همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

یه روز خوب با دوستای خل و چل

قراره مارو ببرن مشهد من و دوستی رفتیم اسم نوشتیم که بریم مشهد.....دلم واسه حضرت رضا خیلی تنگ شده.....

فروز وفاطمه هم میخوان باما بیان،،،،من و دوستی نقشه ریختیم که فروز باما نیاد اخه اخلاقش خیلی یه جوریه.....اصلن کنار نمیایم باهاش ...ولی کلن دخترخوبیه فقط یه اخلاق خاص داره که اصلا فداکار و انعطاف پذیر نیست..... .من یااومدن فاطمه مشکل ندارم فقط یکم خل بازی درمیاره ابرومونو میبره....

امروز داشتیم با دوستی و فروز در مورد مشهد حرف میزدیم دوستی به فورز میگفت که قراره دخترخالش هم بادوستش همراه من و هلنا بیان که یهو من گفتم...وای دوستش غریبه اگه خیلی مثبت باشه چیییی؟؟؟؟؟...کاملا نقشه رو بهم ریختم که فروز هم شروع کرد به گفتن اینکه بهتره با هم بریم اونا غریبن!.......منم خل چل داشتم تایید میکردم که یهو پای دوستی به شدت به پای بنده برخورد کرد و من دوهزاریم افتاد....من منم یه اهاا گفتم که ....خخخخخ...خیلی ضایع شدیم....البته فک کنم فروز نفهمید..... .البته فروز متوجه شرایط غیر عادی و برخورد پای من با پای دوستی و اهای بسیار ضایع و بلندم شد.......خخخخ..زنگ تفریح انقد خندیدیم که دلم درد گفرفت..بیچاره فروز.....خوب به ما چه..اخلاقشو درست کنه.....

زنگ نماز دوستی رفت نماز منم رفتم ادبیات خوندم....و زنگ بعد هم داوطلب درس شدم ... .

روز خوبی بود....فقط دلم واسه نازی میسوزه......دوست ندارم تو منجلاب فرو بره ولی متاسفانه نه به حرفم گوش میده....جمعه تولدش بود..پارتی!.... .شاید توی خیلی خونواده ها پارتی زیاد بد نباشه...بااینکه خونواده من جز اصیل های شهرمونه ولی هنوز پارتی ناپسنده..من نرفتم تولدش ولی وقتی عکسای تولدشو دیدم بسیار ناراحت شدم که دوست دوران کودکیم اینجوری بین اون همه مرد لباس میپوشه...قربون صدقه همشون میره...رابطه داره...درحالیکه نامزدش داره واسش پرپر میزنه!..... .مامانش هم بیچاره داره از دستش دق میکنه و همش ازمن میخاد دخترش رو کمک کنم ولی چه فایده...منم نمیتونم....دخترش حتی جواب منو نمیده....دلم میسوزه که حالا اون همه پسر دوست دارش شدن و من و مادرش دشمنش!,.... اگه دوس پسر سابقش عاشق من بود و هنوز هست به من ربطی نداشتد...من که باعث شکست عشقیش نشدم،حتی یبار هم جواب پسره.رو ندادم... .دلایلش واسه قهر کردن بامن خیلی چرت بود مثل خوشگلی من نسبت به اون..درحالیکه نازگل واقعا خوشگله..و بنظرم صدبرابر بهتر از منه....خیلی چیزا رو نادیده گرفتم مثل زنگ زدنش به مهر،یا ایراد گرفتن از سرتا پای من،،یا پشت سرم حرف زدن،،یا وقتی دوس پسرش عاشق من شد بهم یه چک زد...یا همشون.... اما نمیتونم نابودی دختری که کلی از بچگی باهاش خاطره دارم رو ببینم....نمیفهمم....خدایاااا خودت کمکش کن... .

اون روز که خالم نذاشت شب پیش نازگل بمونم یا اون شب که شوهژخالم کلی از نازگل بد گفت و گفت فلانه بهمانه .. همون روزا من تو دلم ناراحت شدم که چرا باید انقد منو اذیت کنن که نرم خونه دوستم!..من هم طبق معمول مظلوم قبول کردم و نرفتم.... اما الان میفهمم که خالم و شوهرخالم راست گفتن.... .

پسر داییم و پسر خاله هام هم یبار نازگل رو با امین و معین دیده بودن.....یبار پسرخاله هام با aوmدعوا کردن که بینی a شکست  و خیلی با هم بد هستن و مپ اصلن خبر نداشتم....

تابستون نازگل منوتو واتس اپ منو برد تو گروهش که aهم تو گروه بود و من فهمیدم دوس پسرشه....من یکم تو گروه موندم که نازی عکس دونفرمونو فرستاد تو گروه و aهم بسیار علاقمند شده بود منو ببینه و من هم با نازگل دعوا کردم که چرا عکسمو فرستاده و اومدم بیرون از گروه... .

اینا گذشت تااینکه یروز aرو تو خیابون بانازی دیدم و از همون روز aخیلی سعی کرد که بامن دوست بشه و به هردری زد  ... .

بعدا که فهمیدم این aکیه....کلی خندیدم و به یبار که مزاحم شد منم به روش اوردم کیه. و بهش گفتم اگه یبار دیگه مزاحم بشی دماغ خوشگل عملیت دوباره میشکنه!... نمیدونم چرا به حرفم گوش داد!.....بعدا هم رفته بود با نازگل بهم زد و مامانش زنگ زد به مامانم که aدخترتو دوست داره  و همین چرت پرتا....

نازگل که فهمید یه چک خوابوند زیر گوش من،،و فک میکرد بهش خیانت کردم ..منم هیچی نگفتم و فقط با یه اس یکم روشنش کردم...

بعدش هم بخشیدمش ولی نازگل بامن یجوری شده از اون موقع...

aشماره منو داده بود دوستش و مسیرای منو هم لهش داده بود و گفته بوده که بااین دختره ببین مینونی دوست بشی یانه...البته بعدا خودش و کنار دوستش دیدم و گفت که میخاسته ببینه من بدردش میخورم؟چطور دختریم!!!!!..جلل الخالق..مامانم هم اب پاکی ریخت روی دستشون . اما aول نکرد و حتی رفت به بابام هم همه جریانارو گفت....بابام کلی خوشش اومده بود وقتیaبه پدر گفته بود که هلنا رو کلی امتحان کردم ولی همیشه سرش پایین بود اما بابا هم صاف و پوست کمده به aگفته بود که نه کار داری نه سربازی رفتی نه تحصیلاتتو تموم کردی..aبیچاره هم گفته بود که خونه و ماشین  داره..درس هم داره میخونه....سربازی هم میره..ولی بابا حرفش یکی بود ولی وقتی اومد خونه به مامان گفته بود بااینکه وضعشون خوبه ولی دختر به افغانی بدم به طایفهa نمیدم..... .

تا امروز همه چی رو روال بود و فک کردم aپشیمون شده ولی انگار صبح رفته  پیش بابا و گفته که درسشو تموم کرده این ترم و از بعد عید میره سربازی و بعدش هم قراره تو شرکت باباش کار کنه... ولی پدر باز هم قبول نکرده....

میخوام aرو توصیف کنم...قدش حدود دومتر هست چون نازی با کفش پاشنه ده سانتی تا شونش میشد.....من هم قد نازیم....صورت سبزه تیره...ابرو های پاچه بزی...دماغ عملی خخخ که یبار توسط پسرخاله های بنده شکسته شده....خخخخخخ...و طبق شنیده.های من از ش بسیار دخترباز میباشد که باهمشون هم رابطه از نوع عمیییییق داشته...خیلی حرصم میاد که این پسرای هرزه هم دنبال دختر افتاب مهتاب ندیده ان (نه اینکه من خییییلی افتاب مهتاب ندیده ام...جووون عممم)....بسیار زن ذلیل که تو اون مدت کوتاهی که تو گروه بودم بسیار اذیتش کردم و دماغشو هر دو دقیقه به رخش میکشیدم و هرچی ازم میپرسید جوابشو نمیدادم....تو پی وی هم بلاکش کرده بودم باز هم بسیار مهربانانه رفتار میکرد....الان میفهمم چقدر بی ادب بودم...نچ نچ.... 

وقتی واسه پسرخالم مامانم تعریف کرد که aاز من خاستگاری کرده هیشکی نبود پسرخاله هامو جمع کنه..از خنده داشتن میمردن.... .

ولی پسر داییم غیرتی خرکی شده بود و میگفت گه خورده به تو چشم داره

من:برو بابا،

پسر دایی:مبادا باهاش حرف بزنی هلنا

من که داشتم حرص پسرداییو در میووردم

من:به تو چه

پسردایی:,اگه بشنوم باهاش حرف زدی دندوناتو تو هنت خرد میکنم

من:دلم میخاد....هیچ غلطی نمیکنی

پس دایی:خون پسره گردنه تو

من:وای به حالت اگه یه تار مو ازش کم بشه

پسر دایی:چی گفتی؟؟؟؟؟

من:درخالیکه میخندیدم...اخبارو یبار اعلام میکنن

پسردایی:که اینطور.خوددانی

من:قوپی نیا....aمیزنه شت پتت میکنه

پسردایی:غلط کرده....لهش میکنم که به ناموس مانظر داره...

من:/؛)

و دراخر واسش توضیح میدم که شوخی کردم...میگه میدونستم

من....پسردایی.....قوپی اومدن.... خخخخخخخ

من:خو دیگه پاشو برو خونتون....حتما باس بیرونت کنیم

پسردایب:عههههه..

من:بععععله...ورخیز برو..منو از درس وا کردی

من:راستییییییی عشقتووووون خوبن؟

پسردایی:اره..اتفاقا ناهار باهم بودیم

من:تو غلط میکنی به ناموس مردم نظر داری

 

برزخ

نمی دونی تو این روزا چقدر از زندگی سیرم 

دارم می میرم از اینکه تو رفتی و نمی میرم

 

نمی دونی تو این روزا چقدر یاد تو می افتم

ته دنیام نزدیکه نگاه کن کی بهت گفتم

 

کجا باید برم بی تو، تویی که قدّ ِ دنیامی

که هر جایی رو می بینم نبینم پیش چشمامی

 

برم هر جای این دنیا شبم با بغض دمسازه

آخه هر جا یه چیزی هست منُ یاد تو بندازه

 

نمی دونم تو این برزخ کی از این درد می میرم

نمی دونم چرا یک شب فراموشی نمی گیرم

 

منُ اینجا بکُش وقتی قراره تازه رویا شی

اگه تا آخر دنیا قراره تو دلم باشی....

با چادر به استقبال امام زمان برویم

محجبه که نبودم هیچ، تو خانوادمون هم هیچکس چادری نیست. از شش هفت سالگی، کنار مادرم نماز می‌خوندم، با یک چادر نماز سفید با گلای ریز که خودش برام دوخته بود. تو همه‌ی بازیام، بدون استثناء، اون چادر همراهم بود. یا به عنوان شنل ازش استفاده می‌کردم، یا دامن یا همون چادر. متأسفانه بزرگ‌تر که شدم، اصلا مسئله‌ی حجاب، جزو مشغولیات ذهنیم نبود. هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم! اما مادرم در عین حال که چادری نیست، خیلی مقید و با حجابه. من رو با خودش می‌برد جمکران.

اوایل برام حکم سرگرمی داشت، به خصوص اینکه خالمم با دخترخاله‌هام می‌اومدن. کلی خوش می‌گذشت. بعد از چند وقت، خانواده خالم، از شهری که توش زندگی می‌کردیم رفتند و از قم و جمکران هم دور شدند، اما من هنوزم شب‌های چهارشنبه با مادر می‌رفتم جمکران، ولی دیگه از شیطونی خبری نبود. کنار مادر می‌نشستم و فقط می‌نشستم!

منتظر می‌موندم تا دعای توسل تموم بشه و برگردیم! یک دفعه که هوا سرد بود، رفتیم توی مهدیه. اونجا برای اولین بار به روضه‌ای که مداح برای امام حسین (ع) می‌خوند، گوش دادم و برای اولین بار گریه کردم، چه گریه‌ای! انگار یک بغضی بود که خودمم ازش خبر نداشتم، اما شکست و چه خوب شکست! بعد از اون، انگار چشم و گوشم آگاه‌تر شدن! اون موقع خبر نداشتم که گریه برای امام حسین (ع) چه کارها که نمیکنه.

مادرم همیشه به سخنرانی‌های آقای پناهیان که از تلویزیون پخش می‌شد گوش می‌داد. یادمه پاییز بود و منم کنار مادر داشتم به سخنرانی گوش می‌دادم. الان اصلاً یادم نمیاد که حاج آقا دقیقاً چی گفت، فقط می‌دونم یک جمله گفت که حکم یک تلنگر داشت برای من. از اون زمان به بعد، کلمه‌ی حجاب وارد ذهنم شد و بهش فکر کردم، اما خیلی سخت بود. من عادت نداشتم به اونجور پوشش و سر کردن چادر. برام محال بود!

نیمه‌ی دوم اسفندماه بود، شب آغاز ولایت امام زمان (عج)، و باز هم جمکران. بیست و دوساله بودم، اما هنوز به زیارت آقا امام رضا (ع) مشرف نشده بودم. اون شب دعا کردم و فقط همین رو خواستم! فردا صبحش بلیط گیرمون اومد! رفتم پابوس امامم، چادرم رو از خود آقا خواستم، چون می‌دونستم خودم نمیتونم، خیلی برام سخت بود. روز آخر وقتی داشتیم از حرم برمی‌گشتیم، از مادر خواستم برام پارچه‌ی چادری بگیره، وقتی وارد یکی از مغازه‌های اطراف باب‌الجواد شدیم، مادرم رفت سراغ پارچه‌های چادر نماز! وقتی بهش گفتم چادر مشکی می‌خوام، یکم تعجب کرد. گفت: مطمئنی؟ بعد با کمال میل، بهترین پارچه‌ی چادری رو برام خرید.

وقتی برگشتیم، دیگه مثل قبل نبودم، دیگه از آرایش کردن خوشم نمی‌اومد. هنوزم مانتوهای قبلیم رو می‌پوشیدم، اما همش معذب بودم. شروع کردم کم کم روی خودم کار کردن. اول آرایشم رو قطع کردم. بعد ریزه ریزه مقنعم رو تنگ کردم. دیگه همه توی دانشگاه متوجه تغییراتم شده بودن. اواخر فروردین ماه، یک روز مقنعم رو نگاه کردم. دیدم حدود ده دوازده سانت از درزشو دوختم! از خودم خجالت کشیدم! دیگه مانتوهام برام شده بودن مثل قفس. چادرمم دست خیاط بود و هنوز آماده نشده بود. یک روز توی یک مهمونی، خونه‌ی یکی از دوستام اعلام کردم که به زودی قراره چادری بشم، ولی اصلاً استقبال نکردن!

بالاخره چادرم آماده شد، ایام فاطمیه و نیمه‌های اردیبهشت بود. یادمه کسی خونه نبود. می‌خواستم برم بانک. دلم رو به دریا زدم و چادرم رو سر کردم و زدم بیرون. جلوی در بانک از تاکسی که پیاده شدم، چادر از سرم افتاد و فرش زمین شد! نا امید شدم.

چند روز گذشت، فردا روز شهادت حضرت فاطمه (س) بود. ظهر بود، جلوی تلویزیون نشسته بودم. قرار بود نیم ساعت بعد با دوستم بریم کتاب‌خانه. گوینده‌ی تلویزیون گفت: «فاطمه (س) با حجاب بود. وقتی آقایمان حضرت ولی عصر(عج) ظهور کنند هم، همه با حجاب می‌شوند، پس چه خوب است که از الان برویم استقبال!» همونجا به حضرت زهرا (س) متوسل شدم و تصمیم قطعی گرفتم...

وقتی چادر به سر از خونه خارج شدم، یک حس دیگه‌ای داشتم. حس می‌کردم خدا داره نگاهم می‌کنه و بهم لبخند می‌زنه. الان دقیقاً دو ساله که چادری‌ام. تنها دختر چادری خانواده. اون حس رو هنوز هم دارم. آنقدر شیرینه که با همه‌ی دنیا عوضش نمی‌کنم. این رو هم بگم که دیگه هیچ‌وقت، چادر از سرم نیفتاد. الان یک حرفه‌ای هستم! اوایل، خانوادم زیاد استقبال نکردن. همه فکر میکردن که یک هوس زودگذره و از سرم میفته، اما الان دیگه همه عادت کردن و با چادر، بیشتر دوستم دارن.

توی این دو سال، خدای عزیزم کادوهای خیلی خوبی برام فرستاد، دیگه نماز صبحم قضا نمیشه، همه‌ی نمازهام رو سر وقت می‌خونم. مشرف شدم به نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و چند وقت دیگه هم قراره برم مکه ان‌شاءالله... هر چقدر شکرش رو به جا بیارم، بازم نمی‌تونم حقش رو ادا کنم ... بزرگ‌ترین افتخارم توی دنیا اینه که دختر مسلمان شیعه‌ی ایرانی‌ام و عشق فاطمه‌ی زهرا (س) و خاندانشون، تو دلمه.

مدل ها سردرگم هستن و نمیتونن پیشبینی کنن / وضعیت پیچیده شده و غیر قابل پیشبینی

با بررسی های صورت گرفته نشان از سردرگمی نقشه ها هستن که نمیتونن دقیق پیشبینی کنن و سیستم ها رو هی تضعیف و هی تقویت میکنن

علت آن میتواند ناهنجاری هایی باشد که قراره در اروپا اتفاق بیفتد

و معلوم نیست مسیر بعدی این ناهنجاری آب و هوایی ما هستیم یا نه

فعلا دو سیستم دیده شده که تکلیفشون روشن نیست

یکی از این سیستم ها از 2 ژانویه قراره نفوذ کنه که فعلا تضعیف شده

دیگری به نظر از 5 ژانویه به بعد نفوذ میکنه که یه سیستم فوق سرد با برف سنگین هستش و هنوز نقشه ها در سردرگمی به سر میبرن برای زمان ورود این سیستم

الان دما ها بالای نرمال رو شاهد هستیم که امکان ثبت بیشینه های بالا هست

لحظه به لحظه این سیستم رو دنبال میکنیم در اینجا انشالله

تحریمه آقا تحریم ...

بیرون که اومدم 100 تومنی انداختم کاسه و رد شدم. از پشت منو صدا زد. آقا...
برگشتم و دیدم دستش رو به نشانه 500 تومن بالا برده. گفتم: آقا چه خبره؟ یعنی گُه من اینقد می ارزه و خودم خبر نداشتم. جواب داد: اینطوری ها هم که میگی نیستش؛ خودتو هم زیاد تحویل نگیر.
- خوب پس چی ؟
: تحریمه آقا تحریم
- چه ربطی داره؟
: اون وقت که پول آب و برق ت بیاد دم در خونتون، می فهمی
- قراره تا کی ما این مبلغ رو واسه شاشیدن مون پرداخت کنیم؟
: تا هفت ماه دیگه قیمت همونیه که قراره پرداخت کنی. در ضمن میخوای بدونی که هفت ماه برا چیه؟
- نه مرسی میدونم. حالا اومد و هفت ماه دیگه کارمون رو به راه نشد، اون وقت چی؟
: نمیتونم برا یه موقعیتی که توش نیستم، تصمیم بگیرم. معلوم نیس...
صد تومن رو ورداشتم و پانصد تومن بهش دادم و رفتم...