همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

تــــــــــــوجـــــــــــه**********تــــــــــــــوجـــــــــــــه

این مدت به دلیل عزاداری ها و خواسته هایی که بعضی

از دوستان توی خصوصی مطرح کرده بودند موضوع وبلاگ

تغییر کرده بود تا حدودی ما از این پس دوباره به همون

اسکل اباد قبل برمیگردیم و همیشه اینجا جک و مطالب طنز

نوشته میشه تا خنده های شما دوستان عزیزم رو دوباره ببینم

 

منتظر نظراتتون هستم

دانش آموزی که دل معلمش را به لرزه در آورد !( داستان)

دانش آموزی که دل معلمش را به لرزه در آورد !( داستان)

تاریخ : ۲۴-۰۹-۹۳ | نویسنده : ترجمه از کوردی: سه وزه حیدری

در این دنیای پر از محنت و درد ، داستان های واقعی و رویدادهای حقیقی خیلی زیاد اتفاق می افتد ، داستان ها و حوادثی که باعث می شود دل و درون آدم به لرزه در آید و دید دیگری نسبت به خود و جامعه و دوروبرش پیدا کند ، چنین رویدادهایی برآدم های با وجدان و نوع دوست خیلی تأثیر می گذارد و دل و درون آنها را تکان می دهد و شیوه زندگی آنها را عوض کرده و آنان در اثر متاثر شدن از این حوادث رفتارهایی از خود نشان می دهند که با گذشته و خاضر آنان کاملاًاست.

بیایید با هم سرگذشت و داستان دانش آموزی را بخوانیم که با حرفهایش دل و درون معلم خود را به آتش کشید و مرا نیز برای مدت زیادی تحت تأثیر قرار داد و این واقعه باعث شد که من هم به خودم بنگرم و بعضی از حرکات و رفتارهایم را با دقت بیشتری با دانش آموزانم بسنجم.
معلم پای تخته سیاه ایستاده بود در حالی که دفتر مشق سارا را در دست داشت ، نگاهی به دفتر انداخت  و کمی از آنجا دور شد و با عصبانیت زیاد دفتر سارا را به میز کوبید و با صدای بلند و خشن او را صدا زد : (سارا…سارا!)
دختر کوچولو از ترس صدای بلند و خشن معلم به خودپیچید و خودش را جمع نمود و با ترس و خجالت ، بلند شد و با وقار و متانت سرش را پایین انداخت و اندکی جلو آمد تا نزدیک معلمش رسید ، در حالی که دستهایش را درهم گره کرده بود با صدای ضعیف و لرزان گفت : بله آقای معلم بفرمائید !

 معلم که کاملاً از کوره در رفته بود ، نگاه عجیب و وحشتناکی به چشمان سیاه و پر از اشک سارا نمود و دوباره با صدای بلند و غرش گونه بر او فریاد زد : سارا!! این چه دفتریه که تو داری؟! دفتر دانش آموز باید این شکلی باشد؟ مگه چند دفعه باید به تو بگویم مشق هایت را باید تمییز و مرتب بنویسی؟!

 مشق هایت چرا سیاه و کثیف و قلم خورده اند ؟ چرا دفترت این همه پاره پوره است؟ ها ؟ چند دفعه بهت گفتم نباید اینگونه باشه ؟ چرا گوشت بدهکار نیست؟! چرا حالی نمیشی؟ کودنی؟!

 فردا پدر یا مادرت را با خودت میاری مدرسه! می خواهم درباره این بچه بی سر و پا و کودنشان با آنان حرف بزنم و بهشان بگویم که تو چه جور دانش آموزی هستی و چگونه و در چه دفتری مشق هایت را می نویسی ؟!

 سارا که چانه اش از شدت  لرزه پاره می شد  و مرتب ناخن هایش را با دندان می جوید ، آخر سر هر جوری بود آب دهانش را قورت داد و به آرامی هر چه تمام تر خطاب به معلم خشمگین و عصبانیش گفت : ببخشید، آقا معلم ، تو را به خدا ببخشید!! پدرم صبح ها خیلی زود برای امرار معاش به کارگری می رود و نزدیکیهای مغرب خیلی خسته و کوفته به خانه بر می گردد ، ما هم منتظر می مانیم تا او بر گردد ؛ شاید چند تا نان و کاسه ای ماست و پنیر یا گوجه فرنگی برایمان بیاورد و بدینگونه با همدیگر شام  بخوریم ! آخه تا پدرمان بر نگردد ما توی خانه هیچی نداریم که بخوریم ؛ علاوه بر این ها مدت زیادی است مادرم مریض است و در رختخواب به سر می برد ،  من باید از او پرستاری نموده و کارهای خانه را انجام دهم … تازه از اونم بدتر باید به خواهر کوچیک چند ماهه ام نیز برسم و از هر لحاظ راست و ریستش کنم ….!

البته پدرم قول داده که سر ماه وقتی حقوق کارگریش را گرفت  مادرم را به یک بیمارستان دولتی ببرد و آنجا بستریش کند و برایش دارو و درمان و وسایل لازم  بخرد تا انشاالله خون گلویش بند بیاید و آن وقت من هم بیشتر به درسهایم برسم و نمره خوب بگیرم !

  پدر پیرم دیشب که داشتیم نان و ماست می خوردیم گفت : وقتی حقوق گرفتم انشاالله برای خواهر کوچولویت نیز شیر خشک می گیرم تا دیگه شبها تا صبح گریه و ناله نکند و تو بتوانی یه کمی بخوابی و صبح که رفتی مدرسه ، سرحال باشی !

 همچنین پدرم در ادامه سخنانش گفت : دختر عزیزم ! قول باشد اگر حقوقم را گرفتم و پولی برایمان باقی ماند یک دفتر سفید و تازه برای تو بگیرم که در آن مشق هایت را بنویسی ؛ تا دیگه مجبور نباشی از دفترهای کهنه پارسالت استفاده کنی و آنها را با پاک کن پاک کنی و دوباره در آنها مشق بنویسی و آنوقت معلمت نیز از تو راضی خواهد شد و از تو عصبانی و ناراحخت نمی شود !

 سارا کوچولو سرش را بلند نمود و رو به آقا معلم نمود و حرفهایش را ادامه داد و گفت : (استاد جان این دفعه مرا ببخش و مرا از کلاس بیرون مینداز ، اگه حقوق سر ماه پدرم کفاف بده من هم مثل تمام دوستانم دفتر تازه ای می گیرم و مشق هایم را آن جور که شما می خواهید خواهم نوشت…)
این حرف های رنج و درد آور سارای دانش آموز، نه تنها معلمش را از وضعیت زندگی خود آگاه می سازد بلکه به دل معلمش آتش می افکند، برای همین معلمش با گلوی پر از درد و گریه و با صدای لرزان و گریان و با شرمساری و حسرت فراوان و پشیمانی و در حالی که رو به تخته سیاه و پشت به دانش آموزانش نموده بود گفت : دخترم سارا بشین ، دختر عزیزم خواهش می کنم بشین! جانم بشین! دخترم  ببخش …مرا ببخش دخترم ، تو را خدا مرا ببخش!
معلم تا آخر کلاس همچنان گریه می کرد و با آه و حسرت درس می داد و آخر سر دوباره از رفتارش با سارا این دختر بی نوا و بیچاره دوباره معذرت خواهی نمود و صورت پاک و غم آلود سارا را بوسید!
نویسنده : مودریک علی عارف
ترجمه از کوردی: سه وزه حیدری           

                                                        منبع : سایت سوزی میحراب

قصه کودکانه درخت پیر

قصه کودکانه درخت پیر

مجموعه : ادبیات،شعر و داستان‌

قصه کودکانه درخت پیر


کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس…. آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد… حوصله ندارم…  کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.

دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم… اعصاب ندارم… زود خسته می شوم… دارکوب ناراحت شد و رفت.

پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم… مریضم … حوصله ندارم… پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.

غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد. پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.

کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی . کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد.

یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند.

کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد.

پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.


منبع : تبیان
 

موج سواران یک چشم

1- امروز در اتوبوس نشسته بودم و یک فیلم کوتاه علمی درباره قطر جهان هستی و فاصله ‏ی ما از دورترین کهکشان ها را با گوشیم نگاه می‏کردم. هدفون توی گوشم بود و در عالم خودم بودم که یکدفعه خانم چادری کناری ‏ام یک بروشور توی دستم گذاشت و چیزی گفت که نشنیدم. هدفون رو درآوردم و با تعجب به او و چیزی که توی دستم بود نگاه کردم که رویش نوشته بود: «گوهری در صدف آفرینش». خانم چادری با لبخند گفت عزیزم این رو بخون. گفتم چشم و دوباره هدفون رو توی گوشم گذاشتم و غرق شگفتی‏های دنیای بالای سرم شدم که دیدم دوباره دارد با من حرف می‏زند. دوباره فیلم رو قطع کردم و هدفون را از گوشم درآوردم و شنیدم که می‏گوید: این رو یه خانومی درست کرده و دوست داره پخش بشه و همه بخونن. گفتم باشه و دوباره مشغول شدم. خانم چادری ایستگاه بعدی پیاده شد و من که فیلمم تمام شده بود نگاهی به بروشورش انداختم. همان‏طور که از نامش پیدا بود درباره حجاب بود. اما.... همه ‏اش همان مطالبی بود که از بچگی توی مدرسه بارها و بارها شنیده بودم. هیچ چیز جالبی، هیچ تحقیق علمی‏ ای، هیچ منبع مطمئنی نداشت. تأسف من وقتی بیشتر شد که فکر کردم ای کاش به جای اینکه دیدن فیلم را ادامه می‏ دادم، آن فیلم را برای خانوم چادری بلوتوث می‏کردم تا کمی هم دنیای فراتر از دنیای جلوی بینی‏ اش را با چشمی متفاوت از چشم امروزش ببیند. شاید با درک گوشه‏ ای از بزرگی دنیا و این‏که ما چقدر کوچکیم، تمام مسائل زندگی‏ اش را در «حجاب» خلاصه نکند و خدا را جور زیباتری بشناسد. شاید دفعه‏ ی بعد که یک دختر با شال قرمز دید فکر نکند که وظیفه دارد او را هدایت کند؛ بلکه به این بیندیشد که شاید این دختر با همین فیلمی که دارد می ‏بیند خود را به خدا نزدیک می ‏کند.

2- من مرتضی پاشایی را نمی‏ شناختم و تا بعد از مرگش اسمش را هم نشنیده بودم. اما حسن کسایی را می‏ شناختم. حسن کسایی را خیلی‏ ها می‏ شناختند. اما این استاد مسلم نی و سه‏ تار را در سکوت خبری و شبانه به خاک سپردند. راستی چرا؟ حسن کسایی تنها یکی از ده‏ ها نمونه‏ ی استادهایی است که بدون هیاهو می‏ میرند و از تشییع جنازه‏ های باشکوه برایشان خبری نیست؛ که این البته برای یک هنرمند واقعی کمترین اهمیتی ندارد. اما سوالی که ذهن من را درگیر کرده این هست که چرا ما مردم از کاهی، کوه می‏سازیم و کوهی را به هیچ می‏گیریم؟ چرا درباره مسائل بی ‏اهمیت های و هو راه می‏ اندازیم ولی از کنار مسائل واقعاً مهم به سادگی می‏ گذریم؟ چرا درباره ندانسته‏ هایمان مطالعه نمی‏ کنیم؟ روح جستجوگری و کنجکاوی در خیلی از ما مرده و خیلی‏ هامان فقط نشسته‏ ایم تا با هر جریانی، همرنگ و بر هر موجی، سوار شویم! باید فکری به حال این خودِ بیمارمان بکنیم.

3- فیلم مستند «ماهی‏ ها در سکوت می‏ میرند» که از شبکه یک تلویزیون پخش شده را دیدم. فیلم تأسف‏ باری درباره‏ ی زندگی فقرزده‏ ی مردم سیستان و بلوچستان. دیدن این فیلم را به همه کسانی که به «انسان»، فارغ از مذهب و ملیت و نژادش اهمیت می‏ دهند توصیه می‏ کنم.

4- مطالب این پست ربطی به کوه نداشت؛ ولی من در کوه یاد گرفتم که گاهی به جای این‏که از کوه بالا بروم، لازم است در خودم بالا بروم.

 

 

آموزش تغییر فونت پیش‌ فرض در نرم افزار Word

آموزش تغییر فونت پیش‌ فرض در نرم افزار Word

 


خسته‌کننده‌ ترین کار برای کسانی که با مایکروسافت ورد کار می‌کنند، تعیین فونت پیش‌فرض است. تعداد تکرار این عملیات به تعداد باز کردن سندهای خالی ورد و نوشتن مطلب جدید می‌رسد.

 

برای اینکه از این کار عذاب‌آور رهایی پیدا کنید، با یک روش مفید و سریع فونت پیش‌فرض ورد را به روش زیر عوض می‌کنیم:‌
برای تغییر فونت در مایکروسافت ورد2007، روی جعبه کوچکی که در سمت چپ بخش فونت قرار دارد کلیک کنید (یا میانبر Ctrl+D) را بزنید.
در پنجره‌ای که باز می‌شود، فونت مورد نظر خود را انتخاب کنید. بعد از انتخاب فونت، روی دکمه Set as Default در پایین پنجره، سمت چپ کلیک کنید.
از شما پرسیده می‌شود که مایلید این تنظیمات پیش‌فرض باشد یا خیر. در ورد2010، از شما می‌پرسد تنظیمات در این سند پیش‌فرض باشد یا در همه سندها؟ حالا هر موقع که ورد خود را باز کنید، تنظیمات فونت سند شما مطابق با نیاز شماست. بی‌شک می‌توانید با تکرار این قدم‌ها، دوباره فونت پیش‌فرض خود را تغییر دهید.


راه دیگری که برای تغییر فونت پیش‌فرض وجود دارد، تغییر فایل الگو است. این فایل همان فایلی است که ورد برای ایجاد سندهای جدید ایجاد می‌کند. برای ویرایش فایل Normal.dotm خود (الگوی پیش‌فرض)، روی نوار آدرس اکسپلورر ویندوز کلیک کرده و عبارت زیر را بنویسید:‌

 

%appdata%MicrosoftTemplates


فولدر الگوهای آفیس شما باز خواهد شد. کافی است روی فایل Normal.dotm کلیک راست کنید و آن را ویرایش کنید.


در پنجره‌ای که باز شد، دوباره فونت مورد علاقه خود را انتخاب کرده و سپس آن را ذخیره کنید. اگر بخواهید تنظیمات پیش‌فرض ورد را برگردانید، تنها کافی است فایل Normal.dotm را حذف کنید. خود ورد اولین بار پس از اجرا شدن این فایل را ایجاد می‌کند.