دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت
مانند مرده ای متحرک شدم، بیا
بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت
می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت
دنیا که هیچ، جرعه آبی که خورده ام
از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت
بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم
از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت
تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم
یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت
مولا شمار درد دلم بی نهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت
حالا برای لحظه ای آرام می شوم
ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت
شاعر:سید حمید رضا برقعی
درخت گلابی / گلی ترقی.
آلسیو چرچی شب گذشته سرانجام وارد میلان شد.
این بازیکن 27 ساله در نخستین مصاحبه ی خود گفت :
"من بی صبرانه منتظر هستم که تست پزشکی به پایان برسد و قراردادم را امضا کنم. من بسیار خوشحال هستم."
" این برای من بسیار مهم بود که به ایتالیا برگردم."
" من به تازگی با اینزاگی صحبت کردم البته این اتفاق پیش از این رخ داد چرا که من در تابستان می خواستم به میلان بپیوندم."
"آمدن به میلان بسیار مهم است.من باید مدتی با هم تیمی هایم آشنا بشوم و سپس همه چیز خود را در اختیار روسونری بگذارم."
" ما باید به بازی با ساسوئولو فکر کنم و واقعا خوشحال می شوم اگر فرصت بازی به من برسد."
او در رابطه با حضورش در اینتر گفت :
"این خبر های رسانه ایست ولی من دوست داشتم پیراهن میلان را به تن کنم.من از اتفاقاتی که رخ داد راضی هستم.فکر میکنم برای تیم ملی هم بهتر باشد."
"من به اینجا آمده ام تا نشان دهم بازیکن خوبی هستم. احساسات اولیه ی من مثبت است. بازگشت به ایتالیا و پوشیدن لباس میلان چیزی است که من می خواستم."
این احتمال وجود دارد که چرچی پیراهن شماره ی 22 را به تن کند.
"حالا باید دید چه شماره ای را انتخاب می کنم. انتخاب شماره ی کاکا بسیار سنگین است. من در این باره تا کنون چیزی نشنیده ام.من در تعطیلات بودم و همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد.
خیلیا تو کامنتا نظر گزاشتنــ وای چقدر زتشی :|
می تونید کامنتارو ببینید حتی
می خواستم به اونا بگم دیگه زشتم ماله پدرتو نخوردم که :| خونتونو بالا نکشیدم...:d
نه حالا دور از شوخی نه خوشگلم نه دوست دارم خوشگل باشم
همیشه هم از خدا خواستم به جا ی بچه سوسول بودن مرد باشم
:|
کلی این پست جهت رفع ابهام بود :|
اوایل برام حکم سرگرمی داشت، به خصوص اینکه خالمم با دخترخالههام میاومدن. کلی خوش میگذشت. بعد از چند وقت، خانواده خالم، از شهری که توش زندگی میکردیم رفتند و از قم و جمکران هم دور شدند، اما من هنوزم شبهای چهارشنبه با مادر میرفتم جمکران، ولی دیگه از شیطونی خبری نبود. کنار مادر مینشستم و فقط مینشستم!
منتظر میموندم تا دعای توسل تموم بشه و برگردیم! یک دفعه که هوا سرد بود، رفتیم توی مهدیه. اونجا برای اولین بار به روضهای که مداح برای امام حسین (ع) میخوند، گوش دادم و برای اولین بار گریه کردم، چه گریهای! انگار یک بغضی بود که خودمم ازش خبر نداشتم، اما شکست و چه خوب شکست! بعد از اون، انگار چشم و گوشم آگاهتر شدن! اون موقع خبر نداشتم که گریه برای امام حسین (ع) چه کارها که نمیکنه.
مادرم همیشه به سخنرانیهای آقای پناهیان که از تلویزیون پخش میشد گوش میداد. یادمه پاییز بود و منم کنار مادر داشتم به سخنرانی گوش میدادم. الان اصلاً یادم نمیاد که حاج آقا دقیقاً چی گفت، فقط میدونم یک جمله گفت که حکم یک تلنگر داشت برای من. از اون زمان به بعد، کلمهی حجاب وارد ذهنم شد و بهش فکر کردم، اما خیلی سخت بود. من عادت نداشتم به اونجور پوشش و سر کردن چادر. برام محال بود!
نیمهی دوم اسفندماه بود، شب آغاز ولایت امام زمان (عج)، و باز هم جمکران. بیست و دوساله بودم، اما هنوز به زیارت آقا امام رضا (ع) مشرف نشده بودم. اون شب دعا کردم و فقط همین رو خواستم! فردا صبحش بلیط گیرمون اومد! رفتم پابوس امامم، چادرم رو از خود آقا خواستم، چون میدونستم خودم نمیتونم، خیلی برام سخت بود. روز آخر وقتی داشتیم از حرم برمیگشتیم، از مادر خواستم برام پارچهی چادری بگیره، وقتی وارد یکی از مغازههای اطراف بابالجواد شدیم، مادرم رفت سراغ پارچههای چادر نماز! وقتی بهش گفتم چادر مشکی میخوام، یکم تعجب کرد. گفت: مطمئنی؟ بعد با کمال میل، بهترین پارچهی چادری رو برام خرید.
وقتی برگشتیم، دیگه مثل قبل نبودم، دیگه از آرایش کردن خوشم نمیاومد. هنوزم مانتوهای قبلیم رو میپوشیدم، اما همش معذب بودم. شروع کردم کم کم روی خودم کار کردن. اول آرایشم رو قطع کردم. بعد ریزه ریزه مقنعم رو تنگ کردم. دیگه همه توی دانشگاه متوجه تغییراتم شده بودن. اواخر فروردین ماه، یک روز مقنعم رو نگاه کردم. دیدم حدود ده دوازده سانت از درزشو دوختم! از خودم خجالت کشیدم! دیگه مانتوهام برام شده بودن مثل قفس. چادرمم دست خیاط بود و هنوز آماده نشده بود. یک روز توی یک مهمونی، خونهی یکی از دوستام اعلام کردم که به زودی قراره چادری بشم، ولی اصلاً استقبال نکردن!
بالاخره چادرم آماده شد، ایام فاطمیه و نیمههای اردیبهشت بود. یادمه کسی خونه نبود. میخواستم برم بانک. دلم رو به دریا زدم و چادرم رو سر کردم و زدم بیرون. جلوی در بانک از تاکسی که پیاده شدم، چادر از سرم افتاد و فرش زمین شد! نا امید شدم.
چند روز گذشت، فردا روز شهادت حضرت فاطمه (س) بود. ظهر بود، جلوی تلویزیون نشسته بودم. قرار بود نیم ساعت بعد با دوستم بریم کتابخانه. گویندهی تلویزیون گفت: «فاطمه (س) با حجاب بود. وقتی آقایمان حضرت ولی عصر(عج) ظهور کنند هم، همه با حجاب میشوند، پس چه خوب است که از الان برویم استقبال!» همونجا به حضرت زهرا (س) متوسل شدم و تصمیم قطعی گرفتم...
وقتی چادر به سر از خونه خارج شدم، یک حس دیگهای داشتم. حس میکردم خدا داره نگاهم میکنه و بهم لبخند میزنه. الان دقیقاً دو ساله که چادریام. تنها دختر چادری خانواده. اون حس رو هنوز هم دارم. آنقدر شیرینه که با همهی دنیا عوضش نمیکنم. این رو هم بگم که دیگه هیچوقت، چادر از سرم نیفتاد. الان یک حرفهای هستم! اوایل، خانوادم زیاد استقبال نکردن. همه فکر میکردن که یک هوس زودگذره و از سرم میفته، اما الان دیگه همه عادت کردن و با چادر، بیشتر دوستم دارن.
توی این دو سال، خدای عزیزم کادوهای خیلی خوبی برام فرستاد، دیگه نماز صبحم قضا نمیشه، همهی نمازهام رو سر وقت میخونم. مشرف شدم به نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و چند وقت دیگه هم قراره برم مکه انشاءالله... هر چقدر شکرش رو به جا بیارم، بازم نمیتونم حقش رو ادا کنم ... بزرگترین افتخارم توی دنیا اینه که دختر مسلمان شیعهی ایرانیام و عشق فاطمهی زهرا (س) و خاندانشون، تو دلمه.