این نامه فرق می کند ، با بقیه نامه ها ، حالا هستی ، احساست می کنم ، این نامه در یک فصلِ تازه ای از زنده گی ام نوشته می شود ، در فصلی نو ، که تو را احساس می کنم ، بودنت را نفس می کشم ، خیلی زمان می خواست تا پیدایت کنم ، این که ایمان بیاورم که تو همان مردِ هیچ کسانه هایِ من هستی ، زمان می خواست ، زمانی به مدت هشت ماه و چند روز ، روز ِ دقیقش را یادم نمی آید ، امّا اواخر فروردینِ امسال بود ، شروع شد از یک شوخی ِ دوستانه ، که تو شبیه من هستی ، که بیایم و ببینم کسی که شبیه من است کیست ، ببینم و دیدم و دیدم و هنوز هم دارم می بینمت ، تنها کاری که این روزها از دستم بر می آید ، دیدنِ توست ...
من و حسن با هم رفتیم کربلا، رفتیم پیادهروی اربعین، مثل دو تا مَرد، مثل دو تا رفیق!
اون آقایی که باید من و حسن رو توی این راهپیمایی می دید، ما رو دید! برای من و حسن همین کافیه!
اینو من نمی گم ، اینو قلب کوچیک حسن و اون لبخند قشنگش میگه!
وسطای راه ، یه جایی حسن جا موند! نه خودِشا ، بلکه عکسش! شاید نمی خواست از جادۀ آسمانی نجف-کربلا دِل بکَنه، می خواست همونجا باشه و کاروان ها رو تماشا کنه. آخه همه آمده بودند، عرب و عجم ، زن و مرد ، پیر و جوون ، کوچیک و بزرگ ، دارا و ندار، سیاه و سفید . . . . !
امّا در عوض ، خودش با من اومد، تا عمود 1452، تا بین الحرمین ، تا خودِ خودِ حرَم! تا خودِ گودال قتلگاه! تا همونجایی که یه بچه کوچولو توی بغل باباش ، یهویی یه تیر سه شعبه نشست روی گلوش!
به حسن گفتم این راهپیمایی من و تو باشه به حسابِ " بیعت مجدد" ،
لبخند زد . . . ، درست مثل همین لبخندی که توی عکسش داره!
ابن عباس نقل می کند: چون بیمارى رسول خدا (ص) شدید گردید، فرمود: چیزى بیاورید تا بر آن براى شما نوشته اى بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید. عمر گفت: بر پیامبر (ص) بیمارى چیره گردیده، کتاب خدا در دست ماست ما را بس است، پس اختلاف کردند و جنجال بالا گرفت. پیامبر (ص) فرمود: از نزد من بر خیزید درگیرى در حضور من سزاوار نیست.پس ابن عباس بیرون رفت و مى گفت: مصیبت، تمام مصیبت آنگاه رخ داد که بین پیامبر (ص) ونوشتارش حائل گردیدند.
«عن ابن عباس قال: لمّا اشتدّ بالنّبیّ (صلى الله علیه و سلم) وجعه، قال: ائتونى بکتاب اکتب لکم کتاباً لاتضلّوا بعده، قال عمر: انّ النّبیّ (صلى الله علیه و سلم) غلبه الوجع وعندنا کتاب اللَّه حسبنا، فاختلفوا وکثر الغلط، قال: قوموا عنّی ولاینبغی عندی التنازع، فخرج ابن عباس یقول: انّ الرزیّة کلّ الرزیّة ما حال بین رسول اللَّه (صلى الله علیه و سلم) و بین کتابه.» (صحیح بخارى، ج 1، ص 120، کتاب العلم، باب 82 کتابة العلم، حدیث 112. و ج 3، ص 318، کتاب المغازى، باب 199 مرض النّبیّ (ص) و وفاته، حدیث 872. و ج 4، ص 225، کتاب المرض و الطب، باب 357 قول المریض قوموا عنّى، حدیث 574. و ص774، کتاب الاعتصام، باب 1191 کراهیة الخلاف، حدیث 2169)
« قال ابن عباس: یوم الخمیس وما یوم الخمیس، ثمّ بکى حتّى بلّ دمعه الحصى، فقلت یا بن عباس وما یوم الخمیس؟ قال: اشتدّ برسولاللَّه (صلى الله علیه و سلم) وجعه فقال ائتونی اکتب لکم کتاباً لاتضلّوا بعدی فتنازعوا وما ینبغی عند نبىّ تنازع، وقالوا ما شأنه أهجر استفهموه، قال: دعونی... »
ابن عباس گفت: روز پنجشنبه، چه روز پنجشنبه اى سپس گریست تا آب دیدگانش ریگ ها را تر کرد. پس گفتم: روز پنجشنبه چیست؟ گفت: بیمارى رسول خدا (ص) شدید گشت، پس فرمود: بیاورید تا براى شما نوشتارى بنویسم که بعد از من گمراه نشوید. پس نزاع کردند، و نزاع در نزد پیامبر سزاوار نیست، و گفتند او را چه شده است، هذیان مى گوید، از او جویا شویم، فرمود: مرا رها کنید... (صحیح مسلم، ج 3، ص 455، کتاب الوصیّه باب 5 الوقف ح 22)
حالا که به این جا رسیدیم سوالی مطرح می شود: مگر پیامبر(ص) چه می خواست بنویسد که نگذاشتند شاید می خواست در مورد جانشینی خودش چیزی بنویسد؟!! همان گونه در بیماری هنگام مرگ، ابوبکر و عمر این کار را کردند راستی چرا آن جا کسی به آن ها نگفت که بر اثر درد هذیان می گویند!!! و طبق وصیت شان عمل شد و کار امت به اجماع !!! واگذار نشد؟!! شاید آن ها از پیامبر معصوم تر و عالم تر به مصلحت بودند؟!! یا شاید فرمایش پیامبر (ص) به نفع شان نبود؟!!
والسلام علی من اتبع الهدی
می گویند که جوانی کم شور و شوق نزد سقراط رفت و گفت: ای سقراط بزرگ آمده ام که از خرمن دانش تو خوشه ای برگیرم.
فیلسوف یونانی جوان را به لب دریا برد، او را به درون آب کشانید و سرش را 30 ثانیه زیر آب کرد. وقتی که دست خود را بر داشت تا جوان سر از آب برآورد و نفس بکشد، سقراط از او خواست که آنچه را خواسته بود تکرار کند. جوان نفس زنان گفت:دانش، ای مرد بزرگ.
سقراط دوباره سرش را زیر آب کرد و این بار چند ثاینه بیشتـر. بعد از چند بار تکرار این عمل، سقراط پرسید:چه می خواهی؟
جوان که از نفس افتـاده بود به زحمت گفت: هـوا. هـوا مـی خواهم.
سقراط گفت: بسیار خوب، هر وقت که نیاز به دانش را به قدر نیاز به هوا احساس کردی ، آن را به دست خواهی آورد. هیچ چیز جای عشق و علاقه را نمی گیرد. شور و شوق یا عشق و علاقه نیروی اراده را بر می انگیزد. اگر چیزی را از ته دل بخواهی نیروی اراده دستیابی به آن را پیدا خواهی کرد. تنها راه ایجاد چنان خواست هایی تقویت عشق و علاقه است.
فصل دوم :
صبح زود با صدای خروس خون چشماشو باز کرد. دیشب همونجوری که سرش روی رختخواب تا شده بود خوابش برده بود. از اتاق بیرون اومد به گوشه حیاط رفت و از چاهی که زیر درخت های گردو و نارنج بود آب بیرون کشید و دست و صورتشو شست و وضو گرفت . وقتی به پیش خونه اومد مادرشو رو سجاده نماز در حال دعا دید. آروم به کنارش رفت و بوسه ای به سرش زد و بعد چادر و جانمازشو برداشت و مشغول نماز خوندن شد.
بعد از نماز و خوردن ناشتایی با شیر و پنیر محلی که مادرش درست می کرد هر دو راهی زمین زراعی حاج رضا کدخدای ده شدند.هر سال زنها و دخترهای ده روی زمین های کدخدا کار می کردند و کدخدا از محصولش چند تا کیسه برنج هم به اونها می داد. اونهایی هم که زمین داشتند سر زمین های خودشون کار می کردند.. شوکا و مادرش هم به کنار بقیه رفتند و آستین و پاچه های شلوارشونو بالا زدند و وارد شالیزار شدند.
باز هم زنها و دختران با دیدن شوکا نگاه های زیر چشمی و تک و توک پچ پچ هاشون شروع شد. از وقتی که این رفتارهای مردم شروع شده بود شوکا خیلی کمتر برای کار به سر زمین میومد و بیشتر وقتشو به قالی بافی میداد.
ظهر شده بود و اکثر زنها و دختران برای خوردن غذا و استراحت اطراف زمین متفرق شده بودند. مادر ساعتی قبل به دلیل پادرد به خانه بازگشته بود و شوکا تنها شده بود.آروم و با احتیاط از شالیزار بیرون اومد و به طرف رودخونه رفت . اول دستها و پاهاشو شست و بعد از پوشیدن دمپایی های قرمزش شروع به تکوندن لباس هاش کرد . یه جایی بین درختها رو پیدا کرد. زیر اندازشو پهن کرد و چادر و جانمازشو بیرون آورد و شروع به خوندن نماز کرد. بعد بقچه کوچک نان و پنیر و سبزی که مادر براش گذاشته بود رو باز کرد و همین که خواست اولین لقمه رو توی دهان بذاره صدای فریادهای شاد سعید پسر یکی از زنهای ده رو شنید ، وقتی سرشو بالا کرد اونو از بین درختها دید که با عجله به طرف زنهایی که طرف دیگه زمین نشسته بودند رفت. سپس با صدای بلند فریاد زد :آقا احمد برگشته ... آقا احمد از تهران برگشته...!
آرزو خواهر احمد که همراه بقیه برای کار اومده بود از جاش بلند شد و شروع کرد به شادمانی. شوکا با شنیدن این خبر لقمه نان و پنیرش از دستش رها شد و با عجله زیر انداز و بقچشو جمع کرد به طرف ده دوید. اونقدر دویده بود که به نفس نفس افتاده بود. پیچ آخرین کوچه رو هم رد کرد تا اینکه چشمش از دور به در سفید رنگ خانه مشهدی حسین افتاد.و ماشین سیاه و بزرگی رو جلوی در خونه دید که حتی اسمشم نمی دونست .
در همین حال هر دو در جلوی ماشین باز شد و سپس اندام بلند و زیبای احمد که از طرف راننده پایین اومد با اون کت و شلوار مشکی براق شیک جلوی چشمای شوکا ظاهر شد. قلب شوکا شروع کرد به تپیدن ، می خواست با تمام قوا به طرف معبودش بدوه و نامش رو از عمق جانش فریاد بزنه اما همین که لبهاشو از هم باز کرد چشمش به زن جوان و زیبایی افتاد که از در دیگه ماشین بیرون اومد. ناگهان سر جاش خشکش زد و سخن تو دهانش خشکید. با چشمهای متحیر به زن شیک پوشی که لباسهاش نشون از شهری بودنش می داد خیره شد.
احمد با لب خندون به طرف زن رفت و دستشو دور شونه های اون حلقه کرد ، چیزی در گوشش گفت که باعث شد صدای قه قهه زن به هوا بلند بشه و بعد اونو به طرف در سفید خانه مشهدی حسین کشید و با دست به در نواخت. چند لحظه بعد در باز شد و قامت مشهدی حسین نمودار شد که با دیدن احمد با شادی دست هاشو باز کرد و اونو در آغوش کشید سپس به زن جوانی که در کنارش بود نگاه کرد و از جلوی در کنار رفت و اونهارو به داخل دعوت کرد. همین موقع آرزو از راه رسید و با شادی به داخل حیاط دوید و در پشت اون بسته شد.
پاهای شوکا از دیدن این صحنه شل شد ، به سختی خودشو به دیوار رسوند و بهش تکیه زد. اون فقط چند متر با احمد فاصله داشت ، اما احمد حتی متوجه حضور اونهم نشد،احمدی که ادعا می کرد از ده فرسخی بوی عطر یاس هایی که شوکا همیشه تو لباسش میذاشت رو حس می کنه ، حالا از چند متری بدون اینکه اونو ببینه همراه یک زن دیگه از جلوی چشم هاش عبور کرد.