همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

کمک

شب سردی بود ...
پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن ...
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت
و انعام میگرفت ...

پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه ... 
رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده 
داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه ...
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش ...
هم اسراف نمیشد هم ...

بچه هاش شاد میشدن ...

برق خوشحالی توی چشماش دوید ...
دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ...
تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت :
دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد ...
خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت ...
دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت ...

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان ...
مادر جان ! پیرزن ایستاد ...
برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ...

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من ...
مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو 
شکستی ! جون بچه هات بگیر  !

زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد ...

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد ...
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش ...
دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :
پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی مادر !

از هر دری ....

سلام

یه مدته صفحه ی نوشتن مطلب جدید بازه و من حرفهایی که در ذهنم قل قل میزنه رو نمیتونم متمرکز کنم !

* کَت و کولمو ندیدین ؟ فک کنم همین طرفا افتاده !

* ویلچر مادرشوهرم شده اسباب بازی بچه ها ! تا حوصله شون سر میره میگن بریم ویلچر بازی !
اولین بار دونه دونه ماها رو سوارش کردن و تا سر کوچه بردن و برگردوندن اونم به دو ! یعنی خودمو کشتم جیغام بلند نشه !!!
چند روز پیش پسرم دخترمو با ویلچر رسونده مدرسه بعد خودش نشسته روش برگشته خونه !
بعد اومده به باباش میگه مسجدیا همه منو دیدن !
پسرم : 
من : 
شوهرم : 

* نمیدونم چرا این 10 جلسه فیزیوتراپی پسرم تموم نمیشه ! لامصب یه ماهه درگیریم ! یا هی خورده به تعطیلات یا خودش میگه حال ندارم یه روز دیگه !
انقد نرفتیم و وسطش فاصله افتاد که زنگ زدن چرا نمیاین ؟
3 جلسه هم طب سوزنی کرده ...
خدا رو شکر تو ایم مملکت هم یانگوم ها زیادن :))

* یه جای خاصی تو پشتم همش درد داره ! میگن قولنجه ! چیکارش کنم ؟ کسی نمیخوادش ؟

* دیروز یه مجلس روضه ی خانوادگی تو خونه مون گرفتیم . بخاطر دل مادرشوهرم ! 2 تا خواهرشوهرا و 2 تا از برادرشوهرام هم بودن ...
حلوا درست کردم با چ بدبختی ! خیلی وقت بود که حلوا درست نکرده بودم . اصلا انگار یادم رفته بود !
اولش خواستم بندازمش گردن خواهرشوهر بزرگه ! اون گفت حلوای من گوله گوله میشه توش ! گفتم وا ! چرا ؟ چیکار میکنین که گوله گوله میشه ؟
بعد با دخترش معصومه بالا سر حلوا بودیم و وقتی ارد با روغن قاطی شد گوله شد ! چقد خندیدیم به خدا گفتم خدااااایا غلط مرا بپذیر ... کلی مالوندمش تا گوله هاش رفع شد و اماده شد ... بعد ریختیم تو ظرف هر کاریش کردیم روی حلوا یک دست نمیشد همش موجدار میشد اصلا یه وضعی ! باز نگاهی به خدا کرده و غلط کردم را تکرار کردیم و دوباره رو گاز گذاشتیم و تا خوب شد ! بعد موقع خوردن همه تعریف کردن و اخراش که برای همه جدا کردم که با خودشون ببرن ، مجبور شدم یه ذره اشو قایم کنم تا به بچه هامم برسه :))
یه نفر هم هر چی رو دید ازم پرسید چه جوری درست کردییییی ؟ چی توش ریختییی ؟ چقد ریختیییی؟ نزدیک بود بگه پرتقال و سیب ها رو چه جوری درست کردی !!!! بعد من براش توضیح واضحات میدادم و اون دوباره حرفای منو تکرار میکرد و من اوکی میدادم !!!
اون : 
من : 
خــــــــــدایا از این مورد ها نصیب من نکن من طاقتشو ندارم  یه وقت یه چیزی میگم رابطه مون بهم میخوره !

* میگیم به خاطر دل مادرشوهرم و سالگرد پدر شوهر میخوایم یه مراسم کوچولو بگیریم ، میگه امروز روز تاجگذاری امام زمانه ! فقط سنی ها این روز عزا میگیرن ! 
موندم برای امام حسین و امام علی و امام رضا تـــــــــــــــــــــا چندین روز بعدش شام غریبان و دهه و مراسم سوم و هفتم تااااا چهلم هم میگیرن ولی برای امام حسن عسکری فرداش روضه خوندن مساویه با بی دینی ؟
بعدا منو میبینه میگه از حرفم ناراحت شدی ؟ من چی بگم در جوابش اخه ؟ بگم نه ناراحت نشدم فقط دلم به حالت سوخت ؟ بگم ناراحت چرا من که میشناسمت و به حرفات عادت دارم ؟ بگم چی اخه ؟؟؟
خـــــــــــدایا از این مورد ها نصیب من نکن خواهش میکنم ! به جوونیم رحم کن ! اخرش یه وقت یه حرفی میزنم رابطه فامیلی مون بهم میخوره هاااااا بعد میگین قطع رحم کردین عمرتون کم میشه هاااا !

* اووووف قولنجم چقد اذیت میکنه !
اینم چیز بود افتاد به جونم ؟

* دیشب معصومه (یه دختر ناز 22 ساله که تنها دختر خواهر شوهر بزرگه است) با خاله اش رفت تهران ... دلم براش تنگ میشه ..... چقدر کیف داشت این چند روزی که اینجا بودن .... چقدر جلوی خودمونو گرفتیم تا اشکمون در نیاد موقع خداحافظی ..... چ تو ماشین برام انگشتاشو قلب میکرد و منم نصف قلب ....

الان هم مادرش و پدرش با برادرشوهرم ، مادرشوهرمو بردن بیمارستان ... باید 2 واحد خون بهش تزریق کنن .....
ریه اش هم اب اورده ...
یه جلسه شیمی درمانی هم فعلا براش نوشتن ....
الهم اشف کل مریض ....

9دی

پریشب که قسمت اول مستند دهم پخش شد خیلی تقوا به خرج دادیم و منتظر قسمت دومش موندیم،اما بعد از قسمت دوم هم چیزی جز تشویش اذهان عمومی ندیدیم.

صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران که باید حقایق رو نشر بده مستندی رو پخش کرده که چرندیاتی خنده دار رو القا میکرد.

اینکه استوانه نظام تو این مستند تطهیر بشه و حرفی از ساندویچ خریدن فائزه ش به میان نیاد و نماز جمعه ی تاریخی و اسف بار هوادارانش رو با کفش ایستادن کنار دوست دخترشون تو صفهای نماز لاپوشونی بشه مستلزم داشتن چشمایی کور و سیاهه.وشاید اینطوری به نتیجه برسن که حق با همون مردم خداجو بوده و احمدی نژاد مقصر اصلی فتنه و آتیش زدن عکس امام بوده و حتما و قطعا مشایی اتاق فکر فتنه رو مدیریت میکرد.

ولی!تاوقتی ما هستیم و نفس میکشیم نمیذارین که یه عده بی غیرت،بی شرفی های عده ای دیگه رو توجیه کنند و به تطهیر چهره هایی مشغول باشن که ماهها و چه بسا سالها به عوام فریبی امنیت کشور رو به خطر انداختن و حرمت مقدسات و حتی رای مردم رو زیر پا گذاشتن.

سر سفرت منو نشوندی حسین

سر سفرت منو نشوندی حسین

 

نمکت رو به من چشوندی حسین

 

اونقدر اقایی که این بده رو

 

توی روضت بازم کشوندی حسین

--------------------------------------------

بعد از کشیدن جزء جزء کــربـلا
حالا نوبت به رنگ زدن خدا می رسد
از بین رنگها انتخاب می کند
سرخی را برای محاسن حسین
و سفیدی را برای موی زینب. -----------------------------------------------------------------------
سکوتی غریب و دلگیر تمام فضای کربلا را فرا گرفته است
و سیاهی شب وادی طف را در مشت
و فقط باد گرمی از سوی فرات به خیمه ها می وزد
، هر از چندی صدای قهقهه کودکی که مادری را به بازی گرفته است
سکوت را بر هم می زند
 عباس علمدار سپاه حسین کمی آنطرفتر با زهیر قدم میزند
و از رزم فردا می گوید
و گهگاه لبخندی مردانه همزمـان بـر لبـان هر دوشان می نشیند
و هر دو خوب می دانند که فردا چشمهای امید بسیاری
بر بازوان این دو دوخته خواهد شد
 حبیب آتشی بر افروخته و در پناه روشنایی آن شمشیرش را صیقل می دهد
و زیر لب زمزمه کنان شعر می خواند
و پیداست خویشتن را مخاطب کلماتش قرار داده
و برای فردا آماده می شود
 بریر با فاصله کمی از حبیب آرام آرام قرآن می خواند
و قطرات اشکش همچون دانه های الماس بر گونه هایش می لغزد
و زمین تشنه کربلا را سیراب میکند
، گاه سر از گریبان میگیرد و با گوشه چشم حبیب را می نگرد
و باز مشغول تلاوت می گردد
 سالار شهیدان بخوبی می دانست
که مسئله وداع را بایستی بر خواهر تصویر کند
 خواهرش را به آرامی صدا کرد
 پرده خیمه بالا رفت و زینب با دیدن برادر چون همیشه خندید
زینب از خیمه بیرون آمد و با اینکه می دانست برادرش خبر خوشی برایش ندارد
گوش جان به سخنان حسین سپرد
، سخن از دلتنگی ها بود و درخواست تحمل .
سخن گفتن با تو هیچگاه تا این اندازه برایم دشوار نبوده است
، خواهرم کلمات بسختی برای ادای سخن بدام زبان می افتد
و اگر نبود مسئولیت سنگینی که بر دوش توست
بخدا قسم هیچگاه حاضر نمی شدم فشار و اندوهی را بر قلبت تحمل کنم ،
زینبم بیش از پنجاه سال است که مرا می شناسی
و خیلی خوب می دانی که چقدر برایم عزیز هستی ،
تو برای من تنها یک خواهر نبوده ای ،
دردهای سنگین دلم را همیشه با تو می گفتم
و سخنان زیبای تو همیشه مرهم زخمهای دلم بود زینب جان ،
وقت تنگ است و تا به صبح چیزی نمانده است ،
از صبح که نبرد در می گیرد تمامی زنان و کودکان حرم را در خیمه ای گرد آور
و خود مواظبشان باش تا احدی از خیمه خارج نشود ،
نظاره اجساد خون آلود شهیدان شاید برای همگان قابل تحمل نباشد
 زنان شوی مرده را آرامش بده و کودکانشان را در آغوش بگیر
و مگذار شیون طفلی به خیمه های عمر سعد برسد ،
، خواهرم  با اشکهایت بی صبرم مکن
، مبادا فردا وقتی نوبت من فرا رسد از خود بیخود شوی
و در پی ام به میدان آیی ، جان حسینت تحمل کن
 ۸۴ زن و کودک جز تو پناهی نخواهند داشت ،
استوار باش      نمیگویم گریه نکن نه ، ولی بیصدا
حتی صدای شکستن بغضت را جز خدا نباید بشنود .
خواهرم ، کودکانم را بسیار مواظبت کن
آنها پس از من به خیمه ها یورش می آورند
و به قصد غارت بر طفلان نیز رحمی نمی کنند ،
من تا توانسته ام خارهای این اطراف را چیده ام
تا به هنگام فرار ، گامهای بچه ها را جراحتی نرسد .
زینبم درباره رقیه به تو سفارش می کنم ،
بعد از اصغر او را بسیار دلتنگ خواهی یافت
بیش از هر کس به او بپرداز ، هر گاه از فراز شتری بر زمین میافتد
 پیاده شو و آرامش کن . --------------------------------------------------------------------------- و فردا
زینب خوب می دانست که این آخرین تصویرهائی است که مردمک چشمش از حسین (ع) بر میدارد ،
 یک لحظه نگاه از او نمیگرفت ،
برادر به خیمه ها سر کشی میکرد ،
 باز می گشت و با باقی مانده سپاه نورش سخن میگفت ،
 فرزندان خردسالش را نوازش میکرد ،
 گهگاهی هم برای چند لحظه بر تیرک خیمه ای تکیه میداد و نفسی تازه میکرد ،
 و زینب یک آن    از او غافل نبود ،
 روز اولی که زینب به دنیا آمد پیامبر در آغوشش کشید   و زینب گریه میکرد ،
قنداقه اش را بدست پدرش علی دادند دختر همچنان میگریست ،
مادر مهربانش او را به سینه چسباند ، چشمان کوچکش امان نمیداد
امام حسن دو ساله نوازشش کرد    فایده ای نداشت ،
 زینب را در آغوش حسین یک ساله گذاردند ،
 صدای ضربان قلب حسین آرامش کرد و گریه قطع شد
 و نو رسیده زهرا در آغوش برادر به خواب رفت
 و یا آنگاه که عبدالله جعفر برای ازدواج با او با امیرالمومنین سخن می گفت ،
 فرمود :
به عبدالله بگوئید به شرطی که : ازدواج ما سبب دوری از برادرم نگردد ،
 در هر سفر که او رود من نیز  با او باشم .
 و اکنون حسینش برای همیشه از او فاصله می گرفت ،
 از یک سو جذبه عشقی مقدس او را بدنبال برادر میکشاند
 و از سوی دیگر مسئولیت سرپرستی دهها زن و کودک ،
 و سنگین تر از آن رسالت ابلاغ پیام خون برادر او را بر جای میخشکاند ،
 حسین سوار بر اسب آرام آرام در افق صحرا محو می شد ،
 هیچگاه چون این لحظه اینقدر در عشق یک دیدار بی تاب نبود
 که امام عالمیان به فریادش رسید ،
 سفارش آخرین مادرش زهرا چون تحفه ای الهی تمام فضای خاطرش را به شوقی کشید ،
 بی درنگ به دنبال برادر دوید و از نای جان فریاد میزد که
 « مهلاً مهلا ، یابن الزهرا » ، ای پسر فاطمه لحظه ای درنگ کن ،
 تو گوئی امام شهیدان نیز منتظر همین یک صدا بود ،
 پای اسب بر زمین خشکید ، حسین با عجله روی بسمت خیام و بلافاصله از اسب به زیر آمد ،
 اکنون خواهر و برادر دور از همه ، با هم راز میگویند :
 « یا حسین ، مادرم گفته بود که در چنین لحظه ای زیر گلویت را ببوسم » ،
 حسین لبخندی زد و به آسمان خیره شد تا خواهری که اکنون در آتش فراق آب می شد بر حنجره اش بوسه زند
 و باز سوار رو به میدان براه افتاد .
 خواهر آرام آرام اشک میریخت و تا حسین در خیل سپاه عمر سعد گم نشد به خیام باز نگشت ،
 به فرمان برادر هیچ کس حق ندارد از خیام بیرون آید ،
 زینب سعی دارد در پیش چشم اهل حرم خسته و نالان ننمایاند ،
 کنار کودکی از فرزندان شهدا زانو میزد و با لبخند نوازشش میکرد ،
 اما خدا میدانست که در دل خود چه طوفان غمی دارد .
 هر گاه طول خیمه را میپیمود بی اراده از در چادر ، نگاهی بسوی میدان می افکند
 و چیزی زیر لب زمزمه میکرد ،
 مدتی بود که دیگر تکبیر حسین بگوش نمیرسید ،
  که ناگاه صدای شیون غریبی ،
 او را متوجه بیرون خیام کرد ،
 اهل حرم چیزی دیده بودند و از غم بر سر و سینه میکوفتند ،
 سراسیمه پرده خیمه را کنار زد ، اسب سفید حسین بود بدون سوار و خسته ،
 خون سرخ تک سوار شهادت یالش را خضاب کرده بود ،
 زینب بی درنگ به سمت گودال قتلگاه میدوید ،
گوئی عشق در برابر عقل قدرت نمائی میکرد ،
 دختر حسین آرام صورت اسب را میان دستان کوچکش گرفت :
 « ای ذوالجناح میدانم چه پیامی داری ، اما سئوالم را پاسخ ده ،
 آیا پدر مظلومم با لب تشنه جان داد یا نه ؟ ... »
 اکنون میرفت تا جانسوزترین صحنه آفرینش به روی پرده وجود آید .
 گامهای زینب لحظه ای بر فراز تلی که بعدها بنام خود او نامگذاری شد قرار گرفت ،
 چشم بر گودال دوخت ، از دور صحنه ای را دید که هرگز قصد باورش را نداشت
با عجله به سمت پیکر حسین سرازیر شد
 در چند قدمی جسم خونین ابی عبدالله ایستاد
و بعد آرام آرام و با احترامی شگرف بطرف برادر گام زد .
 ای آسمان کربلا تو شاهدی که در آن لحظه بر زینب چه گذشت ،   زانوانش که دیگر تاب ایستادن نداشت بر بالین حسین بر زمین بوسه زد
 و همانگونه که با قطرات اشکش بدن خونین حسین را شستشو میداد ،
 با پنجه های لرزانش نیزه های شکسته را کنار میزد
و زیر لب فقط یک ندا : « انت اخی وا محمدا واعلیا » ، --------------------------------------------------------------------------------
 قریب بر 360 ضربه شمشیر و نیزه ، از یک پیکر چه باقی میگذارد ،
 زینب ، به یاد آورد زمانی را که پیامبر حسین خردسال را بـر دوش ، میگرفت
 و در کوچـه های باریک مـدینـه مدام فریاد میزد : « حسین از منست و من از حسین » ،
 و اکنون بوسه گاه پیامبر با تیر سه شعبه دریده شده بود ،
 به رسم حجت و وداع برای بوسیدن روی برادر تصمیم گرفت که .... اما نه ، خدای من ....
ناچار خم شد و لبها را به رگهای بریده مردی گذارد که 1400 سال بعد
عاشقان نوجوانش پیشانی بند عشق او بر سر بسته
 و برای انتقام خون پاکش تمام بیابانهای جنوب ایران را به آتش عشق کشیدند .
آنها به شوق وصال او در نیمه های شب از اروند گذشته
 و سه راه شهادت را در شلمچه برای عشق به یادگار گذاردند ،
 و از خاکریزهای بوی خون گرفته  عبور کردند ،

----------------------------------------------------------

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر

چون شیشه عطری که درش گمشده باشد

« یا حسین »

او خوب می دانست که این آخرین تصویرهائی است که مردمک چشمش از حسین (ع)  بر میدارد ، یک لحظه نگاه از او نمیگرفت ، برادر به خیمه ها سر کشی میکرد ، باز می گشت و با باقی مانده سپاه نورش سخن میگفت ، فرزندان خردسالش را  نوازش میکرد ، گهگاهی هم برای چند لحظه بر تیرک خیمه ای تکیه میداد و نفسی  تازه میکرد ، و زینب یک آن از او غافل نبود ، شعله های سوزان « حب الحسین »  خیام هستی اش را یکی پس از دیگری در کام خود فرو میبرد ، داغ عشق حسین از  همان ابتدا بر پیشانی اش پیدا بود ، روز اولی که به دنیا آمد پیامبر در  آغوشش کشیده گریه میکرد ، قنداقه اش را بدست پدرش علی دادند دختر همچنان  میگریست ، مادر مهربانش او را به سینه چسباند ، چشمان کوچکش امان نمیداد  امام حسن دو ساله نوازشش کرد فایده ای نداشت ، زینب را در آغوش جسین یک  ساله گذاردند ، صدای ضربان قلب حسین آرامش کرد ، گریه قطع شد و نو رسیده  زهرا در آغوش برادر به خواب رفت و یا آنگاه که عبدالله جعفر برای ازدواج با او با امیرالمومنین سخن می گفت ، فرمود به عبالله بگوئید به شرطی که  ازدواج ما سبب دوری از برادرم نگردد ، در هر سفر که او رود من نیز باید با  او باشم .        و اکنون حسینش برای همیشه از او فاصله می گرفت ، از یک سو جذبه عشقی مقدس او را بدنبال برادر میکشاند و از سوی دیگر مسئولیت سرپرستی دهها زن و کودک ، و سنگین تر از آن رسالت ابلاغ پیام خون برادر او را بر  جای میخشکاند ، حسین سوار بر اسب آرام آرام در افق صحرا محو می شد ، هیچگاه چون این لحظه اینقدر در عشق یک دیدار بی تاب نبود که خدای دلسوختگان به  فریادش رسید ، سفارش آخرین مادرش زهرا چون تحفه ای الهی تمام فضای خاطرش را به شوقی کشید ، بی درنگ به دنبال سوار دوید و از نای جان فریاد میزد که «  مهلاً مهلا  ، یابن الزهرا »  ،  ای پسر فاطمه لجظه ای درنگ کن ، تو گوئی  امام شهیدان نیز منتظر همین یک صدا بود ، پای اسب بر زمین خشکید ، حسین با  عجله روی بسمت خیام و بلافاصله از اسب بزیر آمد ، اکنون خواهر و برادر دور  از همه ، با هم راز میگویند :       « یا حسین ، مادرم گفته بود که در چنین لحظه ای زیر گلویت را ببوسم  »  ، حسین لبخندی زد و به آسمان خیره شد تا  خواهری که اکنون در آتش فراق آب می شد بر حنجره اش بوسه زند و باز سوار رو  به میدان براه افتاد .       خواهر آرام آرام اشک میریخت و تا حسین در خیل  سپاه عمر سعد گم نشد به خیام باز نگشت ، به فرمان برادر هیچ کس حق ندارد از خیام بیرون آید ، زینب سعی دارد در پیش چشم اهل حرم خسته و نالان ننمایاند ، کودکی از فرزندان شهدا زانو میزد و با لبخند نوازشش میکرد ، هر دم در  کنار زنی شوی مرده مینشست و از تقدیر خدا میگفت و از صبر و از پاداش عظیمی  که خداوند بدان وعده داده اما خدا میدانست که در دل خویش چه طوفان غمی بر  پا شده بود .        هر گاه طول خیمه را میپیمود بی اراده  از در چادر  نگاهی بسوی میدان می افکند و چیزی زیر لب زمزمه میکرد ، مدتی بود که دیگر  تکبیر حسین بگوش نمیرسید ، سرنوشت بیرحمانه خنجر کشیده بود و دل زینب را  پاره پاره میکرد ، هنوز لبخندهای مصلحت آمیز این بزرگ پیام رسان تاریخ ،  گهگاه بر چهره اش می نشست که ناگاه صدای شیون غریبی او را متوجه بیرون خیام کرد ، اهل حرم چیزی دیده بودند و از غم بر سر و سینه میکوفتند ، سراسیمه  پرده خیمه را کنار زد ، اسب سفید حسین بود بدون سوار و خسته ، خون سرخ تک  سوار شهادت یالش را خضاب کرده بود ، زینب بی درنگ بسمت گودال قتلگاه میدوید ، گوئی عشق در برابر عقل قدرت نمائی میکرد ، دختر حسین آرام پوزه اسب را  میان دستان کوچکش گرفت : « ای ذوالجناح میدانم چه پیامی داری ، اما سئوالم  را پاسخ ده ، آیا پدر مظلومم با لب تشنه جان داد یا نه ؟ ... » اکنون میرفت تا جانسوزترین صحنه آفرینش به روی پرده وجود آید .       گامهای زینب لحظه ای بر فراز تلی که بعدها بنام خود او نامگذاری شد قرار گرفت ، چشم بر  گودال دوخت ، از دور صحنه ای را دید که هرگز قصد باورش را نداشت با عجله به سمت جسد حسین سرازیر شد در چند قدمی جسم خونین ابی عبدالله ایستاد و بعد  آرام آرام و با احترامی شگرف بطرف برادر گامزد ای آسمان کربلا تو شاهدی که  در آن لحظه بر زینب چه گذشت ، زانوانش که دیگر تاب ایستادن نداشت بر بالین  حسین بر زمین بوسه زد و همانگونه که با قطرات اشکش بدن خونین حسین را شستشو میداد ، با پنجه های لرزانش نیزه های شکسته را کنار میزد و زیر لب فقط یک  ندا : « انت اخی وامحمدا واعلیا » ، قریب بر 360 ضربه شمشیر و نیزه از یک  پیکر چه باقی میگذارد ، جسین برای همیشه بخواب رفته بود و آسوده تر از  همیشه ، زینب بیاد آورد زمانی را که پیامبر حسین خردسال را بـر دوش ،  میگرفت و در کوچـه های باریک مـدینـه مدام فریاد میزد : « حسین از منست و  من از حسین » ، و اکنون بوسه گاه پیامبر با تیر سه شعبه دریده شده بود ، به رسم حجت و وداع برای بوسیدن روی برادر تصمیم گرفت که خدای من ....        ناچار خم شد و لبها را به رگهای بریده مردی گذارد که 1400 سال بعد عاشقان  نوجوانش باند عشق او بر سر بسته و برای انتقام خون پاکش تمام بیابانهای  جنوب ایران را به آتش عشق کشیدند .       آنها بشوق وصال او در نیمه های شب از اروند گذشته و سه راه شهادت را در شلمچه برای عشق به یادگار گذاردند ،  از خاکریزهای بوی خون گرفته جزیره عبور کردند ، و ما ای زینب ، ما نیز بر  سر اجساد پاکشان حاضر بودیم ، ای خواهر حسین که دلت سوخته است ما هم در غم  فراق شهیدانمان آب شده ایم ، ای زینب همه را تحمل کرده ایم و خواهیم کرد ،  اما تو امشب به آن میهمانی که قریب 60 روز است از فرزندانش دوری گزیده بگو :         « که ای امام تو همانگونه که حسین کودک خردسالش را که با پای برهنه بدنبال سر نورانی بابا آواره بیابان شده بود فراموش نکرد ، ما را از یاد  مبر » ، ای زینب تو درد فراقی را چشیده ای ، خوب میدانی دل شکسته یعنی چه ، تو میدانی جا ماندن از قافله یعنی چه ، به امام بگو : « وقتی بسیجیانت سر  بر ضریح پاکت میگذارند بر خیز و آرام در گوششان زمزمه کن ، سرشان را به  دامن بگیر ، اشکهای چشمانشان را پاک کن و بگذار یک بار دیگر دست خدائیت را  که بوی شرف میدهد ببوسند تا آنها هم بتوانند همچون خواهر حسین پیام مظلومیت شهیدان را بر دنیای بیگانه با حقیقت بخوانند » .

والسلام