سلام به همه دوستان
مدتی هست که برگشتیم خونه و توی همین زمان کوتاه دوباره درگیر مسایل تکراری شدیم.راستش دوباره داریم دچار روزمرگی میشیم و انگار داریم توی گردابی هر روز فروتر میریم.تنها امیدمون برای ادامه این نوع زندگی کسالت بار بودن در کنار عزیزامون و کار کردن برای تامین هزینه شروع سفری دوباره هست.حتی فکر حرکت و بودن توی جاده ها بهمون روح تازه میده و مثل اکسیژن خالص حالمون رو جا میاره.از وقتی برگشتیم اونقدر در گیر بودیم که فرصت نشد شرح اخر سفر رو بنویسیم.
در فرانسه و توی شهر تور با کلود و کاترین 3 روز رو با لذت گذروندیم و از چند جای دیدنی مثل قلعه های پادشاهای فرانسه هم دیدن کردیم و در اخر برگشتیم پاریس.5روز از زمان ویزامون مونده بود و تصمیم داشتیم خودمون رو با قطار یا اتوبوس برسونیم ایتالیا و از اونجا از محدوده شینگن خارج شیم.بلیط قطار از پاریس به میلان 130 یورو بود و برای دوچرخه،اونهم تازه اگه قبول میکردن باید شارژ جدا پرداخت میکردیم.هر روز صبح اتوبوسی به سمت میلان حرکت میکرد که به خاطر زمان حرکت و طولانی بودن مسیر تخفیف ویژه ای داشت و قیمت بلیط 35 یورو بود اما حمل دوچرخه ممنوع بود .ما تصمیممون رو گرفته بودیم تا تمام تلاشمون رو بکنیم تا به هر زحمتی شده راننده رو متقاعد به قبول کردن دوچرخه ها بکنیم.ساعت 4:30 صبح از خواب بیدار شدیم . 5 از محل اقامتمون که حدود 15 کیلومتر از ترمینال فاصله داشت به راه افتادیم و حدود 6:30 توی ترمینال بودیم.یه راست رفتیم سراغ راننده اتوبوس.از هر دری زدیم قبول نکرد که نکرد.تو قلب اروپا بودیم و داشتیم تلاش میکردیم تا فردی رو متقاعد کنیم بر خلاف مقررات عمل کنه .از هر دری وارد شدم اینکه بابا تو خودت اینجا رییسی،پول حمل دوچرخه رو به خودت میدم وخیلی تلاشای دیگه نشد که نشد..ساعت 10 دیقه مونده بود به حرکت که رییس راننده اومد کنار اتوبوس و راننده که به نظر ادم مثبتی میومد دیدم به رییسش ایتالیایی یه چیزایی راجع به ما میگه.منم سریع شروع کردم به صحبت که بابا دوچرخه ها باز میشن و جای زیادی نمیگیرن.اتوبوسم که خالیه.اقاهه بهم گفت یکیشو باز کن ببینم،منم سریع یکی از چرخ ها رو بازکردم و گفتم چرخ عقب هم باز میشه و میشه فرمون رو هم باز کرد.رییسه به راننده گفت یکی از صندوق ها رو بده به اینا و به ما هم گفت 10 دقیقه دیگه حرکت میکنیم و اگه میتونی همه کارارو انجام بدی برو بلیط بگیر.داشتم بال در میاوردم.سریع به مینا گفتم بارهارو از دوچرخه ها پیاده کن تا من سریع بلیط بخرم.اینقد هول کردم که یادم رفت پاسپورت مینا رو هم با خودم ببرم.متصدی بلیط هم یه اقای بد اخلاق چینی بود که گفت اگه تا یه دقیقه دیگه اون یکی پاس رو نیاری گیشه رو میبندم.بدو بدو برگشتم و تا اون یکی پاس رو بیارم مرد چینیه گفت که دیگه نمیتونه بلیط صادر کنه.بابا ننت خوب، بابات خوب،بلیطو بده بریم .تنها شانسی که اوردم این بود که بلیط اولیه رو صادر کرده بود و مجبور شد برای اون یکیمون هم با هزار تا غر بلیط صادر کنه و یک ربع بعد خسته ولی خوشحال توی اتوبوس به سمت ایتالیا در حرکت بودیم.
ساعت 9 شب رسیدیم میلان و تا بارها رو تحویل بگیریم و دوچرخه ها رو سرهم کنیم کاملا دیر وقت شده بود.قرار بود بریم پیش تام که یه دوچرخه سوار جوون انگلیسی بود که توی میلان تحصیل میکرد.توی زمان باقی مونده از ویزامون تونستیم میلان،ونیز،ورونا و جنوا رو ببینیم.ونیز خیلی برامون جذاب بود و قصد داشتیم تا یک شب رو اونجا بمونیم .وسایل کمپ و خواب رو هم همرامون بردیم.از میلان که راه افتادیم ظهر توی ونیز بودیم.حجم عظیمی از توریست که جای سوزن انداختن هم پیدا نمیشد و فقط ته کوچه های باریک که به کانال های اب منتهی میشد میتونستیم جاهای خلوتی پیدا کنیم ودمی در سکوت استراحت کنیم.ظاهرا فردای اون روز جشن عروسی جورج کلونی بازیگر معروف امریکایی توی ونیز برگزار میشد که خودش مزید بر شلوغی زیاد شده بود.جایی برای چادر زدن پیدا نمیشد و تمام هتلها هم که بالای 200 یوروقیمت داشتند پر بود.پس تصمیم گرفتیم که شب رو برگردیم به میلان.همین طور که کوچه پس کوچه های ونیز رو طی میکردیم تا خودمون رو به ایستگاه قطار برسونیم صدای اشنایی گوشمون رو نوازش کرد و با مهیار،وحید ویکی دیگه از دوستاشون که از کانادا اومده بودند اشنا شدیم. توی ایستگاه متوجه شدیم که برای اون روزدیگه قطار واتوبوسی به سمت میلان حرکت نمیکنه.به دعوت بچه ها باهاشون رفتیم شهرورونا و شب رو توی خونه ای که اونها اجاره کرده بودند گذروندیم که برای خودش شب به یادموندنی بود.فرداش هم با قطار رفتیم شهر جنووا .رفتن به جنووا برای دیدن دوست خیلی خوبی بود که زمان زیادی انتظار برای دیدار هم صرف کرده بودیم.زمانمون کم بود و تنها میتونستیم زمان کوتاهی در کنارهم باشیم که البته خودش غنیمتی بود.24 ساعت دوست داشتنی رو با محدیث عزیز گذروندیم وبا سختی از هم جدا شدیم و برگشتیم میلان.توی ایستگاه قطار میلان متوجه شدیم که میتونیم تا فرودگاه که 50 کیلومتر از شهر فاصله داشت رو با قطار بریم و دوچرخه ها رو هم با خودمون داخل قطار ببریم.
روز دوم اکتبر ،10 مهر1393 بعد از 4 ماه و گذر از 13 کشور اروپایی سوار بر هواپیمایی ترکیش به سمت ایران در اسمان بودیم.هر دوغرق در سکوتی عمیق بودیم .120 روزبه ما چه گذشت.یاد اتفاقات و خاطرات تلخ و شیرین از ذهنمون کنار نمیرفت.سفری پر بار رو تجربه کرده بودیم .سفری که تحول بزرگی در ما بوجود اورده بود.یاد تک تک کسانی میافتادیم که لحظات خاطره انگیزی برامون بوجود اورده بودند.احساس غم و شادی امیخته به هم رو داشتیم.غم ترک به معنای واقعی زندگی رو داشتیم و شادی دیدار دوباره عزیزانمون.سفری رو تموم میکردیم که صدها نفر توش نقش داشتند و کمک و یاری انسانهای زیادی از ملیتهای مختلف اون رو شکل داده بودند.
در هر صورت ما الان در خونه هستیم .توی این مدت دوستان زیادی ما رو مورد لطف خودشون قرار دادند که از همگی ممنونیم وعذر خواهی میکنیم که خیلی وقتها نتونستیم تک تک به مهربونی همه جواب بدیم.خیلی از دوستان هم کلی سوال داشتند که از طرق مختلف برامون پیغام گذاشتند وخواستند که ما جواب بدیم.از همه دوستانی که در مورد سفر سوالاتی دارند که فکر میکنند ما میتونیم کمکشون کنیم خواهش میکنیم سوالاشون روتلفنی مطرح کنند(09122786824).جواب خیلی از سوالها در یکی دو سطر امکان پذیر نیست و نوشتن جوابهای طولانی هم برامون کار اسونی نیست.بعضی وقتها سوال و جوابها به دفعات طولانی کشیده میشه که با چند دقیقه مکالمه به صورت مختصرتر و مفیدتر قابل پاسخگویییه.
باز هم از همه کسانی که پیگیر سفرمون هستندممنونیم و تلاش میکنیم تا با صرف زمان بیشتر برای نوشتن خاطرات و گذاشتن تعداد بیشتری عکس ،بهتر بتونیم با شما در سفرمون سهیم باشیم.
بچه ها یه خورده طولانی شد ولی خواهش میکنم وقت گذاشتم براش لطفا بخونیدش دیگه
سلام دوست جونیام خوبید؟خوشید؟
مابرگشتیم
یعنی صبح یکشنبه رسیدیم
من همون روز که رسیدیم شبش اومدم براتون تقریبا نصف خاطرات
رو نوشتم که سه ساعت از وقتمو گرفت اما آخرش لینک عکسام غیر
مجاز بود و ذخیره نشد وقتی باز گشتو زدم متنی ک نوشته بودم باز
نمیشد رفرش کردم کلش پرید نگید که اینا چه قد بی فکرن ها نه من
خیلی هم به فکر شما بودم شبش از ساعت 20:30 شروع کردم تا
23:30 فقط داشتم مینوشتم اما خوب ذخیره نشد دیگه منم واقعا
آخراش حالم بود نتونستم دوباره بنویسم شرمنده از فرداش هم که
هر روز امتحان و تا ساعت24:00 همش مشغول درس خوندن بودم
اصلا وقت نکردم بیام الان هم که اینجا نصف درسامو نخوندم چون
دیگه حالم از هر چی درسه به هم میخوره ما هم در طی سفر انقدر
تو اتوبوس و قطار بودیم منم که خیلی حساسم دائما سرگیجه دارم
وبا سرگیجه درس میخونم اصن یه وضعی حالم خیلی بده فک کنم
باید برم یه سرم وصل کنم فشارم هم که رو 7 اگه مردم حلال کنید
تا حالا سابقه نداشته من فشارم از 10حد اکثر9 پایین تر بیاد.
خوب زیاد حرف زدم بریم سر خاطرات
نکته:
1-چون خاطره خیلی زیاده تو چند قسمت مینویسم ومیدونم که اگه
همشو هم یه جا بنویسم هیچ کس نمیخوندش.
2-شکلک براتون نمیذارم شرمنده وقت زیاد ندارم
3-اگه اشتباه تایپی داشتم به بزرگی خودتون ببخشید
بسم الله الرحمن الرحیم
روز چهارشنبه 1393/9/12ساعت12:30 از مدرسه تعطیل شدیم
ساعت14:30 حرکت داشتیم البته حرکت ک نه ولی اون ساعت
باید تو حسینیه علی اکبر رودهن حاظر میشدیم و برامون یه برنامه
داشتن ویک ساعت بعدش راه افتادیم.وقتی رسیدیم جلوی در حسینیه
به بابام گفتم چمدونمو برام میاری؟گفت نه خیر خودت ببرش اونجا
که میری من نیستم که هی برات چمدونتو اینور،اونور کنم هی بهت میگم
وسیله کم بردار گوش نمیکنی ک ولی بچه ها واقعا پشیمون شدم از
اینکه چرا اونقد وسیله برداشته بودم تا همین دیروز هم دست راست
وکتف راستم گرفته بود تازه خوب شده اگه دوباره خواستم برم هیچی
باخودم برنمیدارم خوب اونجا که بابام برام چمدونمو نیاورد مجبور شدم
خودم ببرمش از یه طرف چادر و باید نگه میداشتم از طرفی هم چمدون
مامانم دید نمیتونم ازم چمدونمو گرفت و برام آورد دستش درد نکنه تا
موقعی که سوار اتوبوس ها شدیم همش مامانم برام حملش میکرد
رفتم تو حسینیه داشتم دنبال کیمیا میگشتم که دیدم پیش سوگنده
هردومون جیغ زدیمو پریدیم تو بقل هم کیمیا که میگفت وقتی سوگندو
دیده دهنش وامونده یه خورده همدیگه رو فشار دادیم و بوسیدیم و از
بقل هم اومدیم بیرون آخ ک چقد دلم براش تنگ شده بود قفونش بشم
بعدش هرکی رفت پیش بچه های کلاس خودش چون مربیامون صدامون
زدن برنامه شروع شد ولی کی بود که گوش کنه همه در حال گرفتن
عکس بودیم دسته جمعی،تکی،دونفره،سلفی و... مربیمون هم هی
دعوامون میکردا ولی خوب ما پرروتر از این حرفاییم برنامه تموم شد رفتیم
بیرون مامانم برام چمدونمو اورد بعد از دوساعت جست وجو بین اون همه
ادم کفشامونو پیدا کردیم و رفتیم بیرون اونجا باید از زیر قران رد میشدیم
من از زیر قران رد شدم دیدم مامانم اونور داره دنبالم میگرده از کنار محلی
که قران بود رد شدم و برگشتم عقب کیمیا هم به دنبال من، رفتم پیش
مامانم دوباره از کنارهمون محل رد شدیم و رفتیم حالا اون وسط برادرا و
خواهرای بسیجی گیر دادن شما از زیر قرآن رد نشدین ما میزنیم تو سر
خودمون به خدا رد شدیم اینو قانع میکردیم اون یکی شروع میکرد اصن یه
وضعی خوب رفتیم سمت اتوبوس ها مامانم برام چمدونمو گذاشت بالا
انقد شلوغ بود که جا نبود تکون بخوریم منو کیمی چمدون و ساکمونو
گذاشتیم رو صندلیا و تو فنچول جا به زور خودمونو جا کردیم یه خورده
که خلوت شد همه بچه ها نشستن واتوبوس راه افتاد ساک کیمی رو
گذاشتم رو چمدونم بعد یهو ساک کیمیا افتاد پایین کیمیا سمت پنجره
نشسته بود من خم شدم ساکشو بیارم بالا که یهو کیمی ولو شد رو
من که ساکشو بیاره بالا حالا منم خندم گرفته بود و غش غش میخندیدم
از طرفی هم داشتم له میشدم چشام پر اشک شد تا این کیمی ساکشو
اورد بالا بعدش دیدیم اینطوری که نمیتونیم بشینیم و له میشیم تصمیم
گرفتیم درست کنیم اونجا رو میخواستیم بیایم بیرون وای خدای من
چمدون من گیر کرده بود نمیتونستیم درش بیاریم و باز دوباره صدای
خنده ی منو کیمی به خاطر بی عرضه ودنمون بلند شد یعنی از اعماق
وجودمون میخندیدم هان همش هم میگفتیم آخه دخترخوب راهیان
نور رفتنت چی بود تو که عرضه نداری بالاخره با هزار بد بختی چمدونو
ساک رو بردیم وسط اتوبوس گذاشتیم و نشستیم سر جامون من
تو یه رم اهنگ مجاز ریخته بودم که اونجا گوش کنیم گذاشته بودمش
تو کیف پولم مادر گرامم هم کیف پولمو گذاشته بود در اعماق چمدونم
وسط راه اهنگ گوش کردنمون گرفت حالا نیلوفر اون وسط در جست
وجوی رم مگه پیدا میشد کیمیا هم هی میخندید اخرش هم خودش
اومد پیداش کرد ولی خوب ما چقد هم اهنگ گوش کردیم تازه بد تر
از همه این بود که هندزفریم اتصالی داشت و اون گوشیش که تو گوش
من بود هم دقیقا اتصالی داشت من خر هم فکر میکردم واسه کیمیا
هم همینطوره هی دستکاریش میکردم ودر نهایت فهمیدم نه خیر ایشون
با خیال راحت دارن آهنگ گوش میکنن و فقط واس من بخ بخه که قطع و
وصل میشه تو متن بالا گفتم که حساسم به اتوبوسو اینا تو راه که بودیم
تو اتوبوس گرم شد حالم بد شد پشت سر منو کیمی صبا وراضیه ویاسمن
نشسته بودن که پنجره شون باز میشد دیدم نمیتونم ادامه بدم پاشدم
رفتم صندلی عقب رو پای صبا نشستم کلمو از پنجره کردم بیرون هر
کی از اونجا رد میشد یه شکلکی در میاورد منم اصن محل ندادم چشامو
بسته بودم و توجه نمیکردمتا اینکه بالاخره حالم بهتر شد رفتم سر جام
نشستم و هی میگفتم آی کیموسم دم کاردیامه اسکیژن اسکیژن چرا
رسیدگی نمیکنید(اونو واقعا اسکیژن میگفتما فک نکنید اشتباه تایپی
بوده)واما اینکه کیموس چیه ما جلسه اخری که قبل از رفتنمون زیست
داشتیم درسمون راجع به همین کیموس بود محتویات داخل معده رو
میگن کیموس برای اینکه وقتی غذا بلعیده میشه وارد نای وبینی نشه
باید اپی گلوت پایین بره وحنجره بالا بیاد تا نای بسته شه وزبان کوچک
هم بالا میره ودریچه ی بین هم بسته میشه وغذا مستقیما وارد مری
میشه و در حین بلع غذا تنفس متوقف میشه غذا که وارد مری شد میره
پایین ومیرسه به کاردیا دریچه ی ورودی معده که همیشه منقبضه و
وقتی غذا بهش میرسه باز میشه وغذا وارد معده میشه تو معده هم
بعد از اینکه خوب گوارش شد میره به سمت پایین معده که دریچه ی
پیلور و ورودی روده هست.عمل انعکاس بلع یا درس شیرین استفراغ
وقتی اعصابی که تو گلو هستن یا تو دیواره ی معده قرار دارن تحریک
بشن عمل انعکاس بلع رخ میده وکیموس به سمت بالا میاد وکاردیا باز
میشه کیموسمون از حلقمون میزنه بیرون که به زبان عامیانه بهش میگن
استفراغ.واینکه من به اتوبوس حساسم تو اتوبوس دچار سرگیجه
میشم اعصابم تحریک میشن کیموسم میاد سمت کاردیا ولی من با
رسیدن هوای خنک بهم مانع بالا اومدن کیموسم میشم وگرنه برو بچ
به کل باید اونجا یه تعویض لباسی میداشتند.
بعله کجا بودیم؟اهان کیموس و اینا من که هی کیموس کیموس میکردم
بچه های کلاسمون هم شروع کردن اخ چه لذتی اشت هیچ کی نمیفهمید
ما چی میگیمجز بچه های لاسمون تو کل کاروانمون بچه های تجربی
خیلی کم بودن و بیشتریا ریاضی و انسانی و معماری و... بودن.خلاصه
تو کل سفر از هر 20 تا کلمه ای که میگفتیم یکیش شامل کیموس و کاردیا
وپیلور واپی گلوت بود.رسیدیم راه آهن که یه هواپیما از بالا سرمون گذشت
کیمیا به مربیمون گفت خانوم نگفته بودید قراره سورپرایزمون کنید و با
هواپیما ببریدمون اونم گفت خوب سورپرایز بود دیگه الان هواپیما همینجا
میشینه تو اون هاگیر واگیر پیج دسته ی چمدونم من در رفت گل بود به
سبزه نیز آراسته شد با اون دستش که میشد بکشیش همش حملش
میکردم اینور واونور رفتیم تو راه اهن و چهار تا دونه صندلی پیدا کردیم و
همونجا اتراق کردیم حدودا دوساعت ونیم اونجا منتظر بودیم تا قطار
بیاد در اون حین بچه ها واسه خودشون میگشتن قطار اومد کل مدارس
رودهن ودماوند بودن قرار بود یه طرف رفت بچه ها اتوبوسی باشه یه
طرف کوپه ای یعنی نصف بچه ها رفتشون کوپه ای بود برگشتشون
اتوبوسی نصف دیگر بچه ها رفتشون اتوبوسی بود برگشتشون کوپه ای
از انجایی که ما بسیار خوشبخت میباشیم رفتمون اتوبوسی بود ولی
اشکال نداشت ما بچه های روزای سختیم خخخخ بعله وقتی نشستیم
کیمیا چادرشو دراورد و رفت سمت واگنای دیگه که فضولی کنه که
قطار هم هنوز راه نیفته بود و یه اقاهه اومد تو کیمیا زد تو سرش گفت
خاک برسرم و دوید اومد چادرشو سرش کرد صندلیاش دوبه دو رو به
روی هم بودن منو نگارو کیمیا ومعصومه با هم بودیم قطار که راه افتاد
ما نیز سریع رفتیم سراغ تعویض لباس آخه بهمون گفته بودن اونجا رو
باید با روپوش مدرسه میرفتیم خیلی سخت بود اما گذشت دیگه اول
که من کتونیامو دراوردم وکفش راحتیایی که اورده بودمو پوشیدمو
کیمی دمپایی انگشتی قرمز آورده بود و اونارو پوشید بعدشم مقنعه
هامونو دراوردیم وشال پوشیدیم مربیمون بهمون گیر داد ما هم برای
اینکه دیگه گیر نده شالامونو مث این عربا درست کردیم که پوشیده ی
پوشیده باشیم ولی اون مدل واسه یه دیقه اش بود ما که عرضه نداشتیم
همون شال و روسرمون نگه داریم اون مدلیشو چطوری میخواستیم نگه
داریم اخه بعدش شروع کردیم به گشت وگذار تو واگنا راستی اینو نگفتم
ما خیلی خوش شانسیم خوب واسه همین هم یه مدرسه غیر انتفاعی
به نام اندیشه های فردا تو اتوبوس ما بود هر جا که میرفتیم تو اردوگاه
تو سالن ما بودن تو اتوبوس هم با اونا بودیم آقا اینا یک هیولاهایی بودن
من یه هیولا میگم شما یه هیولا میشنوید هیکلا که اصن نگم غول تشریف
داشتن ادب؟ادب هم تعطیل فحش میدادن در حد لالیگا اخلاق واعصاب؟
زیر خط فقر وحشی؟عین پلنگ مازندران بودن بهشون میگفتی بالا چشت
ابروئه دیگه باید فاتحه خودتو میخوندی همونجا ما هم که کرمو هی بهشون
میگفتیم اندیشه های پس فردا ،اندیشه های دیروز، اندیشه های پریروز،
اندیشه های تومارو،اونا هم نامردی نکردن و یکی از بچه هامونو چنگ
انداختن که مسئول راهیان نور که از سپاه بودن و خیی خانوم خشنی بودن
وخانم امامی نام داشتن دعواشون کردن ماهم اصن به روی خودمون
نیاوردیم که ما تحریکشون کردیم که وحشی شن تازه بد تر از همه این
که یه مربی فقط داشتن اونم به زور سنش 23-24 میشد بخ بخ عین
چیز براشون کار میکرد جرئت نداشت چیزی بهشون بگه تا دعواشون
میشد میومد از مربی ما میپرسید چیکار کنه تو خوابگاه که دخترا دور
مربیه نشسته بودن و با دوست پسراشون تلفنی حرف میزدن اونم
هیچی بهشون نمیگفت یعنی نمیتونست بگه.خوب اونجایی بودم که
تو واگنا مانور میدادیم هر وقت به واگن اینا میرسیدیم برامون لایی
مینداختن بیشورا ما هم که بخ بخ هیچی نمیتونستیم بگیم این کیمیا
با اون هیکلش و استقامتش که هیچ کی نمیتونه بهش زور بگه اونا هر
چی بهش میگفتن واسشون دولا راست میشد وچشم چشم میکرد
دیگه ماهارو تصور کنید خودتون یه بار که داشتیم میرفتیم دستشویی
باید از واگن اونا میگذشتین من درو نبستم یه فحش کریح بهم دادن
که نمیتونم بهتون بگم و چشام چهارتا شده بود اما به روی خودم
نیاوردم و خودشون اومدن درو بستن بچه پررو ها مگه ما نوکرشونیم
فوقش کتکم میزدن بعد کیمیا میومد کمکم کنه از قطار پرتش میکردن
بیرون و منو هم انقد میزدن تا میمردم دیگه بیشتر از این که نبود بود؟
آقا ما بعد از مانور دان برگشتیم سر جامون از انجایی که ما بسیار
خلاق هستیم این ایده زد به سرمون که چار ببندیم از بالای صندلی
که که جای درسته کرده بودن برای وسایلمون به دوگوشه ی صندلیامون
وبرم زیرش وراحت باشیم وکسی مارو نبینه و این کارو کردیم یه ربع
بعدش دوباره رفتیم مانور دهی که دیدیم جل الخالق همه همین
کارو کردن ما هم هی میگفتیم خوب شد ما یه کاری کردیم واقعا زور
داشت ایدمونو دزدیه بودن بیشورا خوب هضمش برامون سخت بود.
بعدش برگشتم سرجاهامون ورفتیم تو لونه هامون و شال و مانتو هامونو
دراوردیم و یه گوشی گذاشته بودیم تو لیوان که صداش بلند تر شه
و اهنگ گوش میکردیم وحرف میزدیم وبعدش هم شام خوردیم وقتی
داشتیم شام میخوردیم صندلی کناریامون که مال یه مدرسه دیگه بودن
یکیشون نوشابه پرید تو گلوش منم داد زدم دکترا این داره میمیره بیاید
کمک بچه های ما هم پایه تو دو سوت اومدن یکی میگفت اپی گلوتتو
ببند یکی میگفت حنجره تو بده بالا یکی میگفت کیموسته اون یکی
میگفت زبان کوچیکه بده بالا نره تو بینیت یعنی چرت و پرت هان دختره
گفت غلط کردم غلط کردم خوب شدم به خدا ما هم با خیال راحت که
یه مریضو از مرگ نجات دادیم برگشتیم سرجاهامون حالا بماند که
نو لونمون چهارنفری چقد شوخی کردیم وخوش گذروندیم که من
الان جزء جزءش رو یادم نیست شرمنده وای اینو بگم ما نصف مسیرو
تو دسشویی گذروندیم این کیمیا هی دشوییش میگرفت میرفتیم دشویی
یک ساعت اون تو میموند میومد جلوی در میگفت نه هنوز تموم نشده
دوباره میرفت اون تو که یه بارش هم برق رفت منم تنها اونجا وایساده
بودم دشویی دقیقا جایی بود که دو تا واگن به هم وصل بودن منم تو
اون تاریکی تنها وایساده بودم واین واگن کناریه هی میرفت اونور میومد
اینور منم قلبم داشت میزد بیرون گفتم نکنه الان واگنا از هم جداشن بعد
به خودم دلداری دادم گفتم نه نیلوفر جونم به این فکر کن که چطوری
این واگنارو به هم متصل کردن که هیچ چیزیش نمیشه وتا اینکه کیمیا
اومد بیرون الحمدالله کارش تموم شده بود رفتیم سر جاهامون دوباره
لباسامونو دراوردیم وآماده شدیم برای خواب .بد بختیمون از این جا شروع
شد قوس صندلیا کاملا مخالف قوس های بدن ما بود تازه یکی از
صندلیایی که معصومه وکیمیا روش نشسته بودن انقد که ما ورجه وورجه
کردیم شکسته بود اولش که تصمیم گرفتیم نشسته بخوابیم کیمیا
چون من از اون سبک تر بودم گفت برم جاش بشینم وگرنه اون دوتا باهم
میفتادن زمین منم که ایثار گر قبول کردم رفتم جاش نشستم معصومه
هر جا مینداختیمش خوابش میبر انداختیمش رو صندلی خوابش برد
انداختیمش رو زمین خوابش برد به قول کیمیا از دیوار اویزونش کردیم
خوابش برد بعد با حالت متفکرانه ای میخوابید ودستشو میذاشت زیر
چونه اش که ما یه چند تا عکس ازش تو خواب گرفتیم تا ساعت 3 صبح
هیچکدوممون به غیر از معصومه نتونست بخوابه هممون در تلاش بودیم
یه جوری خوابمون ببره من که سرمو گذاشتم رو دسته ی صندلی و به
زور سعی کردم بخوابم اما یه ربع کع گذشت کمرم درد گرفت من تو اوج
تفکر بودم ملیکار از اونور داد میزنه نیلوفر؟میگم هان؟میگه پفک میخوری؟
گفتم کوفت بخورم الان وقت پفک خوردنه نگو اونور هم که ملیکا و سمیه
و رومینا و زهرا بودن ملیکا ساعت 2 صبح گشنه اش شده پاشده پفک
خوردن رومینا میگفت اقا ما پفکو خوردیم حالا تشنه مون شده بود آب
هم که نبود نوشابه خوردیم دیدیم همه چی خوردیم الا پاستیل پاستیلا
رو هم خوردیم شنقلن ساعت 2 صبح ببین چه کارایی ک نمیکنن وای
بچه ها اینو یادم رفت بگم چادرمون افتاده بود کیمیا هم موهای افشونش
ریخته بود دورش نگار هم مشغول لبلو زدن بود که دیدم این خانوم
مسئول بد اخلاق داره میاد هی گفتم کیمیا کیمیا نگام کرد وفقط میگفت
هوم آخرش سر کار خانم امامی تشریف اوردن واین دورو دیدن اینارو
میگی سریع سرشونو قایم کردن و رفتن زیر پتو هاشون. ساعت 3 بود
که کیمیا گفت اینطوری نمیشه باید یه فکری بکنیم تصمیم گرفتیم شیفت
شیفت هر دونفرمون بریم پایین بخوابیم و دو نفر رو صندلیا بخوابن اول
معصومه ون گار رفتن پایین منو کیمیا هم خوابیدیم رو صندلیا ساعت 4
بود که صدای یه مرد شنیدم این چادری هم که بسته بودیم افتاده بود
ما هم سر باز و با تی شرت تاپ بودیم که من تا صدای مرد شنیدم تو
خواب عین جت پاشدم که دیدم به به آقا رد و رفت دیدم کیمی بیداره
گفتم این یارو کی بود گفت ولش کن بگیر بخواب ساعتمو نگاه کردم دیدم4
شده نگارو بیدار کردم بیاد بالا بخوابه خودمم رفتم جاش و لی معصومه
رو بیدار نکردم دیدم اصن اون پایین نمیتونم بخوابم پاشدم نشستم کیمی
گفت چرا نمیخوابی؟بخواب دیگه گفتم جا تنگه خفه میشم نمیتون مبخوابم
صندلی کناریامون یکیشون نخوابیده وبد و نشسته بود کیمیا گفت عزیزم
تو که نمیخوابی میشه من بیام جات بخوابم؟اونم قبول رد کیمی رفت
جاش منم رفتم جای کیمی و خوابیدم یه نیبم ساعتی ولی کیمیا اون شب
اصن نخوابید ومث مامانا مراقب ما ها بود که یه وقت سردمون نشه گردنمون
بد نیفته و... ساعت 4:45 بود که با کیمی رفتیم دشویی برگشتیم خانم
امامی گفت هر کی میخواد نماز بخونه بره وضو بگیره وآماده باشه منو کیمی
معصومه و نگارو بیدار کردیم گفتیم بچه ها پاشید واسه نماز بریم بیرون
حال و هوامون هم عوض شه اینا هم قبول کردن رفتیم وضو گرفتیم و
پیاده شدیم رفتیم واسه نماز این کیمی شنقله هم دیوارو ندید رفت تو
دیوار وای چقد بهش خندیدم بچه ها تو سفر عمده مشکلمون شارژ
گوشیامون بود تا پریز میدیدم حمله میکردیم سمتش تو نماز خونه معصومه
گفت کی شارژرشو اورده من گوشیمخاموشه شارزرمو دادم بهش گوشیش
6% شارژ شد و برگشتیم تو قطار وای اون موقع چه قد آسمون قشنگ
بود چند تا عکس هم اونجا گرفتیم من فقط اسمونشو میبرم وبراتون
میذارم خوب فک کنم تا اینجا بس باشه دیگه بقیه اش هم باشه
واسه بعد.
فردا هم میخوام با بچه ها مشورت کنم که عایا براتو عکسامونو بذارم یا
نه اگه راضی بودن فقط عکس اونایی که قبول کردن رو براتون میذارم
1ساعت ونیمه دارم مینویسم مراقب خودتون باشید شب خوش فعلا
و با وعده اینکه ترم بعد جبران می کنیم خودمان را از همه سهل انگاری هایی که کرده بودیم مبرا کردیم و باز خنده و شوخی، دوستم گفت: «خدا رو شکر که ترم یعدی هم هست و ترم آخر نیستیم وإلّا به کدام امید می خواستیم زنده بمانیم ...».
بعد به فکر فرو رفت و گفت واقعا اگر ترم بعدی نبود چه؟ اگر به ترم بعد نرسیدیم و مُردیم چه ؟ اگر امروز آخرین روز زندگیمان باشد چه؟ اگر خوابیدیم و بیدار نشدیم چه؟ و در آخر هم پرسید واقعا اگر یک روز از زندگیت باقی مانده باشد چه کار میکنی ؟
این سۆال چون سوزن در مغز من فرو رفت که وای یک روز خیلی کم است من خیلی کار دارم ، من دل های بسیاری را شکسته ام که نیاز به دلجویی دارد، من غیبت ها کرده ام، تهمت ها زده ام، من محبت های زیادی در دلم دارم و هرگز بروز نداده ام، مدت هاست می خواستم به پدرم بگویم که چقدر دوستش دارم و می خواهم دستش را ببوسم، من مدت هاست شاخه ای گل برای مادرم نخریده ام ، من دلم نمی خواهد بمیرم ... واقعا یک روز فرصت کم نیست؟ این بی انصافی است این همه سال هدر دادن را من چطور در یک روز جبران کنم؟
سرم درد گرفت چرا باید این سۆال را از من می پرسید؟ ولی لحظه ای با خودم فکر کردم این دوست ما یک فرضی را مطرح کرد که در هر صورت روزی اتفاق می افتد، اما من چرا اینقدر به هم ریختم ؟ حضرت عزرائیل که همان یک روز قبل از اینکه به سراغ ما بیاید هم خبر نمی کند وقتی آمد باید برویم اما و اگر هم ندارد ....
تصورش را بکنید در این لحظه ای که من و شما داریم این متن را می خوانیم در گوشه گوشه این جهان چندین نفر دارند جان می دهند آن ها دیگر فرصت ندارند که حتی فکرش را بکنند که ثانیه ای دیگر چه خواهند کرد.
ترس از مرگ و وحشت از آن در وجود اکثر آدم ها هست ، اما واقعا چرا ما به فکرش نیستیم یا به قول امام علی علیه السلام « چرا غافلیم از کسی که لحظه ای از ما غافل نیست؟»
دوستی بود که همیشه می ترسید لباسی نشسته داشته باشد یا بدنش کثیف باشد با دقتی وسواس گونه به نظافت خودش و محیط اطرافش اهمیت می داد وقتی از او می پرسیدیم که دلیل این همه دقت چیست ؟ می گفت: «شما تصور کنید همین الان حضرت عزرائیل بیاید و دست ما را بگیرد و ببرد ، آن وقت اگر من کثیف و نامرتب باشم آیا کسی که در غسالخانه مرا خواهد شست نمی گوید عجب آدم چرکی بود؟ یا خانواده و دوستان من در حال عزا بخواهند لباس ها و وسایل مرا جمع کنند آیا درست است که بگویند مرحوم فلانی عجب شلخته ای بود و .... ».
دوست ما می خندید و با لحن طنز گونه ای حقیقتی را می گفت که قرآن کریم و روایات ما بارها و بارها ما را نسبت به آن هشدار داده اند.
حالا شما بگویید اگر فقط یک روز دیگر از زندگیتان مانده باشد و فقط 24 ساعت فرصت داشته باشید و بعد از آن باید به سفر بی بازگشت آخرت بروید چه کارهایی برایتان در اولویت است که می خواهید انجام دهید؟
حرفهای خود را در قسمت نظرات ارائه دهید.