سبزوارنگار/حمید ضیاءیزدی (مسافر)شاعر جوان و خوش ذوق سبزواری است که اشعار خود را در قالب دل نوشته در وبلاگ"خلوت دل"منتشر کرده است.
مجله ی اینترنتی سبزوارنگار با نشر اشعار این شاعر جوان و دیگر فرهیختگان سبزوار سعی در معرفی این عزیزان برای عموم جامعه دارد.
شماگرامیان نیز با معرفی دیگر عزیزان می توانیددر این حرکت فرهنگی ما را یاری نماییدز
خِیلِه وَقتِس که خُفَه رَفتِم و وِر خَپ بِزَیِم
اِز سَرِ لِج بِیزی تیپِ فَشِن و رَپ بِزَیِم
همه یِ هِیکَلُما کُبود دِگِردی بُخُدا
بَسکِه خادما رِ وِ کیچِه یِ علی چَپ بِزَیم ;
تـا بِـکَـی میـخـی عَذَب بیشـی بُرار ، بار زن بگیر
تا بِکَی میـخـی بیشی عَلافُ و زار ، بار زن بگیر
برو رفیق بی وفا ، برو جلز ولز نکن
برو کنار من چنین ، غمین نشین و کز نکن
دلم به شور آمد از تو و تمام حرف هات
چقدر حرف می زنی، رفیق وز و وز نکن
عروسی
عروسی خرج هنگفتش ، گران است
نسنجیده گپ و گفتش گران است
زنی که فکر جیب شوهرش نیست
نبودش بهتر و مفتش گران است
لعنت به زندگی ، جره ام را گرفته است
بغضی تمام حنجره ام را گرفته است
دیگر تمام روز و شبم شد سیاه ، آه
وقتی غبار پنجره ام را گرفته است
دیروز غم زمانه را می خوردیم
در جوش و خروش زندگی پژمردیم
یک پلک زدن تمام شد ، ...
پیر شدیم
امروز به خر بودنمان پی بردیم
دلی که هوس های باطل گرفت
فقط باید آن را پر از کاه کرد
پلمپش نمود و درش گل گرفت
دستهای ناپاک بدانند آثار تاریخی با این تخریب ها هرگز زیبایی و لطافت خود را از دست نمی دهند
گردش زمانه هر چه آنها را کهنه تر سازد بازبر لطف و زیبائی آنها افزوده خواهد شد .این پیوستگی زندگی و هنر در خون ما است. اگر اندکی کوشش کنیم و با چشمان باز آنچه را سنت هنری و صنعتی گذشته ایرانی است با نمونههای دیگران بسنجیم بزودی زیبائی و برتری پدیده های هنری ایرانی برایمان روشن خواهد شد. خوب است همیشه این نکته را بخاطر بسپاریم که آنچه تازگی داشته باشد همواره بچشم انسانی لااقل اگر همه زیبا نیاید بدیع و گیرنده مینماید ولی اگر این پدیدههای ذوقی فاقد اصالت هنری باشند دیری نمیپاید که کهنه میشوند و از نظر میافتند. رمز بزرگی هنرها جاودان بودن آنهاست.آثار اصیل هرگز زیبای و لطف خود را از دست نمی دهند و گردش زمانه هر چه آنها را کهنه تر می سازد بر لطف و زیبائی آنها میافزاید.آثار تاریخی اینگونه مظاهر ذوق ایرانی تو بدیع بودن خود را حفظ کرده اند و به همین جهت این هنر بصورت پدیده ای جاودانی به زندگی خود ادامه داده و به عصر ما رسیده است.درپس پرده نگاه عاشقانه و تلاش معصومانه نیاکان ما کارگاه های هنری این سرزمین ها که مظاهر هنر زوال ناپذیر بشمار می روند رابه چشم خویش مشاهده نمایند که چگونه عده ای از هم میهنان با ذوق و هنرمند آنان با فداکاری تمام به ساختن و پرداختن آثاری مشغول بوده که از هزاران سال پیش تا کنون نام ایرانی را در جهان زنده نگهداشته است. در آثار هنرمندان این سرزمین تاریخی و بلند آوازه با وجود عشق به کوشش های انجام شده ی گذشته ، کوششهای ارزشمندی بکار نرفته تا بتواند سنت هنری گذشته را با ذوق امروزی در آمیزند ویا آثاری تازه پدید کنند.
اون همه رؤیاهایی که به خاطر برآورده شدن تنها یک آرزو، تو ذهنم پرورش دادم و بزرگ کردم. ولی تبر سرنوشت، تیشه به ریشهاش زد.
تو زندگیم، همه آرزوهام برآورده شده و تنها یه آرزو تو دلم باقی مونده. که از قضا همین یه آرزو کمرم رو خم کرده.
خدایا، فدای بزرگیت، این یکی رو هم جوری برآورده کن که باب دل من باشه. وگرنه از دلم پاکش کن تا دیگه بهش فکر نکنم.
به دامن این آسمان خدا یک ستاره ندارم
گهر که مگو در زمانه یکی سنگ خاره ندارم
کجا بروم با که می بزنم آشنای دلم کو
به گریه مگر غم رود ز میان من که چاره ندارم
ترانه عاشقی دگر شد افسانه
که مانده تنها نشان پروانه در این زمانه
چه کردم ای ماه من تو این چنین سرکش
به هر زمان میکشی مرا به صد آتش به یک بهانه
بسم الله الرحمن الرحیم
تو در قلب مسلمانان عالمی، حتی بسیاری از غیر مسلمانان، از محبت تو بوستانی در دلشان ساختهاند که از عطر دلآویز آن مستتند. کسی را یارای تسخیر قلب نیست تا بوستان محبت تو را تخریب کند. بگذار ابلیسان زمانه آنچه در مخیلهی شیطانیشان میگنجد به میدان آورند، ولی خود بهتر از هر کسی میدانی که این ناجوانمردیها و خباثتهای شیطانی که همچون غباری ناپاک از زمین بر میخیزد هرگز نمیتواند چهره درخشان خورشید را در محاق برد.
مگر در حیات پربرکتت خاکروبه و شکمبه بر سر و رویت نریختند؟ مگر ابولهب و ابوجهل و ابوسفیان کم به ساحت مقدس و ازلیات اهانت کردند؟ آیا آن روسیاهان تاریخ توانستند از این اهانتها طرفی ببندند؟ پلیدان امروزین هم ابولهبان و ابوجهلان و ابوسفیانان زمانهاند که امروز در قالب و نام دیگری ظاهر شدهاند.
بگذار یک روز پلیدی به نام سلمان رشدی زبان به اهانت گشاید، روز دیگر تسلیمه نسرین ملعون و بعد حسن حنفی و بعد نصر حامد ابوزید به ساحت مقدس تو توهین کنند. بگذار نماینده پلید هلندی «فتنه» بسازد و بعد نشریه هتاک دانمارکی و بعد کشیش تری جونز آمریکایی و حالا صهیونست خونخوار از دریچه «شارلی ابدو» فرانسه از مهربانیات بغض زهرآلودش بترکد و به سوی سیمای الهیات گرد خشم و غضب و کینه بپاشد. چهره ملکوت که با این پلیدیها محو نمیشود. اینان تیشه به ریشه خود میزنند، زیرا هر اتفاق ناگوار اینچنین که در عالم بیفتد در واقع «عدو شود سبب خیر» مصداق پیدا میکند. اینان دنبالهرویان گلادستون، نخست وزیر پلید انگلستان هستند که قرآن را از روی بغض بر روی میز کوبید و گفت مادامی که این کتاب بر قلب مسلمانان حاکم است و نام محمد ص از مأذنهها بلند است، اروپا نمیتواند بر اسلام چیره شود.
اینان قطعات پازلی هستند که صهیونیست جهانی آهسته آهسته در حال تکمیل آن هست. اما ما منتظر پسر نازنینت، مهدی عج به انتظار نشستهایم و چشم به راه قدوم مبارک او دوختهایم تا هرچه زودتر بیاید و انتقام این همه اهانت و ظلم را از مظالم زمانه باز ستاند.
تو آبشار زلالی هستی که جاری در زمانی و ساری در قلبها، جان عالمی به فدایت، نور عرشی تو خاموش شدنی نیست.
لب تشنه آل الله را در آب دیدم
دیدم مهی را درکنار آب تشنه
اندر کمینش روبهان با تیغ و دشنه
دیدم که زینب با برادر راز می گفت
ناگفته های کوچه بهرش باز می گفت
دیدم که طفلی میخورد پستان بی شیر
آماده می شد از برای جنگ با تیر
دیدم که اکبر در کنار خیمه تنهاست
دشمن گمان می کرد پیغمبر به صحراست
دیدم رقیه گیسویش را شانه می کرد
کم کم درون سینه اش غم خانه می کرد
دیدم که زینب در دلش دلواپسی بود
ترسش جدایی از حسین و بی کسی بود
دیدم که زهرا از حسینش یاد می کرد
فریاد و از بی رحمی صیاد می کرد
دیدم زمین و آسمان با هم یکی بود
فرزند زهرا در غریبی دل غمین بود
دیدم که زینب سینه بوده پر شراره
در خاطرش بگذشت گوش و گوشواره
دیدم که دشمن مشک را کرده نشانه
تا گیرد از عباس آبی بی کرانه
دیدم که اصغر آب را کرده بهانه
تا جان دهد در راه آقای زمانه
دیدم که لبها از عطش بی تاب گشته
عباس آب آور ز خجلت آب گشته
دیدم زمین و نه فلک دریای خون بود
زینب ز حجر لیلیش اندر جنون بود
دیدم که آتش درمیان خیمه ها بود
دیدم که سرها هم چو گل بر نیزه ها بود
دیدم زمین و آسمان گشته است نیلی
دیدم سه ساله دختری خورده است سیلی
دیدم که دامان یتیمی شعله ور بود
چشمان ناز کودکی از گریه تر بود
دیدم مسیحا چهره ای بر روی نی بود
زینب دو چشمش خیره بر بالای نی بود
دیگر ز خجلت روز هم تاریک میشد
کم کم غروب بی کسی نزدیک میشد
دیدم که زینب حامل زنجیر گشته
بهر یتیمان با عدو در گیر گشته
شب شد زمانه غربت و تاریکی وغم
پشت سه ساله از غم بابا شده خم
زینب سفر را بی حسین آغاز می کرد
بادست خود باب ولا را باز می کرد
اینان که خواندم گوشه ای از کربلا بود
تنها خدا داند چه در دشت بلا بود
شرح غم وحجران زینب با حسین است
دلهای شیعه مست از جام حسین است
یارب دلم را پر ز عطر یاس گردان
من را گدای حضرت عباس گردان
محمد یزدانجو