همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

سعادت بخشیدن

سعادت بخشیدن

روزى بزرگى با یکى از شاگردانش در حال عبور از باغى بودند که چشمشان به یک جفت کفش کهنه در کنار جوى آب افتاد شاگرد به استادش گفت گمان می کنم این کفش ها متعلق به کارگرى است که در این باغ مشغول کار است بیا با پنهان کردن کفش ها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفش ها را پس بدهیم و کمى مسرور و شاد شویم.

استاد بزرگوار گفت چرا براى غافل گیرى او و خنده خود او را ناراحت کنى بیا کارى که من می گویم انجام بده هم غافل گیر می شود هم تو عکس العمل این کار را با سرور بیشتر مشاهده می کنى پس به جاى مخفى کردن کفش ها مقدارى پول نقد درون آنها قرار بده شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول هر دو پشت درختان مخفى شدند.

بعد از گذشت دقائقى کارگرى خسته و رنجور که کار روزانه اش را به سختى تمام کرده بود براى تعویض لباس و کفش به وسائل خود مراجعه کرد و همین که پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش ها شد و بعد از وارسى همین که چشمش به پول هاى نقد افتاد از خود بى خود گشته و هر دو دستش را سوى اسمان بلند کرد و با گریه و سوز فریاد زد ...خدایا شکرت اى خداى رحمان و رحیم که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمی کنى و فقط خودت می دانى که من همسر مریض و فرزندان گرسنه در خانه دارم و تمام روز به فکر این بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد انها باز گردم و همین طور اشک می ریخت و خدا را شکر می کرد.

با مشاهده این منظره استاد رو به شاگردش که او هم در حال اشک ریختن بود کرد و گفت ببین چه قدر فرق می کند بین کاری که تو می خواستی انجام دهی با این کار. همیشه سعی کن برای خوشی و مسرور شدن خود ببخشی نه بستانی. شاگرد گفت آری امروز درس بزرگی آموختم.

فهمیدم سعادت در این است که به کسی چیزی بدهی نه از او بگیری. لذتی که در بخشیدن و هدیه دادن است در گرفتن و جمع کردن نیست.

خـــــــــزان عشق (فصل چهارم3)

از ترم چهارم دانشگاه بود که کم کم با دیدن دخترهای رنگارنگ دانشگاه و با توجه به موقعیت جدید و چهره و اندام زیباش با اون چشم و ابروی مشکی و قد بلندش که باعث می شد مورد توجه هر دختری قرار بگیره ، فهمید که دیگه شوکا تو زندگیش جایی نداره.اون دنیای جدیدی رو پیدا کرده بود که شوکا فرسنگها ازش دور بود.با این فکرها عزمش رو جزم کرد و به سرعت روشو از شوکا برگردوند ،

پشت به او ایستاد با لحنی کاملا جدی گفت :

-تو اشتباه کردی.نباید منتظر من می موندی.

 

دهان شوکا از این حرف باز موند و یک قدم به عقب برداشت که دوباره صدای احمد بلند شد.

 

-وقتی که دیگه به دیدنت نیومدم باید می فهمیدی که همه چیز تموم شده.حالا دیگه دنیای من و تو از هم جداست. من یک مرد تحصیل کرده و دکتر این جامعه هستم و تو یک دختر ساده ی روستایی که فقط تا سوم راهنمایی درس خونده.

 

بعد از گفتن این حرف به طرف شوکا برگشت و نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پاش انداخت.با سرش به جایی که اون زن نشسته بود اشاره کرد و گفت:

-اونو ببین ،سر و وضع و قیافشو با خودت مقایسه کن. ببین چقدر فرق دارین. هه ! چطور انتظار داشتی که من بعد از این باز هم به سراغ تو بیام؟

 

خودت باید خیلی قبل تر می فهمیدی و با یکی از پسرهای روستا که همسطح خودته ازدواج می کردی. واقعا متاسفم.اما من گلاره رو برای ازدواج انتخاب کردم.اونم مثل من تحصیل کردست و ما خیلی خوب همدیگرو درک می کنیم.

 

و بعد با بی رحمی تیر خلاصی رو به قلب شوکا شلیک کرد:

-گوش کن چی میگم شوکا ، من و گلاره داریم سه روز دیگه برای همیشه از ایران می ریم،الانم فقط برای خداحافظی و آخرین دیدار با خانوادم به اینجا اومدم ،پس بهتره دیگه منو فراموش کنی و بری دنبال زندگی خودت،ما دیگه همو نمی بینیم پس دیگه مزاحمم نشو و منتظرم نباش.

 

شوکا صدای شکستن غرور و قلبش رو همزمان از درون وجودش شنید و با دهانی باز و چهره ای مسخ شده به احمد خیره موند.

 

همون لحظه احمد توپ سفید رو از زیر بوته ای پیدا کرد،اونو برداشت و بدون اینکه نگاه دیگه ای به شوکا که در حال فرو ریختن بود بندازه به طرف پایین تپه دوید و به کنار گلاره رفت. به سرعت پالتو و شال گلاره رو برداشت و به دستش داد ، با ریختن آب روی آتیش اونو خاموش کرد و دست گلاره رو گرفت و با خودش برد.

 

اما شوکا در همون نقطه با بهت و ناباوری به زمین افتاد و تا ساعتی بدون حرکت همونجا موند،دائم حرفهای احمد مثل پتک بر سرش کوبیده می شد و اونو لحظه به لحظه خورد می کرد. بعد از یک ساعت با گیجی از جاش بلند شد و به طرف ده به راه افتاد .

خـــــــــزان عشق (فصل چهارم4)

وقتی وارد خونه شد مادر از دیدن چهره رنگ پریده و بدن لرزون شوکا به وحشت افتاد. با عجله به طرفش دوید و دستهاشو تو دست گرفت و از داغی بیش از حد اونها دستش سوخت. دستش رو روی پیشونی شوکا گذاشت و متوجه تب بسیار بالای اون شد.

 

با گرفتن زیر بغل شوکا اونو به داخل اتاق برد رختخوابش رو پهن کرد و اونو خوابوند.از اونشب تا سه روز شوکا تب و لرز کرد و تو بستر افتاد و مادر با چشمای گریون بالای سرش نشست و ازش پرستاری کرد.

 

اونقدر حالش بد بود که تو خواب هذیون میگفت و پدرش رو صدا می کرد.مادر به سراغ نرگس خاتون که دکتر تجربی و قدیمی ده بود رفت و اونو بالای سر شوکا آورد. نرگس خاتون تا شوکا رو دید با دستش روی صورتش زد و گفت : این دختر داره می میره چرا اومدی دنبال من؟ دکتر احمد اینجا هست . میرم میارمش.

 

اما همینکه خواست از در بیرون بره مادر دستش رو محکم گرفت و گفت :

-نه خاتون.دستم به دامنت.نمی خوام کس دیگه ای بالای سر دخترم بیاد. خودت یه کاری بکن.

 

مادر  تو اون سه روز هر شب تا صبح شوکا رو پاشویه می کرد و با کلی نذر و نیاز خوروندن داروهای گیاهی نرگس خاتون بهش تونست کمی اون رو به حال بیاره .تا اینکه کم کم تبش پایین اومد و چشم هاشو باز کرد.

 

اما شوکا همین که با بدن رنجورش از رختخواب بیرون اومد بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد و به طرف جاده حرکت کرد.

 

احمد بهش گفته بود امروز داره برای همیشه میره،باید قبل از رفتن برای آخرین بار اونو می دید.

 

 وقتی به بالای جاده رسید خیل مردم روستا رو در حال خداحافظی با احمد و گلاره دید. همونجا پشت درختها مخفی شد تا یه دل سیر عشقش رو تماشا کنه.احمد هم ناخودآگاه بین جمعیت چشمش دنبال شوکا می گشت اما وقتی اونو ندید با بی خیالی شانه بالا انداخت و با گلاره سوار ماشینش شد و به طرف تهران حرکت کرد. برای ساعت دو نصف شب به مقصد لندن پرواز داشتند و باید به موقع می رسیدند.

 

شوکا بعد از دور شدن ماشین احمد تو جاده با شانه های افتاده به خانه برگشت اما به محظ ورود به خانه فقط یک جمله به مادرش گفت : ما باید از اینجا بریم.

داستان واقعی

..

 

 

امروز هم مثل اکثر روزهای تکراری عمرم تنها در کنج اتاق نشسته بودم و از تنهایی خودم به خدا شکایت میکردم که ناگهان روی دیوار اتاق پشه ای را دیدم که بی اعتنا به تمام قوانین جاذبه از دیوار راست بالا میرفت و انگار کمی مغرور شده بود, من هم که شاهد نقض قوانین نیوتن بودم کمی کنجکاو شدم و بهش خیره شدم که به کجا میرود, کمی بیشتر که بالا رفت نمیدانم چه شد که به دام عنکبوتی افتاد که به تازگی از مکانی ناشناس رسیده بود و تارش را تنیده بود 

پشه ی مغرور ما هر چه تلاش کرد نتوانست خودش را نجات دهد گویا ناامید شده بود و منتظر چیزی شبیه مرگ بود , از شما چه پنهان من میتوانستم کمکش کنم و به او زندگی ببخشم اما با خودم گفتم که اگر من نجاتش دهم ممکن است که آن عنکبوت از گرسنگی بمیرد و این پشه تنها روزی امروزش باشد پس منتظر شدم تا عنکبوت بیاید و جان پشه را بگیرد و برای اولین بار در طول زندگی خودم شاهد قتلی باشم ,

از بخت بد پشه زیاد طول نکشید که عنکبوت از راه رسید که خوشحال از صید امروز سجده شکر به جای آورد وشکمش را صابون زد به قصد خوردن پشه و کشتن وی

 , نزدیک پشه که شد نمیدانم چه شد که کمی ترس به جانم افتاد و اصلا نتوانستم آرامش خودم را حفظ کنم قلبم به تپش افتاد و باد از بیرون اتاق شروع به وزیدن کرد و صدای سوزناکی را از پنجره به گوشم رساند ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفته بود احساس کردم که آن پشه دارد به من التماس میکند که نجاتش دهم به فکر فرو رفتم و خیره شده بودم به این صحنه که چگونه عنکبوت پشه را خواهد کشت باد بر شدت وزیدن خود افزود و بی قراری میکرد ,انگار باد ترسیده بود , عنکبوت داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و با نزدیک شدنش بر ترس و اضطراب من افزوده میشد همچنان خیره شده بودم و در مقابل عنکبوت نزدیک و نزدیکتر میشد وسوسه شدم که پشه را نجات دهم و وی را آزاد کنم,

 عجیب بود صدای پشه را میشنیدم که با هزار التماس میگفت که کمکش کنم و او را از دست عنکبوت نجات دهم 

انگار داشتم دیوانه میشدم.

 عنکبوت به پشه رسید و دستانش را به سمت پشه برد که او را به قتل برساند ,استرس تمام وجودم را گرفته بود عرق از تمام بدنم فرو میریخت , اما اتفاق عجیبی که افتاد این بود که دیدم خودم همان عنکبوت هستم که گرسنه و خسته به پشه خیره شده ام و خون جلوی چشمانم را گرفته هر کاری کردم نتوانستم که از فکر کشتن پشه بیرون بیام آدمیت را فراموش کرده بودم و تن به غریزه داده بودم و غریزه میگفت که کشتن آن پشه تقدیر اوست پس باید که آن پشه را کشت تا نقض قوانین بیش از این تکرار نشود به بالای سر پشه رسیدم و او را محکم گرفتم که خفه شود غریزه بر من غلبه کرده بود و آدمیت را بی معنا کرده بود ,اما برای لحظه ای چشمم به نگاه پشه افتاد که چقدر بی گناه است و معصوم 

 بی اختیار او را رها کردم چشمانش از محبت و عشق لبریز بود انگار که سالها بود که او را میشناختم و آشنای هم بودیم از شما چه پنهان که عاشق و دلباخته او شدم گذاشتم که فرار کند وقتی رفت از پشت سر صدایش کردم و بهش گفتم:ای پشه بدان که من عاشقت شده ام و ایمان دارم که روزی به دام عشق من خواهی افتاد ,و بدان که به خاطر تو نه تنها قانون جاذبه بلکه تمام قوانین را زیر پا میگذارم ,اصلا به آدمیت فکر نمیکردم این را گفتم و رفت , بعد از آن واقعه هر روز پشه را میدیدم که رفت و آمد میکرد خلاصه هر روز با هم قرار میگذاریم و با هم عشق بازی میکنیم و زندگی خوبی داریم ,چند سالی میشود که با هم ازدواج کردیم و چندتا بچه هم داریم که حاصل عشق عنکبوتی است که روزی در میان آدمها آنقدر تنها بود که هیچ وقت نتوانست عشق و محبت و دوست داشتن را احساس کند ,اما به دور از آدمیت و آدمها میشود عشق بازیها کرد من غریزه ی حیوانی رو به تنها ماندن در میان آدمها و آدمیت ترجیح دادم و طعم عشق محبت را در نگاه پشه ای دیدم که شاید هیچ وقت اگر در میان آدمها بودم نمیدیدم .

قصه هاى قرآن

نزول عذاب و آمدن طوفان

نوح (علیه السلام ) (همچنان که از سوره هود و مؤ منون استفاده مى شود) مشغول ساختن کشتى بود تا این که آن را به اتمام رساند و امر خداى تعالى مبنى بر نزول عذاب صادر شد و آن تنور (113) شروع به جوشیدن کرد. در این هنگام خداوند به او وحى کرد که از هر حیوان یک جفت نر و ماده سوار کشتى کند و نیز اهل خود را به جز افرادى که مقدر شده بود هلاک شوند، یعنى همسرش که خیانتکار بود و فرزندش که از سوار شدن امتناع کرده بود و نیز همه کسانى که ایمان آورده بودند، سوار کند.

از سوره قمر استفاده مى شود که همین که آنها را سوار کرد خداى تعالى درهاى آسمان را به آبى ریزان باز کرد و زمین را بصورت چشمه هایى جوشان بشکافت ، آب بالا و پایین براى محقق شدن امرى که مقدر شده بود دست به دست هم دادند رفته رفته آب زمین را فرا گرفت و بالا آمد و کشتى را از زمین جدا کرد.

مسافران کشتى حضرت نوح (علیه السلام )

در این که طى مدت طولانى دعوت نوح به خداوند چند نفر به او ایمان آوردند و در کشتى سوار شدند، اختلاف است . اما قرآن کریم به اجمال مى فرماید: ((و جز اندکى به او ایمان نیاوردند (114))).

جمعى از مفسران گفته اند، کسانى که به او ایمان آوردند، جمعا هشتاد نفر و به گفته برخى دیگر هشتاد و هفت نفر بودند که هفتاد و دو نفر آنها از مردان و زنان قوم او و شش نفر دیگر پسران و زنانشان بوده اند.

آنچه مسلم است ، ایمان آورندگان گروه اندکى بوده اند، که سه پسر نوح به نام هاى سام ، حام و یافث به همراه زنانشان از آنان بوده اند. مورخان معتقدند که تمام نژادهاى امروز کره زمین به سه فرزند نوح باز مى گردد، از نژاد حامى در منطقه آفریقا ساکنند و از نژاد سامى در خاورمیانه و خاور نزدیک سکنى دارند و نژاد یافث را ساکنان چین مى دانند.

داستان پسر نوح (علیه السلام )

قرآن کریم به همسر (115) و فرزند بى ایمان نوح اشاره مى کند که بر اثر انحراف و همکارى با گناهکاران از مسیر ایمان خارج شدند؛ حق سوار شدن بر کشتى نجات را نداشتند زیر شرط سوار شدن بر کشتى ایمان بود. همچنین قرآن ، به استقامت و استوارى این پیامبر بزرگ اشاره مى کند به طورى که محصول سالیان بسیار دراز و تلاش پى گیر نوح (علیه السلام ) در راه تبلیغ آیین خویش ، جز ایمان آوردن گروهى اندک نبود که حضرت نوح براى هدایت هر یک از آنان به سوى خدا به طور متوسط ده سال زحمت کشید! زحمتى که مردم عادى حتى براى هدایت و نجات فرزندشان تحمل نمى کنند.

کنعان پسر نوح در زمره دشمنان آن حضرت به سر مى برد و به دین و آیین او ایمان نیاورده بود. در آن هنگام که آب از هر سو زمین را فرا گرفت و نوح و همراهانش در کشتى قرار گرفتند، ناگاه چشم نوح به کنعان افتاد که مانند دیگران براى نجات خود تلاش کرد و مى خواست به هر وسیله اى خود را از غرق شدن نجات دهد. به فرموده قرآن نوح فرزندش را که در کنارى جدا از پدر قرار گرفته بود مخاطب ساخت و فریاد زد: پسرم ! با ما سوار شو و با کافران مباش (116)، که فنا و نابودى تو را در بر خواهد گرفت . ولى آن فرزند لجوج و کوتاه فکر به گمان این که با خشم خدا نیز مى توان مبارزه کرد و فریاد برآورد: ((پدر! براى من نگران نباش . به زودى به کوهى پناه مى برم که دست این سیلاب به دامنش هرگز نخواهد رسید و مرا در دامان خود پناه خواهد داد (117))). نوح (علیه السلام ) باز ماءیوس نشد و بار دیگر به اندرز و نصیحت فرزند کوتاه فکر پرداخت تا شاید از مرکب غرور و خیره سرى فرود آید و راه حق پیش گیرد، از این رو گفت : ((فرزندم ! امروز براى هیچ قدرتى در برابر فرمان و عذاب الهى پناهگاهى وجود ندارد و تنها کسانى که مورد رحمت الهى قرار گیرند، اهل نجات هستند... (118))).

در این هنگام موجى برخاست و فرزند نوح را چون پر کاهى از جا کند و درهم کوبید ((و میان پدر و فرزند جدایى افکند و او را در صف غرق شدگان قرار داد (119))).

هنگامى که نوح فرزند خود را در میان امواج دید، عاطفه پدرى به جوش ‍ آمد و به یاد وعده الهى درباره نجات فرزندش افتاد و رو به درگاه خدا کرد و گفت :

((پروردگارا! پسرم از اهل من و خاندان من است و تو وعده فرمودى که خاندان مرا از طوفان و هلاکت رهایى بخشى (120))).

پروردگار در پاسخ نوح فرمود: ((اى نوح ! او از اهل تو نیست ! بلکه او عملى است غیر صالح و حال که چنین است ، آنچه را از آن آگاه نیستى از من تقاضا مکن . من به تو موعظه مى کنم تا از جاهلان نباشى (121))).

نوح دریافت که این تقاضا از پروردگار درست نبوده است و هرگز نباید نجات چنین فرزندى را مشمول وعده الهى بر نجات خاندانش بداند. از این رو به پروردگارش گفت : ((پروردگارا! من به تو پناه مى برم از این که چیزى از تو بخواهم که به آن آگاهى ندارم و اگر مرا نبخشى و مشمول رحمتت قرار ندهى ، از زیانکاران خواهم بود (122))).