برای تو می نویسم ...
تویی که هر بار می بینمت غم تلخی در وجودم تازه می گردد...
تویی که حاصل بی رحمی روزگاری ...
تویی که تکه نانی را با سرما و گرمای هوا، می خری ...
تویی که کودک کاری ...
تویی که شب ها به جای ناز بالش کودکانِ پول، آجر و سنگ زیر سر کوچکت می گذاری ...
تویی که فقر را با آن دستان کوچکت احساس کردی ...
تویی که نه سیاست بلدی، نه دروغ پردازی،
تویی که در آمار، وجود نداری و در پیش چشم ما از گرسنگی رنج می بری ...
این بار برای تو می نویسم ...
گرچه این نوشته آهنگین نیست ...
ولی تو به آهنگ آکاردئون و رقص برادرانت برای سکه ای خُرد، مرا ببخش ...
دیر گاهی ست که دلم را مالآمال گرفته اید ...
مجالی نبود برای گفتن ...
ذهن، آشفته بود و هست ...
کودکان کار ... کودکانی که نامتان را (( خیابان ها )) بر شما نهاده اند ...
از کدامین پدر ؟ با کدامین مادر ؟؟؟
برای تو می نویسم ...
که اشک هایت را پاسخی باشد ...
که ناله های شبانه ات را التیامی باشد ...
این بار از عشق نمی گویم ...
که عشق نیز شما را نمی شناسد ...
عشق را الآن می خرند ...
و تو ترجیهت بر خرید نان است تا عشق !!!
کودکی هایت... بدون هر گناهی ... به زیر چادرهای زن هایی که بوی اسپند می دادند، طی شد ...
تا آمدی بفهمی! اسپند ها درون دستت جای گرفت ...
به امید گرفتن سکه ای برای خرید تکه غذایی، برای ماشین هایی که قیمتشان ده ها برابر از پول خون تو و برادرانت بیشتر است، اسپند دود می کردی ...
و دختر یا پسرکی که با مدل موهای آنچنانی ورای شیشه ی آن اتومبیل ها، سیگار هایشان را دود می کردند و به تو نیز نگاهی نداشتند ...
مدرسه را دوست داشتی ...
لیک، پولی نداشتی برای رفتن به آن ...
به ناچار کتابی را که دوستت شب قبل از توی سطل ذباله برداشته بود، بر می داری ... ورق می زنی، عکس هایش را نگاه می کنی، و با مداد شکسته ای با آن بازی می کنی، ترازویت را جلوی این کتاب می گذاری، به امید رهگذری که از بیم چاقی بر اثر پر خوری، بیاید و خودش را بکشد و سکه ای برایت پرت کند ... و حتی ناسزایی بابت کتابی که به دروغ جلویت گذاشتی ...
تو دوست داری فریاد شوی ... داد شوی ... غریوت گریبان تمامی آدمکان را بگیرد ... که این دروغ نیست ... این حسرتی تلخ است ... شما آنقدر دارید که از فرط شکمبارگی نگران وزنتان هستید و من آنقدر ندارم که با حسرت باید با کتابی که از ذباله ی شما ها بیرون آمده بازی کنم ....
دوست داری پتکی شوی و خود را بکوبانی بر سر آن آمار های مسخره که روزی از پشت شیشه ی مغازه ای دیدی، در تلویزیون رو می کنند تا به آن چاقان سوار بر ماشین هایی که از پول ساخته شده اند بگویند ... آسوده بخورید ... ما در کشورمان فقیر نداریم ... ما در خیابان هایمان کودکان خیابانی و کار نداریم ...
آری برای تو می نویسم که هرچه بخواهم بنویسم باز نوشتنم می آید و همراه با آن، اشکم ...
تویی که دیدمت، در شبی، گریان و پریشان ...
پرسیدمت: چه شده است بر تو؟؟؟
و تو با آن هق هق و گریه ی معصومانه ات از جوانکانی حرف زدی که برای لحظه ای خنده، آدامس هایی که در دست داشتی برای فروش ... تا با آن نانی بخری ... را دزدیدند و تو را نیز کتک زدند ...
وای بر ما ... وای بر ما آدمکانی که جز خودمان، کس دیگری را نمی بینیم ...
...
...
اشک مجالی نمی گذارد ...
...
...
...
آرزوی ستاره برزیلی خط حمله بارسلونا این است که روزی از لیونل مسی و کریستیانو رونالدو جلو بزند.
به گزارش فارس، «نیمار داسیلوا سانتوس جونیور» معروف به نیمار اکنون در بارسا آرزوها و اهداف زیادی دارد. یکی از خواستههایش این است که روزی آنقدر اوج بگیرد که در فوتبال جهان حتی از لیونل مسی و کریستیانو رونالدو فراتر برود.
وی در مصاحبهای با یک نشریه کشورش اظهار داشت: مسی و رونالدو فراتر از همه بازیکنان هستند. رقابت با این دو نفر بسیار سخت است اما این که من بتوانم به سطح این دو برسم، خودم هم نمیدانم اما امیدوارم با تمرینات سخت روزانه آنقدر پیشرفت کنم که از حد این دو فراتر روم.
نیمار از سال 2013 در خدمت کاتالانها است. وی برای آبی و اناریپوشان 39 بازی کرده و 20 گل زده است.
«مثل مِه می آیی و مثل آفتاب غروب میکنی . این رفت و آمد تو نظم زندگی مرا به هم ریخته , کارم شده به آینه چشم بدوزم که ببینم کی از راه میرسی . بعد بیخود تلاش میکنم که زمان را نگه دارم. »
مثل ِ وقتی که یک هو بی هوا نمی دانم از کجا پیدایت شد ، آرام آمدی سمتم ، آرام تر سلام گفتی ، آنقدر آرام که فقط من شنیدم و خودت ، و رفتی ، و ندیدمت ، سرم را که چرخاندم ، ندیدمت ، نبودی ، آنقدر بی هوا و یک هویی آمدی و رفتی و سلام گفتی که گاهی حس می کنم خیالاتی شده بودم ، که دیدمت ، که جوابِ سلامت را گفتم ، که بعدش همه یِ وجودم شروع کرد به خالی شدن ، آنقدر خالی که هیچ حسی درونم نبود جز دوست داشتنت ، جز خواستنت ، آنقدر یک هویی آمدی که نفهمیدم چه شد ، آمدی اصلاً یا نه ، یا فقط آمدی دلم را ببری و بعد بروی ، بعد محو شوی ، که باز من هی چشم بدوزم که باز هم بیایی ، و این بار که آمدی زمان را نگه دارم ، که نروی ، که بمانی...
به گزارش شاینانیوز؛ چه کسی انکار می کند شهاب حسینی یک ستاره منحصر به فرد است؟ او که با اجراهای موفق تلویزیونی به دنیای تصویر آمد و ذهن و دل خیلی از جوانان ایرانی را که مخاطب برنامه هایش بودند مشغول خودش کرد، امروز از بقیه هم طرازان هنری اش بالاتر ایستاده.
مشی و مرام خاص خود را دارد و همیشه در پشت شخصیت های فیلم هایش، ذهن آدم را مشغول شخصیت خودش می کند. شهاب حسینی، بازیگر تلویزیون و سینما سال گذشته تصمیم گرفت کارگردانی سینما را هم تجربه کند. «ساکن طبقه وسط» که سال گذشته تولید شد، ابتدا قرار بود برای اولین بار در سی و دومین جشنواره فیلم فجر به نمایش درآید اما حسینی ترجیح داد کیفیت و طی کردن مراحل فنی و پایانی اثر را فدای سرعت رساندن فیلمش به جشنواره نکند؛ بنابراین از حضور در مهمترین رویداد سینمایی کشور انصراف داد و در عوض سعی کرد کارش را در فضای آرام تری روانه اکران کند.
این فیلم فضای غریبی دارد و منعکس کننده دلمشغولی و فضای ذهنی خاص حسینی است که نزدیکی چندانی با فیلم های معمول و بدنه سینمایی کشور ندارد. نکته جالب درباره «ساکن طبقه وسط» این است که شهاب حسینی علاوه بر کارگردانی، در این اثر نقش 38 شخصیت متفاوت را بازی می کندکه به نوعی یک رکورد جهانی به حساب می آید.
بیشتر در سینمای جهان شاهد بوده ایم که بازیگرانی چون پیتر سلرز در فیلم «دکتر استرنج لاو» ساخته استنلی کوبریک و دیتر هالسرووردن در فیلم «دی دی و ارثیه فامیلی» در چند نقش بازی کرده بودند اما رقم 38 نقش آفرینی در یک فیلم تاکنون سابقه نداشته است.
حسینی در «ساکن طبقه وسط» نقش نویسنده ای را دارد که می خواهد کتاب تازه اش را بنویسد اما همذات پنداری اش با شخصیت های مختلف اثر جدیدش باعث می شود که به قالب آنها درآید.
شیخ صنعان، سهروردی، مولانا، سقراط، راجر واترز، کرت کوبین، ایزاک نیوتن، زکریا، فرهاد مهراد و چه گوارا چند نفر از شخصیت های واقعی شرقی و غربی هستند که این بازیگر نقش آنها را بازی کرده است.
در روز اکران خصوصی فیلم «ساکن طبقه وسط» مهمان شهاب حسینی بازیگر توانمند و کارگردان جوان کشورمان بودیم و برای همین هم دقایقی با او همکلام شدیم که در زیر می خوانید؛ به دیدن این فیلم بروید و از آن لذت ببرید.
در ساخت این فیلم به دنبال چه بودید؟
- از ساخت این فیلم بسیار خوشحالم، زیرا با این فیلم حرف دلم را زدم و امیدوارم آنچه از دل برمی آید بر دل بنشیند. برای ساخت این فیلم نه به دنبال شهرت بودم، نه پول و نه عنوان کارگردانی و از آنجا که این تجربه راا در راستای همان هدایت و سیری که از ابتدای کارم وجود داشته می دانم، به دیده شدن آن امید دارم.
چه شد که به کارگردانی رو آوردید؟
- همیشه این دست بازیگرانی که در حرفه خود به جایی می رسند و بعد قصد می کنند که در تالیف ذهنی خود نقشی داشته باشند، برایم قابل احترام بوده اند و این خط مشی را برای خودم هم در نظر داشتم. یعنی این دغدغه را داشتم که مقداری در راستای ذهنیات، سلیقه ها و علائق خودم حرکت کنم، نه اینکه صرفا از این فیلم به آن فیلم، رنگ نقش های مختلف را به خودم بگیرم.
پس بعد از این، در کنار بازیگری به کارگردانی هم خواهید پرداخت؟
- اگر صرفا بخواهم فعالیتم را روی بازیگری متمرکز کنم زندگی ام پر از انتظار خواهد شد، یعنی باید دائما منتظر باشم که آن کار خو بچه زمانی اتفاق می افتد و چند کار «گِل» باید انجام دهم تا به کار «دل» برسم. پس فکر می کنم لااقل اگر روی مزرعه کوچک خودم کار کنم، تمام سختی هایش برایم لذتبخش تر خواهد بود.
اگر قرار باشد شهاب حسینی، برای یک چیز و فقط یک چیز خدا را شاکر باشد، آن یک چیز، چیست؟
- لیاقت بودن. اینکه آنقدر قابل دانستی که به وجود آمدم و امیدوارم آنقدر قابل باشم که بفهمم چرا آمدم و آنقدر قابل باشم که وقتی می روم، بتوانم لبخند رضایت ات را بر تصویری که از بودن شهاب حسینی، از بودن این حقیر داری، ببینم.
از زندگی طلبی ندارید؟
- من هیچ وقت از زندگی احساس طلبکاری ندارم. زندگی این لطف را به من کرده که اینجا باشم. کدام کوهنوردی را می شناسید که قله را فتح کند و همانجا بماند؟ پس هر بالارفتنی یک پایین آمدنی هم دارد تا تجدید نیرویی صورت بگیرد و آدم دوباره به بالا برود. «اصلا، زندگی، هدفی نیست برای رسیدن، بلکه راهی است برای پیمودن» و در این راه، اتفاق هایی می افتد که شاید در میان آنها، فقط مهم این باشد که واکنش ها و کنش های ما چیست.
کمی هم درباره ورزش صحبت کنیم. آقای کریم باقری، در اکران فیلم تان حضور داشتند؟
- بله، کریم باقری از جمله ورزشکاران محبوب من است. او فوتبالیست موفق و با اخلاقی است که از دوستان خوب من است. خوشحالم از اینکه آقا کریم در شب اکران فیلم کنارم بود. من عاشق شوت های از راه دور کریم باقری بودم.
اهل فوتبال هم هستید؟
- فوتبال نگاه می کنم اما فوتبال بازی نمی کنم.
اما یادم است در تیم فوتبال هنرمندان حضور داشتید؟
- بله زمانی بازی می کردم اما الان دیگر بازی نمی کنم. قبل از آن که به هنر رو بیاورم، به دنبال فوتبال و موتورسواری و کارهایی از این قبیل بودم.
در چه پستی بازی می کردید؟
- من در خط حمله بازی می کردم و گل های خوبی هم می زدم. (با خنده)
پس به فوتبال علاقمند هستید؟
- بله، من یک وقت هایی آنقدر محو خود بازی فوتبال و آدم های آن می شوم که نتیجه را فارموش می کنم. حتی ری اکشن مربی ها و بازیکن ها... برای من خیلی جذاب و اورجینال است.
در فوتبال دنیا، چه کسی را بیشتر از همه دوست داشتید؟
- من زیدان را از همه بیشتر دوست داشتم. اولین اسطوره ای که در فوتبال داشتم مارادونا بود بعد زیدان.
از آن حرکت آخر زیدان چه برداشتی داری؟
- به نظر من خیلی شکوهمند بود. با آن حرکتی که کرد خداحافظی اش از زمین را با یک کارت قرمز همراه کرد و در واقع اخراج شد، به خاطر اینکه به بقیه بگوید حتی اگ رزیدان هم که باشی دوره ات تمام می شود اما از ارزش هایش که کم نشد.
کدام تیم ها برایتان از بقیه جالب تر بوده است؟
- بچه تر که بودم عشق برزیل بودم ولی من یک دوره ای طرفدار سرسخت آرژانتین شدم، البته در کنار تیم ملی خودمان.
اما گویا امسال دوست داشتید آلمان برنده شود؟
- آلمان در جام جهانی خوب بازی کرد و لایق قهرمان شدن بود، ضمن آنکه وقتی «یوآخیم لوو» متولد 3 فوریه یعنی چهارده بهمن باشد، معلومه تیمش قهرمان می شود.
تولدشان با شما یکی است؟
- بله، من هم متولد همین روز هستم.
اینطورکه شنیده ام تمام بازی های جام جهانی را دنبال می کردید؟
- بله، من همه بازی های جام جهانی را دیدم و از اینکه تیم ملی برابر تیم های قدرتمندی همچون آرژانتین خوب ظاهر شد، بسیار خوشحال بودم و احساس غرور می کردم.
حالا کدام باشگاه را بیشتر دوست داری؟
- فرصت دنبال کردن بازی های باشگاهی را ندارم ولی وقتی قضیه ملی می شود، جذابیتش بالا می رود. بقیه اش سرگرمی است. وقتی رئال با بارسلونا بازی می کند، برای اسپانیایی ها مهم است اما برای من فقط سرگرمی است.
آسمان شما آبی است یا قرمز؟
- هیچ کدام. من واقعا درگیر این ماجراها نمی شوم. خوب است که آدم طرفدار تیمی باشد ولی اینکه دغدغه فکری بشود و باعث جر و بحث باشد، خیلی جالب نیست ولی وقتی موضوع مهمی است قشنگ می شود.
قشنگ ترین بازی فوتبالی که دیدید و در ذهن شما مانده کدام بوده است؟
- یکی از قشنگ ترین بازی هایی که یادم است بازی دانمارک و سنگال در جام جهانی 2002 بود. دانمارک آن بازی را برد ولی تا آخر عمرم گل دوم سنگال را فراموش نمی کنم. دقیقا با 3 پاس و یک ضربه از دروازه بان تا دروازه حریف... یعنی تجسم کار تیمی. کارگردان تلویزیونی بلافاصله چهره مربی دانمارک را نشان داد. واقعا از گلی که خورده بود لذت برده بود. به نظر من شکوه انسانی از هر چیزی بالاتر است. از خوب کار کردن دیگران لذت ببریم تا زندگی باعث لذت ما بشود.
روحیه شما خیلی ورزشی است؟
- من بچه خیابان هاشمی و سلسبیل و آن طرف ها هستم. مردم آن محله نه خیلی محروم بودند نه آنقدر بالا بودند که از چیزی خبر نداشته باشند. ما آدم ها را در موفقیت ها و بالا و پایین هایشان دیده ایم. اینها تجربه است و باور. من آقای پرستویی را مثال می زنم اگر الان ایشان بازی می کند که تا عمق وجود شما می رود، به خاطر این است که در این بازی، یک ژانرهایی هست که شاید در زندگی شخصی ایشان مشاهده شده است. زندگی همین فراز و نشیب هاست. اگر من از بچگی هر چیز را در اختیار داشته باشم فردی تک بعدی می شوم و باقی چیزها را نمی دانم.
از چه زمانی به موسیقی علاقه مند شدید؟
- ... کسی از دوستانم برای تولد 14 سالگی من روی یک نوار 90 دقیقه ای آلبوم The Wall را ضبط کرد و به من هدیه داد. نمی دانم چه چیزی باعث شد که شب وقتی می خواستم بخوابم آن را از طریق هدفون گوش دادم. من با موسیقی از طریق The Wall پینک فلوید آشنا شدم. خوشبختانه یا متاسفانه! تجربه خیلی عجیبی بود. زمانی که آن را گوش می کردم حس کردم در ذهنم یک سری تصویرسازی انجام می شود.
خواندن کدام کتاب برای شما جذاب تر بوده؟
- یکی از کتاب هایی که هرگز خواندن آن را فراموش نمی کنم، «کیمیاگر» پائولو کوئیلو بود.
و کدام شاعر؟
- شعر شاملو را دوست دارم. بعضی از کارهای سهراب را می پسندم. اینهاس لیقه است. اگر هم می گویم کار شاملو، منظورم همه کارها نیست.
و در آخر اینکه شما چقدر از کارتان لذت می برید؟
- من وقتی تماشاگر از کارم راضی است لذت می برم ولی هیچ وقت کاری که انجام داده ام به نظر خود من ایده آل نیست. همیشه به نظرم می توان بهتر بود.
نویسنده شیدا
چه رازی بود، خدا میدانست. اما هرچه بود، راز بود. چیزی مثل حساب احتمالات نبود که بگوییم طبیعی ست. در این گُردان و شاید همۀ گردانها، بچه هایی که صدای خوب داشتند، نمیماندند. هرکس یکبار روضۀ امام حسین میخواند، بچه ها سر عملیات مطمئن بودند که دیگر برنمیگردد. گردان هیچوقت مداح ماندنی نداشت. همۀ مداحهای گردان ابتدا در جای خلوتی معلوم میشد صدای خوبی دارند، در جای شلوغی گل میکردند و در جای خلوتی پرپر میشدند و بعد هم در مراسم ترحیمِ مداحها، که همیشه حال و هوای خاصی داشت، حتماً کسی یا کسانی در سوگ مداح از دست رفته میخواندند، گل میکردند و تجربه ای حزنآلود، تکلیف پرپر شدنشان در جایی خلوت را معلوم میکرد و همین سیر مداح و شهید مانع شده بود که بعد از آتش بس، گردان مداح داشته باشد. بعد از آتش بس فرمانده از کسانی که مرخصی میرفتند، خواسته بود تا اگر مداحی پیدا کردند، به جبهه بیاورند.
*
ارمیا میگفت و فرمانده و بچه ها و حتی روستایسهایی که تا حالا تهران نیامده بودند، گریه میکردند. مداح، که نه پاسدار بود و نه بسیجی و نه رزمنده، بلند شد. با خود گفت:"به این هم میگویند مجلسِ مداحی؟ پسرۀ دیوانه اراجیف میگوید، اینها هم گریه میکنند. حالا من بروم چکار میکنند؟"
دیگر پای میکروفن رسیده بود. میکروفن را برداشت. بی مقدمه شروع کرد:" خدا خودت گفتی اشک جوان را خجالت میکشی ببینی. دِ زار بزن جوان، حق هم داری."
نفسش را میکشید تهِ گلویش وهق هق میکرد.
- امام زمان! اینها سربازهای تو هستند. دارند گریه میکنند که بیایی. فرمانده ندارند. بدبختند. دِ پاشو جوان. دم بگیر. یا مهدی، یا مهدی، عجل علی ظهورک.
بچه ها بلند شدند. اگر حسینیه روشن بود همه همدیگر را به علامت تعجب نگاه میکردند. آنجا هیچکس خود را به این وضوح سرباز امام زمان نمیخواند. غلامیِ غلامانِ امام زمان بالاترین افتخاری بود که ممکن بود نصیب کسی شود. اما سرباز بودن فرای آن بود و تواضع در حسینیه، غرور را کشته بود.
مداح داد میزد. عرق کرده بود. اما صدای بچه ها کمتر میشد که بیشتر نمیشد. میکروفن را به دهانش آنقدر نزدیک کرده بود که صدای خش خش ناخوشایند برخورد ریشهایش با آن، همه را میآزرد. دیگر داد میزد:" یا مهدی، یا مهدی، عجل علی ظهورک"مداحی به دل بچه ها نمی نشست. صدای مداح بیشتر میشد و صدای بچه ها کمتر. ناگهان ارمیا در حالیکه نیم تنۀ بالایش محیط دایره ای را می پیمود شروع کرد.
- یا مهدی، عجل علی ظهورک. بیا. ظهور کن. زودتر بیا. نه نیا. کجا میآیی؟ کسی منتظر ظهورت هست؟ اگر یک قوطی کنسرو کمتر به ما بدهند، ظهور تو را که هیچ، خدا را هم فراموش میکنیم. چه کسی منتظر ظهورت است؟ کی؟ چرا بیخودی داد میزنیم؟
همه آنقدر بلند ضجه میزدند که هیچ کس صدای مداح را نشنید که آرام گفت:" شما که خودتان مداح داشتید، ما را برای چی آوردید توی این خاک و خل؟"
ارمیا ادامه میداد:" آقا کجا میآیی؟ میآیی مصطفی را از قبر در بیاوری؟ نه نیا، او از من خسته شده بود. نیا، اگر آدم بودیم، ما میآمدیم پیش تو. اگر آدم بودیم الآن پهلوی مصطفی بودیم. آقا نیا، بیایی گردنم را میزنی. ولی بیا، زجرش کمتر است. اینجوری دارم زجرکش میشوم."