کورش در اسفند ماه سال 1351 ش در آبادان به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی او همراه با خانواده اش ابتدا به هفشجان عزیمت نمودند .مدتی بعد به طاقانک آمدند،چون والدین کورش طاقانکی هستند.
کورش 13ساله بود که موفق شد در بسیج ثبت نام کند وبه پادگان آموزشی برود. پس اینکه آموزش نظامی دید در زمستان 1366 ش با اصرار زیاد توانست به جبهه برود.
او در جبهه نامه هایی برای خانواده و دوستانش می نوشت و آنها را نصیحت می کرد .کورش به مادرش می نویسد در سنگرم اما زمان (عج) را می بینم .
اوبه قرآن ونماز توجه ویژه ای داشت.
کورش در عملیات بیت المقدس 3 در جبهه ی غرب و در زمستان 1366 ،که اولین حضورش در جبهه بود،به شهادت رسید.برادرش مهرداد پس از شهادت کورش می نویسد:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام، سلامی به پاکی عشاق پاکباخته، سلامی به گرمی دلهای آخته و سلامی به عظمت و بزرگی، بزرگ مردان خدا ساخته.
شعری را که برای برادرم سروده ام ارسال می کنم و این اثر ناچیز و بی مقدار را تقدیم می کنم به ارواح طیبه همه سرخ جامگانی که پهن دشت وطن اسلامی رنگین به خون سرخشان است. امید که مقبول واقع شود.
برگ سبزیست تحفه درویش چه کند بینوا همین دارد.
دفتر اسرار
تقدیم به شهید «کوروش رفیعی» و همه شهدا انقلاب اسلامی
رفتی و سیر ندیدم مه رخسار تو را
فصل گل رفت و نچیدم گل بی خار تو را
تو برفتی و برد با خودش اندر دل گور
سینه غمزده ام، حسرت دیدار تو را
دیده بگشای کنون آمده است مادر تو
تا در آغوش کشد پیکر خون بار تو را
می بینید دگر از خوف الهی گریان
چشم مخور شب این، دیده بیدار تو را
بعد از این نشنود آن سنگر پر مهر و صفا
ناله نیم شب و گریه غمبار تو را
جوهر خون تو تا خاک وطن گلگون کرد
قلم دهر نوشت قصه پیکار تو را
وانکه اندر طلب دیدن دلبر باشد
توتیا می کند این، خاک گهر بار تو را
حرف خام است همه، آنچه «رفیعی» گوید
کو نخوانده است هنوز دفتر اسرار تو را
شعر از: مهرداد رفیعی ساکن: روستای طاقانک ـ فرزند: علی متولد 1348
شغل: معلم میزان تحصیلات : فوق دیپلم (دینی و عربی) نبست با شهید: برادر
وصیت نامه شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
قُلْ إِنَّ صَلَاتِی وَنُسُکِی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ
بگو ای پیامبر نماز من طاعت من زندگی من مردن برای خداوند عالمیان باشد.
الله اکبر از این همه شور، شکوه و شعور، الله اکبر از این همه ایمان و عشق و ایثار، الله اکبر از این همه پایمردی و دلیری و امید... خدایا هدایتم کن زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است. خدایا مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده تا حقایق وجودم را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم. خدایا من کوچکم، ضغیفم ،ناچیز و کاهی در مقابل طوفان ها هستم؛ به من دیده ای عبرت بین ده تا ناچیزی خود را ببینم و عظمت و جلال تورا به درستی بفهمم و به درستی تسبیح کنم.
خدایا خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغای کشمکشهای پوچ مدفون نشوم. خدایا دردمندم روحم از شدت درد می سوزد، قلبم می خروشد ،احساسم شعله می کشد و بندبند وجودم از شدت ضجه می زند؛ تو مرا در بستر مرگ آسایش بخش.
خسته ام، پیر شده ام، دل شکسته ام و ناامیدم، دیگر آرزویی ندارم احساس می کنم که این دنیا دیگر جای من نیست با همه وداع می کنم و می خواهم فقط با خدای خود تنها باشم. خدایا به سوی تو می آیم از عالم و عالمیان می گریزم تو مرا در جوار رحمت خود سکنی ده. خدایا آنها رفتند امام و امت را تنها گذاشتند و آن هم در غم جانکاه و آنچه مانده است ننگ و نفرت خدا و خلق خدا، نثار آن کوردلان منافق است که خفت وخواری را برای همیشه به نام خود ثبت کردند و اگر من هم کشته شوم چه سعادتی بهتر از آنکه در نزد خدایم و دوش بر دوش شهدای اسلام است وراهم شناساندن اسلام به جامعه ها وصدور انقلاب اسلامی بوده است.
یاد دوستان شهیدم یک لحظه مرا آرام نمی گذاشت، بدن متلاشی شده آنها راوقتی به یاد می آورم درواقع قدرت اسلام و خدا را با چشم و دستم لمس و می فهمم.
پدر و مادر عزیزم اکنون من در این لحظه که وقت حمله است، فکر می کنم از خدای خود می خواهم که من اولین شهید خانواده هستم و این ارج عظیمی دارد .
راستی شما می دانید که الله نور آسمان ها و زمین است. خدا هرکس را بخواهد به نورش هدایت می کند. بار الها تو را می خوانم به آن نور وجهت که همه چیز برای او روشن شده است. امیدوارم که برادرهایم راه مرا ادامه دهند و امیدوارم که خداوند متعال به آنها فرصتی بدهد تا خود را تا جایی که ممکن است، وقت خود را صرف کارهایی برای خدا کنند. مادر عزیزم من تو را خیلی دوست دارم ولی اگر به خاطر خون شهید من هم که شده است خدا را درست ببین،چون من عظمت او را در جبهه و نیروی الهی او وقدرت پر عظمت او و معجزه های او را دیدم .پس سعی کن بیشتر خودسازی کنی ودر زندگی امام و امت را دعا کنید. چون فرمانده اصلی ما که امام زمان (عج) است فرموده است: که می گوید او را بعد از نماز 10بار دعا کنیم .
من دیگر عرضی ندارم ،فقط از خداوند متعال می خواهم که این فرزند را از شما پدر و مادرم قبول کند.
والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار
کورش رفیعی
امـــروز دیدمت...
اما چه دیدنی...
احوالم رو ندیدی...
نفسم به شماره افتاد
وقتی بیشتر نگاهت کردم
بغض بودو نگاه...
و قطره ای محبوس در دیدگانم
دم و بازدم سینه ام دیگر نا نداشت،
ضربان قلبم بود و هق هق نفس هایم
نگاه کردنت آرمشی شد در وجودم...
یاد شبی افتادم که می خواستم خانه احساسم را
با تو بسازم کنار تو و برای تو...
با رفتن تو...
من به سهم تمام موجودات عالم گریستم
در سرزمین خیالم از هرکس سراغت را گرفتم
نشانی از تو نبود...
ولی من لحظه ای دیدمت،
و پلک های خسته ام طاقت نیاوردند
و بی امان بر چشمان خیسم تکرار شدند
چه دقایقی...
نفسگیر و سخت...
خواستم هم بغض آسمان شوم
گرچه باران هم از بی کسی اشکهایم شرم می کند
من ماندم و یک دنیا خاطره و یک مشت گلبرگ از جنس ماتم
می خواستم دنبالت بدوم
ولی یادم آمد که سهم دیگری هستی!
چه تلخ است...
بدان بی تو بودن تنها، غمی است.
که دردش را تاب نخواهم داشت.
میدانم که دیر رسیدم...
کاش آن روزها دوباره تکرار میشدند!
سهم من از تو بودن فقط نگاه شد
ومن فقط...
از دوربرایت دست تکان می دهم
و می دانم مرا بخشیده ای...
فرشته ی زیبای من...
بدان که تمام وجودم مملو از تو است
باور می کنی...؟
با آخرین قطرات خونم ، نام تو را نوشته ام...
منی ک آرزوی دیدنت را حتی در خواب داشتم...
امروز از نزدیک دیدمت...
ولی...
وقتی دیدمت پاهایم مرا یاری نکرد...
و مغزم به دلم اجازه نداد که بایستم...
از کنارت که رد شدم!
شانه هایت خسته و افتاده بود.
سر به زیر و آروم میرفتی!
آنقدر، غرق درون خودت بودی که منو ندیدی...!
یعنی واقعا...!
سنگینی یک نگاه آشنا را حس نکردی...؟
خواستم سلامی کنم....
ولی ...
دنیایت آنقدر شکننده بود که پشیمان شدم.
عبور کردم و خاطراتم زنده شد...
روزهایی که فراموش نمیشوند
ولی...
رنگ باخته اند و کمرنگ شده اند!
ایستادم و نگاهت کردم.
دور شدنت را فراموش نمیکنم....
زیرا که برای گذشته ای بر باد رفته نیز احترام قائلم!
و هنوز امیدوارم ...
و باز در پایان حرفهایم...!
نمیدانم چه حسی بود...
و نمیدانم چه باید میکردم...
ولی...!
ای کاش چشمان معصومت...
حتی برای لحظه ای کوتاه !
به چشمانم خیره می شد...
عشق یعنی استخوان و یک پلاک
آری! عشق یعنی استخوان و یک پلاک..
عشق یعنی تو..
یعنی همین تکه استخوانهای پاک و همین پلاک خاکیات..
عشق یعنی تو
یعنی 28سال غریبانه دور از خانه و کاشانه..
28سال گمنامی
عشق یعنی تو، که غریبانه جان دادی و انتظاری اینگونه را برایمان رقم زدی..
عشق یعنی تو، یعنی مادرت!
آری عشق یعنی مادری که تمام این سالها را چشم براهی کشید و نتوانست فراقت را تاب بیاورد، و پرکشید..
ناصر جان!
چگونه از عشق بگویم!
چگونه تو و همرزمانت را توصیف کنم در حالی که زبانم قاصر است!
دست و پایم در گِل مانده است!
و وجودم را گناه فرا گرفته..!
چگونه با زبانی که هر روز گناه میکند تو را بخوانم!
چگونه با چشمی که هر روز شهوترانی میکند به چشمانت نگاه کنم!
چگونه صدایت کنم وقتی تمام وجودم آغشته به دنیا پرستی است!
ناصر عزیزم!
یادم است که وقتی وصیت نامهات را میخواندم غرق در شرمندگی بودم..
اشک پهنای صورتم را گرفته بود!
نوشته بودی:
"نمیخواهم که مُهر خیانت برجبینم بکوبند و داغ فراق یاران در دل داشته باشم..!"
اما ما چه بگوییم ناصرجان!
ما چگونه بوده ایم!؟
چقدر در فراق یاران سوخته ایم!؟
آیا جز خیانت به خون شهدا کاری کرده ایم؟!
رفتارمان، گفتارمان، چگونه بوده است؟!
برای حجاب و ناموسمان چه کرده ایم؟!
زنان و دخترانمان چگونه در اجتماع ظاهر میشوند؟!
امر به معروف و نهی از منکر را زنده نگه داشته ایم؟!
نمیدانم چه بگویم!
بغض دارم..
لرزش دستانم و صدایم و ریزش اشکهایم امان نمیدهند..
دلم سنگین است..
کاش لیاقتی بود.. کاش..
پ ن:
ناصر عزیز!
دعاکن روحم، نفس تازه کند.
دعا کن به برکت حضورت جانی تازه بگیرم..
میخواهم صراط مستقیم را دوباره تجربه کنم..
دستم را بگیر ای شهید..
یا علی