هدفون های واقعیت افزوده به مرور جای خود را در بازار باز می کنند. با کمک این هدفون ها شما می توانید علاوه بر صدا، تصاویر را نیز مشاهده کنید. بعد از کمپانی های مشهور سونی و سامسونگ حالا نوبت به Avegant Glyph رسیده تا یک هدفون واقعیت افزوده با طراحی جذاب تولید کند.
طراحی این هدفون به گونه ای است که در حالت عادی شما می توانید از آن به مانند هدفون های عادی استفاده کرده و از کیفیت بالای صدای آن لذت ببرید. اما اگر دوست داشتید از ویژگی واقعیت افزوده آن استفاده کنید می توانید قسمت بالایی هدفون را در مقابل چشمان خود قرار داده تا علاوه بر صدا دو نمایشگر در مقابل چشمان شما قرار گرفته و شما کاملا به محیط فیلم در حال تماشا بروید.
جمعه احوال عجیبی دارد
هر کس از عشق نصیبی دارد
در دلم حس غریبی جاری است
و جهان منتظر بیداری است
جمعه، با نام تو آغاز شود
یابن یاسین همه جا ساز شود
جمعه یعنی غزل ناب حضور
جمعه میعاد گه سبز حضور
جمعه هر ثانیه اش یکسال است
جمعه از دلهره مالامال است...
ابر چشمان همه بارانی است
عشق در مرحله پایانی است
کاش این مرحله هم سر می شد
چشم ناقابل ما تر می شد...
آقا جون آرزو دارم ببینمت...
خودم میدونم این چشمان پرگناه و این قلب سیاه لایق
دیدار شما نیست...
ولی خب چه کنم آرزو هم بر جوانان عیب نیست...
**اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب(س
شب ها قبل از خواب در عرش سیر می کرد، درون رختخواب تا سپیده دم متفکرانه، یک به یک معنی نگاه های پرفسور را که چند سالی بود زنش فوت کرده و عزب بود را تحلیل و موشکافی می کرد. او یقین داشت که پرفسور عاشقش شده است . برای اینکه یک بار هنگامی که عمل جراحی به پایان رسیده بود پرفسور ماسک اش را از روی دهان برداشته و به او نزدیک شده بود . دست او را در دست گرفته و مدتی بی هیچ کلامی چشم در چشم او دوخته و بعد از آن دست او را به لب هایش نزدیک کرده و با احترام بوسیده بود. به یاد می آورد آن شب به خانه رسیده و نرسیده بدون اینکه لباس هایش را عوض کند و شام بخورد به انباری زیر شیروانی رفته بود. آن جا جهیزه ای را که در طول سال ها با دستمزدش خریده و با سلیقه کنار هم چیده بود را از بسته های شان درآورده و یک به یک گرد و خاک شان را گرفته بود . سفره ها را تکانده و آویزهای بلورین چلچراغ را با آب و صابون شسته و برق انداخته بود. چنگال های نقره ای را که مدت ها بی مصرف مانده و سیاه شده بود را با خمیر دندان جلا داده بود . اما یک هفته پس از آن ، بعد از پایان عمل جراحی دیگری پرفسور ماسک خود را برداشته و در حالیکه به چشمان پرستار دیگری چشم دوخته بود با همان احترام دست او را نیز بوسیده بود . فاطیما این موضوع را با چشمان خود دیده بود و در آن هنگام تمام دنیا دور سرش چرخیده بود و ابزارهای فلزی ای که در دست داشت روی زمین ریخته و همه را ترسانده بود . به همین خاطر برای اینکه کسی اشک های او را نبیند با تنی انگار گُر گرفته به اتاق دیگری پناه برده و آن جا به خاطر خیال پردازی های احمقانه خودش را لعن و نفرین کرده و آرام و بی صدا گریه کرده بود .
ادامه دارد ...
* " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "
به لطف خداوند متعال، شهدای گمنام دفاع مقدس، منت بر سر اهالی زفره گذاشتند و قدم بر چشمان ما به اینجا تشریف آوردند.
وبلاگ اهالی بهشت نوشت:
به لطف خداوند متعال، شهدای گمنام دفاع مقدس، منت بر سر اهالی زفره گذاشتند و قدم بر چشمان ما به اینجا تشریف آوردند. حضور پرشور و بیادماندنی مردم زفره در تصاویر کاملا مشخص است، اما آنچه با عکس متاسفانه نمی توان نمایش داد، ناله ها، گریه ها و نواهای اهالی، از کوچک تا بزرگ است...
نوجوانان، جوانان و مسئولین بسیج و صالحین زفره هم که برگزارکننده ی مراسم بودند، مثل همیشه پیشرو و خط مقدم تمام عرصه ها...
امـــروز دیدمت...
اما چه دیدنی...
احوالم رو ندیدی...
نفسم به شماره افتاد
وقتی بیشتر نگاهت کردم
بغض بودو نگاه...
و قطره ای محبوس در دیدگانم
دم و بازدم سینه ام دیگر نا نداشت،
ضربان قلبم بود و هق هق نفس هایم
نگاه کردنت آرمشی شد در وجودم...
یاد شبی افتادم که می خواستم خانه احساسم را
با تو بسازم کنار تو و برای تو...
با رفتن تو...
من به سهم تمام موجودات عالم گریستم
در سرزمین خیالم از هرکس سراغت را گرفتم
نشانی از تو نبود...
ولی من لحظه ای دیدمت،
و پلک های خسته ام طاقت نیاوردند
و بی امان بر چشمان خیسم تکرار شدند
چه دقایقی...
نفسگیر و سخت...
خواستم هم بغض آسمان شوم
گرچه باران هم از بی کسی اشکهایم شرم می کند
من ماندم و یک دنیا خاطره و یک مشت گلبرگ از جنس ماتم
می خواستم دنبالت بدوم
ولی یادم آمد که سهم دیگری هستی!
چه تلخ است...
بدان بی تو بودن تنها، غمی است.
که دردش را تاب نخواهم داشت.
میدانم که دیر رسیدم...
کاش آن روزها دوباره تکرار میشدند!
سهم من از تو بودن فقط نگاه شد
ومن فقط...
از دوربرایت دست تکان می دهم
و می دانم مرا بخشیده ای...
فرشته ی زیبای من...
بدان که تمام وجودم مملو از تو است
باور می کنی...؟
با آخرین قطرات خونم ، نام تو را نوشته ام...
منی ک آرزوی دیدنت را حتی در خواب داشتم...
امروز از نزدیک دیدمت...
ولی...
وقتی دیدمت پاهایم مرا یاری نکرد...
و مغزم به دلم اجازه نداد که بایستم...
از کنارت که رد شدم!
شانه هایت خسته و افتاده بود.
سر به زیر و آروم میرفتی!
آنقدر، غرق درون خودت بودی که منو ندیدی...!
یعنی واقعا...!
سنگینی یک نگاه آشنا را حس نکردی...؟
خواستم سلامی کنم....
ولی ...
دنیایت آنقدر شکننده بود که پشیمان شدم.
عبور کردم و خاطراتم زنده شد...
روزهایی که فراموش نمیشوند
ولی...
رنگ باخته اند و کمرنگ شده اند!
ایستادم و نگاهت کردم.
دور شدنت را فراموش نمیکنم....
زیرا که برای گذشته ای بر باد رفته نیز احترام قائلم!
و هنوز امیدوارم ...
و باز در پایان حرفهایم...!
نمیدانم چه حسی بود...
و نمیدانم چه باید میکردم...
ولی...!
ای کاش چشمان معصومت...
حتی برای لحظه ای کوتاه !
به چشمانم خیره می شد...