریم، کار کنیم؛ این می شد که کارمان را جلو می انداختند. پول را دادیم دیدیم لوازم آمد. ماشاالله لوازم دادند به ما. خدا را شکر همه چیزش خیلی خوب بود تعمیرگاه. بچهها هم خوب کار می کردند. شاگردها خوب کار می کردند. یک حُسن دیگر کار این بود که چون خودم شاگردهایم را بار آورده بودم می دانستم که مثلا این استاد کار کلاچ است؛ اسفندیار برای کلاچ خوب بود. کلاچ را خیلی قشنگ می گذاشت پایین و عوض میکرد. یکی مثلا موتور بند بود. چندتا گیربکس خوب بلد بودند درست کنند. می شناختم چه کسی چکار میکند. حسن رنجکش خرده کاری را خوب کار میکرد، پلاتین عوض کند کاسه نمد عوض کند. همان کار مخصوص را می دادم به همان شخص. سریع پیش میرفت. خیلی مهم بود. می گفتند کار شما چطور است که زود تمام می شود؟ خوب می دانستیم اوستا اسفندیار که کلاچی است به او کلاچ بدهیم. این زود تمام میشد. خرده کاری را میدادیم به حسن رنجکش. صبح که میشد هر ماشین را مینوشتیم کارهایش را، بچهها که می آمدند هرکسی را سر کار خودش میگذاشتیم. ساعت ده که میشد همه سر کار خودشان بودند. کارها زود تمام میشد. یک وقت کاری را می دهی به یک شاگرد تا می آیی می بینی خراب کرده است! دوباره کاری باید بکنی، سه باره کاری باید بکنی؛ ما دوباره کاری نداشتیم. خودمان هم وارد بودیم هرجا شاگرد گیر می افتاد یا در کاری مانده بود فوری می رسیدیم به دادش. سریع گره کار را باز میکردیم کار پیش میرفت. کارمان هم سِری بود پیش میرفت.
خوب بود خدا را شکر.
(ادامه دارد...)